کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم #بهزاد_دانشگر
#پارت_1
« مادر »
هنوز روزها گوشم به در خانه است. منتظرم ببینم کی صدای چرخش کلید را توی قفل در خانه میشنوم و صدای جواد را از پشت در خانه، که همان جا از توی کوچه صدا میزند کجایی ننه ، و من دلم زودتر از قدم هایم پر بزند تا جلوی در اتاق و منتظر شوم که آن قامت بلندش از چارچوب در رد شود و بیاید تو. صدای قهقهه اش دلم را ببرد و بگوید پس کجایی ننه... معلوم هست کجایی؟ سراغی از من نمیگیری؟ همیشه کارش همین بود. وقتی مأموریتی بود یا جایی بود که نمیتوانست به ما سر بزند، بعدش که می آمد، زودتر از من گلایه را شروع میکرد انگار که خودش از خودش گلایه کند.
به خدا همین بود که دیگر دلم نمی آمد بهش گلایه کنم و فقط بغلش میکردم .آن قامت بلند و چهارشانه را به زور توی بغل میگرفتم و میگذاشتم بوی خستگیهایش دلم را تازه کند بمیرم بچه ام همیشه خسته بود. نه خواب شب داشت و نه روزها وقتی داشت برای نشستن. حالا گاهی که
خیلی دلم میسوزد به خودم دلگرمی میدهم و میگویم طوری نیست
مامان جان .... بلکه حالا بتوانی یک ذره آرام و قرار پیدا کنی...
بمیرم، جواد از همان بچگی هم آرام و قرار نداشت. بچه اولمان بود و سه سال بعدش، سجاد به دنیا آمد و چند سال بعد هم دخترمان؛ اما سالهای کودکی جواد برایمان سالهای سختی بود. روزهایی که جواد را باردار بودم با خانواده شوهرم توی یک خانه زندگی میکردیم. صبح که از خواب بیدار میشدیم پنج شش نفر از خانه میرفتند بیرون ظهر برمیگشتند و باید برایشان ناهار آماده میکردیم حتی منِ باردار هم وقتی برای استراحت نداشتم و همیشه در حال انجام کاری بودم .
همان روزها داشتم با هاونگ سنگی گوشت را برای ناهار نرم و له میکردم که باران گرفت. با عجله آن هاونگ سنگی را که مثل تکه سنگی بزرگ بود، بغل کردم و بردم زیر سقف ایوان جاری ام که داشت از اتاق بیرون می آمد، جیغ زد چه کار میکنی زن ؟ بچه ات را الان میاندازی تازه حواسم جمع شد که باردارم گفتم نگران نباش خدا بخواهد نگهش میدارد. شاید این وظیفه شناسی و بی قراری جواد هم از همان روزها رفته باشد توی رگ و خونش.
بعدها، به مرور یک خانه جدا ساختیم و آمدیم خانه شخصی مان. البته آن روزها دور و اطراف خانه مان باغ بود و زمین زراعتی، با بچه های خانه های اطراف میرفتند توی کوچه و صحرا و بازی میکردند؛ اما من ازشان غافل نمی شدم و هرجا که میرفتند پیدایشان میکردم و بهشان سر میزدم از دور مراقبشان بودم چه بازیهایی میکنند که مبادا توی بازیهای
بچگانه شان کار دستمان بدهند.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
کتاب 📚 #دخترهاباباییاند 🖋به قلم #بهزاد_دانشگر #پارت_1 « مادر » هنوز روزها گوشم به در خانه است.
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم #بهزاد_دانشگر
#پارت_2
«دایی»
مهمانی که میگیریم کسی نمیداند باید چه کار کند و چه حرفی بزند. اصلا حرفی بزند یا نه از خاطراتش بگوید یا سکوت کند تا هرکسی برای خودش جواد را به یاد بیاورد. فکر کند به خنده ها و قهقهه هایش که آهنگ مهمانی هایمان بود مهمانی مان با این آهنگ جلو می رفت و چقدر همه دوستش داشتند حالا توی ،مهمانی صدایش را که نمی شنوم، با چشم هایم دنبالش میگردم خانمها برای خودشان، دخترها هم گوشه ای دیگر کز کرده اند و من از جمع مردها، به دورهمی پسرهایمان نگاه میکنم که دلم میخواهد جواد در جمعشان باشد.
نیست ...
