به نام خدا
ما یک خواهر و برادر هستیم .
پدر و مادرم خیلی برای ما زحمت کشیدند تا ما به جایی برسیم .
هرچه که الان داریم را مدیون آنها هستیم و سعی میکنیم در خدمتشون باشیم .
تا اینکه یک روز برادرم در محل کارش عاشق یک دختر شد .
متاسفانه اون دختر خیلی خودش رو دست بالا میگرفت ، ۲۹ سالش بود و برادرم ۳۵ ساله .
مادرم عقیده داشت دختری که باهات دوست بوده به درد نمیخوره و همچین ازدواجهایی در خانواده ما رسم نیست .
اما برادرم انقدر اصرار کرد تا به خواستگاری رفتیم .
در مدتی که عقد بودند غیر از عزت و احترام چیزی از ما ندید
اما وقتی منزل ما میآمد به زور با ما صحبت میکرد و چیزی نمیخورد .
دیر به دیر ما را میدید . انگار نه انگار که او وارد زندگی ما شده و برادر ما را تصاحب کرده ....
ادامه دارد ....
#داستان_زندگی ۱
.... از وقتی ازدواج کردن مشکلاتمون بیشتر شد .
برادرم رو دیر به دیر میدیدیم همش خونه خودشون بود .
زن داداشم وقتی میومد خونه ما یا مادرم با کسی حرف نمیزد و به قالی نگاه میکرد !
یه بار به داداشم گفتم چرا به جای اینکه با بقیه حرف بزنه فقط به قالی نگاه میکنه!
داداشم ناراحت شد و گفت دخالت نکن !
از اینکه انقدر خودش رو میگرفت ناراحت بودیم نه با ما حرف میزد و نه چیزی میخورد .
دلم میخواست میتونستم تنبیهش میکردم اما مادرم نمیگذاشت .
عید امسال فقط برای ۵ دقیقه اومدن خونه مادرم و به من که طبقه بالای مادرم زندگی میکردم سر نزدند .
حتی همون چند لحظه هم که خونه مادرم بود لب به هیچی نزد انگار که ما تمیز نیستیم .
به ما برمیخورد و ناراحت میشدیم اما به خاطر برادرم چیزی نمیگفتیم
تا اینکه یک روز بعد از ناهار مادرم گفت بریم خونه برادرت سر بزنیم .
با اینکه دلم نمیخواست برم اما به خاطر مادرم قبول کردم .
راه افتادیم به سمت منزلشون و توی مسیر تماس گرفتم که ما داریم میایم به شما سر بزنیم .
اما زن داداشم عذر ما رو خواست و گفت شرمنده الان شرایط پذیرایی نداریم اگر میشه یه روز دیگه تشریف بیارید .
خیلی ناراحت شدم و بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو قطع کردم .
جلوی شوهرم خیلی خجالت کشیدم و نمیدونستم چطور بهش بگم که زن داداشم گفته خونه ما نیایید .
به شوهرم گفتم مهمون دارند بریم یک وقت دیگه بیایم .
اما شوهرم گفت چه فرقی داره ما هم مثل بقیه مهمونها میریم یه سر میزنیم .
#داستان_زندگی ۲
همسرم به حرفم گوش نداد و مادرم گفت که خونه پسرمه و دختره بیخود میکنه بگه یه شب دیگه بیایم .
من میرم خونشون ببینم که این دختره میخواد چه غلطی بکنه .
چند دقیقه بعد رسیدیم به منزل برادرم اما وقتی برادرم فهمید ما پشت در هستیم ناراحت شد .
با این حال رفتیم داخل .
مادرم با ناراحتی میگفت این دختره پسرم رو از من گرفته و باید حسابش رو بذارم کف دستش .
برادرم به وضوح مشخص بود از دیدن ما خوشحال نشده
و اما زن داداشم ، حتی از اتاق هم بیرون نیامد تا به ما خوش آمد گویی بگه !
اینجا مادرم دیگه نتونست تحمل کنه و با داد و بیداد گفت هر چقدر از طرف این دختر به ما بیاحترامی شده به خاطر رفتار داداشته و شروع کرد به ناسزا گفتن به زن داداشم و میگفت از اتاق بیا بیرون تا تکلیفت رو مشخص کنم .
برادرم سعی میکرد مادرم را آروم کنه اما مادرم آروم نمیشد .
یک دفعه برادرم فریاد بلندی بر سر مادرم زد و گفت بس کنید همسرم من رو از شما نگرفته ، دست از سرش بردارید و به سمت در اتاق رفت و در اتاق خواب رو باز کرد .
از چیزی که دیدیم شوکه شدیم .
زن برادرم توی اتاق دراز کشیده بود و دستگاههای زیادی بهش وصل بود .
برادرم گفت همسرم یک بیماری ژنتیکی خطرناک داره که من موقع ازدواج از اون اطلاع داشتم اما برای اینکه شما جلوی ازدواج ما رو نگیرید ، نگفتم .
خوشبختانه بیماریش قابل درمانه و داریم درمان میکنیم .
برای اینکه شماها ناراحت نشید و حرف و حدیث پیش نیاد به زور میآوردمش خانه شما ، اگر میدیدید حرفی نمیزنه برای این بود که درد داشت و اگر هم چیزی نمیخورد برای این بود که رژیم غذایی داره .
خیلی شرمنده شدیم بابت قضاوتی که کرده بودیم .
مادرم از خجالت هیچ حرفی نمیزد .
بعد از آن روز زن داداشم رو کم دیدیم و یاد گرفتیم که دیگه کسی رو قضاوت نکنیم چون از زندگی کسی اطلاع نداریم .
#داستان_زندگی ۳