eitaa logo
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
56 فایل
«کانال رسمی،تحت نظارت خانواده شهید» میگفت:"مردان خدا، گمنامند" آنچنان طریق گمنامی در پیش گرفت که لایق شهادت شد اینجا از اومینویسیم🪶 تا با یادش، روحمان جَلا گیرد✨🕊️ خادم کانال: @Shahid_javad_m
مشاهده در ایتا
دانلود
یک لغزش فقط وقتی تبدیل به اشتباه میشه، که بجای اصلاح انکارش کنی..
📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر» روزی که قرار بود از سوریه برگردد، ۵۲ روز از رفتنش گذشته بود. من و فاطمه سر از پا نمیشناختیم مثل بچه هایی شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه شماری میکنند. قرار شد برویم برایش هدیه بخریم . فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم .خریدیم. گل و سبزه هم خریدیم؛ اما در آخرین لحظه ها خبر دادند سوریه برف آمده و هواپیما نمیتواند پرواز کند. بمیرم دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد. بمیرم برای سه ساله امام حسین (علیه السلام). نیمه شب بردمش دکتر .گلویش ورم داشت. دکتر گفت به خاطر بغض این طور شده . آوردمش توی خانه ای که خودم هم دیگر تحملش را نداشتم. فاطمه هر بار بیدار میشد میگفت بابا آمد؟ میگفتم دارد می آید. چشمانش را باز نمیکرد و دوباره میخوابید. دو روز بعدش خبر دادند که آمدنشان قطعی شده. دوستان آقاجواد قرار گذاشته بودند بروند گلستان شهدای اصفهان به استقبال جوانهای دلاورمان . به آقاجواد گفتم میخواهیم بیاییم گلستان شهدا برای استقبال . گفت شما نیایید. گفتم چرا؟ گفت بعداً بهتان میگویم گفتم همه ی فامیل دارند می‌آیند گفت اگر همه شهر هم آمدند، شما نیا. بهش اطمینان داشتم که حرفها و خواسته هایش بدون دلیل و بی حکمت نیست . به مامانشان گفتم آقا جواد گفته ما نرویم استقبال . شما اگر می خواهید بروید گلستان شهدا معطل من نشوید. گفتند اگر آقا جواد گفته، پس ما هم نمی رویم. بعدها آقاجواد گفت خانواده شهدای مدافع حرم هم قرار بود بیایند استقبال نمیخواستم جلوی چشم آنها خوش حالی کنید. نمی خواستم برای یک لحظه هم فکر کنند که کاش آنها هم میتوانستند با جوانشان خوش حالی کنند؛ در حالی که او نیست. تا وقتی آقا جواد به خانه نزدیک نشده بود به فاطمه چیزی نگفتم فقط لباسهای نویش را پوشانده بودم و توی خانه باهاش بازی میکردم. وقتی خبر دادند نزدیک خانه رسیده اند به فاطمه گفتم بابا دارد می‌آید. اول باور نکرد؛ اما اشکهای من را که دید انگار مطمئن شد. دوید جلوی در و ایستاد تا بابایش آمد. آقا جواد جلوی خانه از ماشین پیاده شد. فاطمه دوید توی بغلش. قبلش خیلی از اقوام آمده بودند خانه و توی حیاط منتظر ایستاده بودند. آقا جواد با همه شان حال و احوال کرد از دیدنش سیر نمیشدم او داشت توی حیاط با بقیه احوالپرسی میکرد؛ اما من انگار هیچکس را نمی دیدم. فقط آقاجواد را میدیدم و فاطمه را که مرتب داشت صورت بابایش را میبوسید. بین صحبتهای ،بقیه هی صورت بابایش را می چرخاند طرف خودش تا مطمئن شود. یا سرش را میگذاشت روی شانه اش بعد طاقت نمی آورد و دوباره سرش را بلند میکرد و زل میزد به او. اقوام خیلی نماندند کمی حال و احوال کردند و سرسلامتی دادند و رفتند. شاید میدانستند که حتی در و دیوار آن خانه انتظار مرد خانه را میکشیده اند و حالا نوبت آنهاست که سر صبر تماشایش کنند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
#بسم_الله اوست که می داند...
‏آقا امیرالمومنین (علیه السلام): روزی تو بیشتر از تو، تو را می جوید، پس در جستجوی آن آرام باش.
✨نگاهش به توست.. مبادا غافل شوی و گناه کنی! 🍃مبادا ادعای عاشقی کنی 💔و دلش را به درد آوری! 💞نگاهش به توست.. 🌹مراقب کارهایت باش! تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر» دو هفته بعد با همرزمانشان قرار گذاشتند، برویم خانه ی هم رزم های شهیدشان برای دیدار با خانواده هایشان. توی این دیدارها مردم و زنده شدم . شوهر من و شوهر آن خانم یک ماه قبل توی سوریه جنگیده بودند. حالا شوهر من برگشته بود پیشم؛ اما شوهر او نه. انگار شوهر او نه انگار هم مردهایمان خجالت میکشیدند هم ما زنها. خانه یکی از این خانواده ها فضای تلخ تر و سنگینتری داشت. ظاهراً غیر از شهادت فرزندشان مشکلات دیگری هم داشتند که خیلی غمگین بودند. آنجا آقاجواد شروع کرد به خاطره گفتن و بعد شروع کرد خاطرات خنده دار تعریف کند. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره خانواده‌ی شهید هم خنده شان گرفت و انگار برای لحظاتی غم و رنج از یادشان رفت. از خانه شان که آمدیم بیرون آقا جواد گفت خدا را شکر که این دیوانه بازی های ما برای یک شب دل یک خانواده شهید را کمی شاد کرد. یکی از دوستانش هم مجروح شده بود هر روز میرفت بیمارستان برای دیدنش. همراهان دوستش توی بیمارستان کم بودند و شبها پدرش باید پیشش میماند. آقا جواد چند شب پدر دوستش را راضی کرد که برود خانه‌اش استراحت کند و خودش شب در بیمارستان میماند. از سوریه که آمد، فهمیدم تغییر کرده انگار چند سالی پیرتر شده بود. آرام تر، کم حرف تر و صبورتر شده بود. میرفتیم سر مزار شهدا میگفت خانم، ببین این شهید ۲۳ سالش بود. این یکی ۲۵ سالش بود. باید میدیدی اش که چقدر آقا بود. چه نشاطی داشت. وای من را بگو سنم از ۳۰ هم گذشت خدا عاقبتم را به خیر کند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا