کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_21
«مادر»
بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زن گرفتن این بچه نمی کنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا یک فکری میکنم صبح روز بعد، جواد گفت ،ننه چه فکری کردی؟ گفتم درباره چی فکر کنم؟ گفت خب زن گرفتن من دیگر! مگر به بابا حاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جلدی¹؟ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن گفتم ،جواد ننه حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم در خانه کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ می خواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند یک آقا و ننه دسته گل با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست. گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمی توانی
بیندازی پشت قباله عروس، این خانه هم توی قباله من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر
کارش
یکی دو ماه بعد بابایم خبر داد که یک تکه زمین پشت خانه مان را می خواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصد هزار تومان بیشتر ندارم. دویست هزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم.
زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد.
هفته بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خنده ام گرفت. کلا همین جور بود. اگر می خواست کاری انجام بدهد دیگر کسی یا چیزی حریفش نمی شد کوتاه نمی آمد گفتم اصلا بگو ببینم چه جور دختری میخواهی؟ شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانواده دار باشد، مؤمن باشد حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم این جور جاها بروم جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو اگر همچین دختری پیدا کردی بیا بگو تا برویم خواستگاری دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه خانم سلیمانی، دختر فلانی را می شناسی؟ گفتم چندان نه فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیق هایم را هم کرده ام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
۱_در لهجه اصفهانی به معنی زود و با عجله
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
『إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ』
خدا خوب میداند
هر آنچه را در دلها میگذرد...🤍
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلالم کن ...
حکایتی زیبا ...👌🌺
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبه_های_زیارتی 🌹
#وقت_سلام
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_22
«همسر»
فاطمه روی پایش بند نبود انگار هر چند لحظه یک بار، دسته گلش را نشان میداد و می پرسید مامان، گلهایم قشنگ است؟ بابا دوستشان دارد؟ برای هزارمین بار در آن یک ماه بغضم را فرو دادم. سعی کردم لبخند
بزنم تا فاطمه ام دلش خوش نشود آره مامان... خیلی قشنگ اند. بغض یک ماهه ام به کنار؛ الان بیشتر نگران فاطمه بودم. مبادا باور کرده باشد که الان خودِ خودِ بابایش دارد از هواپیما می آید پایین. مبادا با دیدن تابوت ،بچه ام شوکه شود و دلش طوری بشکند که دیگر نشود درستش کرد. یکی آمد خبر داد که هواپیما تا پنج دقیقه دیگر می نشیند روی باند روی دو پا کنار فاطمه نشستم؛ طوری که اندازه دخترکوچولویم بشوم و صورتم کنار صورتش قرار بگیرد. به چشمهایش نگاه کردم که میدرخشید. نشد... نمی شد توی چشم هایش نگاه کنم خودم را با مرتب کردن موهایش مشغول کردم ،فاطمه مامان جان... یادت هست دفعه قبل کی آمده بودیم فرودگاه؟ روزی که شهید مهدی اسحاقیان برگشته بود. بابا هم الان همین طوری دارد بر میگردد.
بمیرم دخترم فقط سرتکان داد که میداند. خیالم که از او راحت شد سپردمش به خواهرم میخواستم وقتی جواد از هوایپما می آید پایین، بروم کنارش می خواستم آن لحظه دیگر نگران فاطمه نباشم. میخواستم فقط خودم باشم و جواد.
چقدر این چندباری که از سوریه بر میگشت آرزویم بود بروم استقبالش؛ اما خوشش نمی آمد. من هم اصرار نمیکردم که راحت باشد. که خوشحال تر باشد. مگرنه اینکه همه این سالها مهمترین دغدغه ام همین بود که جوادم خوشحال باشد؟ حالا هم شاید دوست نداشت بیایم استقبالش؛ اما...