eitaa logo
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
56 فایل
«کانال رسمی،تحت نظارت خانواده شهید» میگفت:"مردان خدا، گمنامند" آنچنان طریق گمنامی در پیش گرفت که لایق شهادت شد اینجا از اومینویسیم🪶 تا با یادش، روحمان جَلا گیرد✨🕊️ خادم کانال: @Shahid_javad_m
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» از یک جا به ،بعد کارشان شیفتی شد سه روز نطنز بودند و شش روز خانه من حوزه علمیه خواهران خمینی شهر قبول شده بودم. روزهایی که آقاجواد خانه بود من را با موتور میرساند ازش عذرخواهی میکردم که توی خانه تنهاست؛ ولی هیچ وقت اعتراض نمیکرد و همیشه هم به من آرامش میداد که نگران من نباش بعضی روزها هم میگفت امروز ناهار با من است. شما زحمت نکش ظهر که از کلاس می آمدم میدیدم با موتور جلوی در مدرسه ایستاده تا خانه از ناهارش تعریف میکرد که چقدر سخت بوده و چه ناهاری درست کرده توی خانه میدویدم سر قابلمه، می دیدم غذا را از بیرون خریده؛ ولی سالاد را خودش درست کرده بود اما خیلی از وقتهایی هم که هر دو خانه بودیم برای اشپزی کمک می کرد؛ مثلاً غذاهای سرخ کردنی همیشه با آقا جواد بود. می امد به من میگفت شما برو کمی درس بخوان. در کل خیلی ذوق درس خواندن من را داشت. هر کار از دستش برمی آمد میکرد تا من کمی بیشتر درس بخوانم. یکی از کتاب هایم ده صفحه اش چاپ نشده بود کتاب یکی از دوستانم را گرفته بودم که درس را رونویسی کنم تا سر صبر بخوانم. دوسه صفحه اش را که رونویسی کردم خوابم برد صبح دیدم آقاجواد بقیه اش را رونویسی کرده. به همان اندازه که عاشق مهمانی رفتن بود، دوست داشت مهمانی هم بدهد. وقتی مهمان می آمد از هر چیزی که توی خانه بود، برای مهمان دریغ نمی کرد میگفت مهمان رزقش را با خودش می آورد. گاهی از اقوام دعوت میکرد و گاهی هم از دوستانش اگر یک ماه مهمان نداشتیم، میگفت این ماه برایم برکت نداشت. زنگ میزد یکی از دوستانش که بلند شو بیا خانه ما حتی شده بود بعضی از روزها ظهر که از مسجد می آمد، با خودش مهمان می آورد. میگفت با هم که صحبت میکردیم فهمیدم امروز ظهر تنهاست و ناهار ندارد . اگر ناهار من اندازه دو نفر بود میرفت برایش غذا از بیرون میخرید چند لقمه با من میخورد و میرفت پیش مهمانش، می گفت درست است مهمان آورده ام خانه ولی حواسم به شما هم هست . معمولاً مهمانی هایمان را ساده برگزار میکردیم. حتی گاهی دوستانش یا اقوام به شوخی سفارش میدادند برایشان کباب درست کنیم . آقا جواد تأکید میکرد مهمانی خانه ما برنج است و یک مدل خورشت. حتی دو مدل خورشت را هم قبول نمیکرد خودش هم برای
درست کردن غذا کمک میکرد سالاد درست میکرد. خانه را جارو میکرد. بعد از رفتن مهمان ها هم می ایستاد کنار من و کمک میکرد تا خانه را مرتب کنیم. تازه بعدش کلی از من تشکر میکرد که خسته شده ام. مهمانی هایمان هم معمولاً طوری بود که زنها جدا باشند و مردها جدا. میگفت این طوری همه راحت ترند اگر هم چیزی میخواست، خودش می ایستاد پشت در اتاق و من را صدا میزد تا وسیله ای را که میخواست بهشان بدهم. مهمانی هم که میرفتیم دوست داشت زنها و مردها از همدیگر جدا باشند. حتی خانه یکی از دوستانش بودیم و او خبر نداشت. موقع سفره انداختن دوستش را صدا زده بود کنار و بهش گفته که بود جوری خانمت ناراحت نشود، سفره ها را از همدیگر جدا کن. برای من سخت است با نامحرم سریک سفره بنشینم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مظلومانه‌ترین جشن تولد دنیا 🍃🌹🍃 ✅ فکرکن زیر بمب و موشک باید زندگی کنی و همزمان اگه ترس و استرس رو از بچه هات دور نکنی، اونا از ترس میمیرن پس باید هر کاری که میتونی انجام بدی تا حواسشون پرت بشه. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر برادر همسر حالا نه که فقط ما جواد را دوست داشته باشیم، اصلاً یک چیزی توی برخوردها و رفتارش بود که بقیه هم خواهانش می شدند. یکی دو تا خانواده توی اقوام پدری و مادری ما بودند که توی مسائل انقلاب چندان شبیه ما نبودند. هر از گاهی با امثال ما هم جر و بحث میکردند. جواد از وقتی آمد توی فامیل ما ، رفت و آمد گرمی را با اینها شروع کرد. یکی از اینها چند وقت بعدش دامادی آورده بود که باز هم با ما هم فکر نبود. هروقت هم جایی دور همدیگر بودیم، این بنده خدا جور بدی اخم هایش را میکشید توی هم و می نشست یک گوشه با هیچکس هم حرف نمیزد توی یکی از همان مهمانیهای اول که همه داشتند با همدیگر شوخی میکردند جواد این تازه داماد را به ما نشان داد و گفت بچه ها، این بنده خدا خیلی تنهاست گفتیم خب تقصیر ما که نیست خودش انگار از ماها خوشش نمی آید جواد کمی مکث کرد و بعد از جایش بلند شد رفت کنار تازه داماد. و به کناری اش گفت دادا کمی جا باز کن تا من بنشینم کنار این شـاه داماد و از تنهایی در بیایم . همه مان همین طور هاج و واج نگاهش میکردیم نشست کنار شاه داماد و شروع کرد احوال پرسی برایش خاطره تعریف کرد و جُک گفت و این قدر گرم گرفت که نم نم یخ او هم آب شد و با جواد ایاق شد. دیگر توی مهمانیها شد هم صحبت جواد و به مرور با بقیه هم گرم شد.
دیگر کار به جایی رسید که وقتی جواد از سوریه بر میگشت همین خانواده می آمدند دیدنش. یکی دیگر از همین اقوام بود که روزهای اول از جواد خوشش نمی آمد حسش این بود که شما انقلابیها فقط خودتان را قبول دارید، بعد از اینکه جواد داماد خانواده ما شد هفته ای یکی دو روز میرفت مغازه این بنده خدا و با او حال و احوال میکرد و مینشست آنجا ، سر به سرش میگذاشت نرم نرم چنان روابطشان خوب شده بود که گاهی همین بنده خدا به جواد میگفت پس یک شب با این فامیل بیایید منزلمان. یعنی روابطش با جواد بهتر از ماها شده بود ماها را به واسطه جواد دعوت میکردند. همین بنده خدا تصادف کرده بود و چندتایی از دنده هایش آسیب دیده بود. جواد آمد و گفت بیایید برویم عیادتش. این بنده خدا اصطلاحی داشت میگفت شما انقلابیها دیگر از ما طاغوتی ها زور نمی شوید یعنی دیگر زورتان به ما نمیرسد رفتیم خانه اش و دیدیم دنده هایش آسیب دیده و وقتی میخواهد نفس عمیق بکشد یا بخندد، دردش میگیرد. جواد وقتی این را فهمید شروع کرد به شوخی و جک گفتن و خنداندن ماها این بنده خدا هم نمیدانست چه کار کند اگر میخندید، دردش میگرفت. از طرف دیگر هم نمیتوانست نخندد. بنده خدا به جواد میگفت بس کن. جواد هم میگفت من که کار بدی نمیکنم. دارم میخندانمتان که روحیه تان عوض شود دیگر کار به جایی رسیده بود که خواهش میکرد من را نخندان بعد جواد میپرسید حالا بگو ما انقلابیها زوریم یا شما طاغوتی ها. بالاخره بنده خدا اعتراف کرد شما انقلابیها زورید. حالا نه که با تلخی این حرف را بزند اصلاً به مرور از جواد خوشش آمده بود. بعدها که جواد شهید شد همین آدم مراسمهای جواد را می آمد و میرفت یک گوشه می نشست. جوری هم با چهره درهم می نشست که ما شک کردیم نکند به زور می آید. نه با کسی حرف میزد و نه چیزی میگفت. یک روز فاطمه را برده بودم خیابان بچرخانمش که دیدمش. ایستادیم حال و احوال کنیم. فاطمه را که دید بغض کرد. دستی به سروگوش فاطمه کشید و گفت این جواد با ما خیلی بد کرد. من یکهو جا خوردم. ادامه داد و گفت این بچه آمد دل ما را به دل خودش گره زد و بعد گذاشت رفت. حالا هر وقت یادش می افتیم، بغض نفسمان را میگیرد. حتی نمی توانم با کسی حرف بزنم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه‌میگفت: بهتره‌شبازودبخوابیم‌تانمازِصبح رواول‌وقت‌وسرحال‌بخونیم؛ کسی‌که‌نمازظهرومغرب‌روسروقت بخونه‌هنرنکرده‌چون‌بیداربوده! آدم‌باید‌نمازصبح‌روهم‌اول‌ِ وقت‌بخونه.. 🪴 تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii