eitaa logo
شهید کشوری
54 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
125 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا ما یک خواهر و برادر هستیم . پدر و مادرم خیلی برای ما زحمت کشیدند تا ما به جایی برسیم . هرچه که الان داریم را مدیون آنها هستیم ‌و سعی می‌کنیم در خدمتشون باشیم . تا اینکه یک روز برادرم در محل کارش عاشق یک دختر شد . متاسفانه اون دختر خیلی خودش رو دست بالا می‌گرفت ، ۲۹ سالش بود و برادرم ۳۵ ساله . مادرم عقیده داشت دختری که باهات دوست بوده به درد نمی‌خوره و همچین ازدواج‌هایی در خانواده ما رسم نیست . اما برادرم انقدر اصرار کرد تا به خواستگاری رفتیم . در مدتی که عقد بودند غیر از عزت و احترام چیزی از ما ندید اما وقتی منزل ما می‌آمد به زور با ما صحبت می‌کرد و چیزی نمی‌خورد . دیر به دیر ما را می‌دید . انگار نه انگار که او وارد زندگی ما شده و برادر ما را تصاحب کرده .... ادامه دارد .... ۱
.... از وقتی ازدواج کردن مشکلاتمون بیشتر شد . برادرم رو دیر به دیر می‌دیدیم همش خونه خودشون بود . زن داداشم وقتی میومد خونه ما یا مادرم با کسی حرف نمی‌زد و به قالی نگاه می‌کرد ! یه بار به داداشم گفتم چرا به جای اینکه با بقیه حرف بزنه فقط به قالی نگاه می‌کنه! داداشم ناراحت شد و گفت دخالت نکن ! از اینکه انقدر خودش رو می‌گرفت ناراحت بودیم نه با ما حرف می‌زد و نه چیزی می‌خورد . دلم می‌خواست می‌تونستم تنبیهش می‌کردم اما مادرم نمی‌گذاشت . عید امسال فقط برای ۵ دقیقه اومدن خونه مادرم و به من که طبقه بالای مادرم زندگی می‌کردم سر نزدند . حتی همون چند لحظه هم که خونه مادرم بود لب به هیچی نزد انگار که ما تمیز نیستیم . به ما برمی‌خورد و ناراحت می‌شدیم اما به خاطر برادرم چیزی نمی‌گفتیم تا اینکه یک روز بعد از ناهار مادرم گفت بریم خونه برادرت سر بزنیم . با اینکه دلم نمی‌خواست برم اما به خاطر مادرم قبول کردم . راه افتادیم به سمت منزلشون و توی مسیر تماس گرفتم که ما داریم میایم به شما سر بزنیم . اما زن داداشم عذر ما رو خواست و گفت شرمنده الان شرایط پذیرایی نداریم اگر میشه یه روز دیگه تشریف بیارید . خیلی ناراحت شدم و بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو قطع کردم . جلوی شوهرم خیلی خجالت کشیدم و نمی‌دونستم چطور بهش بگم که زن داداشم گفته خونه ما نیایید . به شوهرم گفتم مهمون دارند بریم یک وقت دیگه بیایم . اما شوهرم گفت چه فرقی داره ما هم مثل بقیه مهمون‌ها میریم یه سر می‌زنیم . ۲
همسرم به حرفم گوش نداد و مادرم گفت که خونه پسرمه و دختره بیخود می‌کنه بگه یه شب دیگه بیایم . من میرم خونشون ببینم که این دختره می‌خواد چه غلطی بکنه . چند دقیقه بعد رسیدیم به منزل برادرم اما وقتی برادرم فهمید ما پشت در هستیم ناراحت شد . با این حال رفتیم داخل . مادرم با ناراحتی می‌گفت این دختره پسرم رو از من گرفته و باید حسابش رو بذارم کف دستش . برادرم به وضوح مشخص بود از دیدن ما خوشحال نشده و اما زن داداشم ، حتی از اتاق هم بیرون نیامد تا به ما خوش آمد گویی بگه ! اینجا مادرم دیگه نتونست تحمل کنه و با داد و بیداد گفت هر چقدر از طرف این دختر به ما بی‌احترامی شده به خاطر رفتار داداشته و شروع کرد به ناسزا گفتن به زن داداشم و میگفت از اتاق بیا بیرون تا تکلیفت رو مشخص کنم . برادرم سعی می‌کرد مادرم را آروم کنه اما مادرم آروم نمی‌شد . یک دفعه برادرم فریاد بلندی بر سر مادرم زد و گفت بس کنید همسرم من رو از شما نگرفته ، دست از سرش بردارید و به سمت در اتاق رفت و در اتاق خواب رو باز کرد . از چیزی که دیدیم شوکه شدیم . زن برادرم توی اتاق دراز کشیده بود و دستگاه‌های زیادی بهش وصل بود . برادرم گفت همسرم یک بیماری ژنتیکی خطرناک داره که من موقع ازدواج از اون اطلاع داشتم اما برای اینکه شما جلوی ازدواج ما رو نگیرید ، نگفتم . خوشبختانه بیماریش قابل درمانه و داریم درمان می‌کنیم . برای اینکه شماها ناراحت نشید و حرف و حدیث پیش نیاد به زور می‌آوردمش خانه شما ، اگر می‌دیدید حرفی نمی‌زنه برای این بود که درد داشت و اگر هم چیزی نمی‌خورد برای این بود که رژیم غذایی داره . خیلی شرمنده شدیم بابت قضاوتی که کرده بودیم . مادرم از خجالت هیچ حرفی نمی‌زد . بعد از آن روز زن داداشم رو کم دیدیم و یاد گرفتیم که دیگه کسی رو قضاوت نکنیم چون از زندگی کسی اطلاع نداریم . ۳