جواد نیست و صدای بلندش توی خانه نمیپیچد. چشمهایم را میبندم و بر میگردم به چند ماه قبل دور هم نشسته اند و بحث میکنند؛ بحث سیاسی و فرهنگی و هر حرفی که پیش بیاید به قول خودش نشسته ایم لیچار میگوییم آخر کار هم دوسه نفری دست به دست هم
می دادند و سربه سر یک نفرشان میگذاشتند تا از فکر درش بیاورند.
اما من از فکر جواد در نمی آیم ۲۲ ساله بودم و جواد از آب وگل درآمده بود. شیرین شده بود جوانی ام همزمان شده بود با سالهای دفاع مقدس لابه لای کارهای منطقه به مرخصی می آمدم. آن موقع مجرد بودم. خواهرها و برادرها خانه پدرم جمع میشدند. جواد یکی دو سالش بود. میشد سومین خواهرزاده .من بچه ها را خیلی دوست داشتم
.
وقتی می رسیدم، اول سراغ آنها را میگرفتم
جواد را بغل میکردم و بالا و پایین
می انداختم و قربان صدقه اش میرفتم کارهایش شیرین بود. دست هایش را به صورتم میکشید و به ریشهایم ور میرفت. می خواست لپم را بکشد، نمی توانست. نمی دانم چند نفر لپ هایش را کشیده بودند که یاد گرفته بود.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
#بسم_الله والضحی ... قسم به روزهای روشن.
#بسم_الله
فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا
تحریم/۱۲
35.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گمنامانی که همیشه نامداران کشور خواهند بود🌹
مراسم استقبال از شهید گمنام در دبستان شهید مصطفی خمینی
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
گمنامانی که همیشه نامداران کشور خواهند بود🌹 مراسم استقبال از شهید گمنام در دبستان شهید مصطفی خمینی
✍🏻بچه ها به سمت شهید میدوند
گل به روی تابوتش میریزند
به تابوت او بوسه میزنند و مانند قهرمانِ از سفر برگشته اورا تکریم میکنند
این همان چیزی بود که دشمنان ما میخواستند از بچه های ما بگیرند و نتوانستند...
.
بچهها!
مراقب چشماتون باشید.
بچهها!
خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست، خودمون خودمون رو چشم میزنیم!
یا چشمامون چیزایی رو میبینه که نباید ببینه.
بچهها!
هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره...
چقدر چشمتو از نامحرم نگه میداری؟! بگو نگاهش نمیکنم تا جیگر امام زمان خنک بشه،تا امام زمانمو ببینم!♥️✨
#حاج_حسین_یکتا
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
❥ ...
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_3
«مادر»
مدرسه شان هم توی محل بود و با یکی از پسرهای همسایه که با هم نسبت فامیلی داشتیم میرفتند .مدرسه سالهای دبستان درسشان
خوب بود و با همدیگر رقابت میکردند سر همین رقابت هم خیلی با علی جر و بحث میکرد و دعوایشان میشد بعدش میدیدم عصر دارد میرود بیرون میگفتم کجا جواد؟ میگفت دارم میروم سراغ علی میگفتم پس شما که همین ظهری با هم دعوا کردید میگفت آن مال مدرسه بود اینجا توی محل بازی مان سرجایش است.
توی بازی ها هم معمولاً رهبر و مدیر بازی ها و بچه ها بود. هم جثه اش درشت تر بود هم ارتباطش با بچه ها خوب بود این بود که ازش حرف شنوی داشتند از مدرسه که بر میگشت دیگر توی خانه بند نبود حتی اگر در را قفل میکردم از روی دیوار میپرید آن طرف گاهی وقتها دست برادرش را هم میگرفت و میکشیدش بالا و میپریدند توی کوچه خیلی وقتها با دوستانشان میرفتند صحراهای دورتر که من دیرتر پیدایشان کنم و بتوانند بیشتر بازی کنند؛ منتها من کوتاه نمی آمدم از این زمین کشاورزی به آن زمین از این صحرا به آن صحرا میگشتم دنبالشان از این و آن میپرسیدم تا پیدایشان کنم یکهو سر برمی گرداندند و میدیدند من کنار زمین فوتبالشان ایستاده ام و دارم نگاهشان میکنم درباره خانواده
دوستانش تحقیق میکردم تا خیالم از سلامتشان راحت شود؛ چون معمولاً با بچه هایی دوست میشد که یک سروگردن از خودش بزرگتر بودند به یکی دوتایشان که میشناختم زنگ میزدم سفارش جواد را میکردم که حواسشان به بچه ام باشد. بعدها هم که رفت دنبال کار فرهنگی، شمارۀ یکی از دوستانش را داد بهم که هر وقت من بیرونم یا با این رفیقم هستم، یا از من خبر دارد فهمیدم این دوستش آدم درستی است که شماره اش را بدون
ترس می دهد به من ،فهمیدم که به من و مراقبت هایم اطمینان دارد. از بچگی خوش سروزبان بود و وقتی از مدرسه می آمد، دوست داشت بنشیند برایم حرف بزند این حرف زدن باعث شده بود که از کارهایش با خبر شوم و هرجا احساس میکردم ممکن است کج برود، تذکر بدهم بهش، و به همدیگر اطمینان کنیم بهم میگفت ننه، میگفت دوست ندارم بهت بگویم مامان من هم ننه گفتنش را دوست داشتم.
توی خانه هم مراقب روابطش با خواهر و برادرش بودم چون بچه اول بود، جلوی همدیگر نصیحتشان نمیکردم جواد را میکشیدم کنار و آرام باهاش حرف میزدم که حرمتش جلوی خواهر و برادرش از بین نرود. یا صبر میکردم وقتی بقیه خانه نیستند دوتایی بنشینیم حرف بزنیم و مسائلش را گوشزد میکردم بعدها که بزرگ تر شد این عادتمان بینمان ماند؛ منتها به مرور این طوری شد که جواد شد مشاور من و هروقت مشکلی داشتم باهام حرف میزد
.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
کتاب 📚 #دخترهاباباییاند 🖋به قلم بهزاددانشگر #پارت_3 «مادر» مدرسه شان هم توی محل بود و با یکی از
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_4
«خاله»
قاب عکس جواد را جایی گذاشته ام که هر جای خانه باشم بتوانم ببینمش توی آشپزخانه که می ایستم یا پای تلویزیون که مینشینم از همه جا اول جواد را میبینم. پسرم میگوید مامان، حالا داری فیلم را می بینی یا جواد را، و من میگویم هر دو را، هم خودم و هم آنها می دانند که هر دو را نه، من فقط جواد را میبینم وقتهایی که کسی در خانه نباشد مینشینم پای عکسش و با هم حرف میزنیم. یادم به روزهایی می افتد که تا می خواستم سمتش بروم از دستم فرار میکرد بهش میگفتم کجا میروی جواد؟ چرا فرار میکنی؟ میگفت تو من را میزنی. میگفتم نه خاله، من دوستت دارم میخواستم بوست کنم راست میگفت، میگرفتمش و محکم می چلاندمش این قدر محکم بوسش میکردم که میگفت خاله
دردم می آید! میگفت طوری نیست. عاشق این کارها بود با مادرم هم همین کار را میکرد. هرچه بهش میگفت استخوانهایم خُرد شد ،ننه گوشش بدهکار نبود. میرفت مینشست کنار پدرم و غلغلکش میداد بهش اشاره میکردم که جواد زشت است! میگفت من با بابا شوخی دارم همه چیزش به پدرم رفته بود قد و هیکل و سیرتش از در که میآمد انگار که پدرم وارد شده باشد. یک شب با پسرهای دیگر تصمیم گرفتند پدرم را بغل کنند. خب پدرم هم سنگین بود بهشان گفت اگر دست به من گذاشتید، تکلیفتان را معلوم میکنم جواد بهشان اشاره کرد و پیرمرد بیچاره را بلند کردند. نمیدانم چرا جواد را این قدر میخواستم. بار اولی هم نبود که خاله میشدم اما جواد که به دنیا آمد من تازه حس خاله شدن پیدا کردم دو
تا برادر و دو خواهر بزرگ تر از خودم داشتم توی خانواده ای بزرگ شدیم
که
به مسائل دینی خیلی اهمیت میدادند و مؤمن بودند. پدرم قبل از اینکه به سن تکلیف برسیم میگفت روزه هایتان را یکی در میان بگیرید تا نه سالتان که شد بتوانید یک ماه کامل روزه بگیرید یادم هست اولین روزه کاملی که
گرفتم پدرم یک اسکناس بیست تومانی بهم داد و گفت این هم جایزه ات.
جواد که به دنیا آمد، من هنوز دختر خانه بودم و ازدواج نکرده بودم. خواهرم که می آمد خانه مان اول نگاه میکردم ببینم جواد را آورده است یا نه، شده بود سوگلی خانواده مان آن وقت به من میگفت سوگلی هیچ وقت اسمم را صدا نمیکرد همیشه بهم میگفت خاله سوگلی
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
شهادت یکی از مستشاران سپاه در سوریه
سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید
در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید.
سیدرضی از جمله قدیمیترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii