eitaa logo
شهید کشوری
54 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
125 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برگی از تاریخ قسمت اول «دام» به ساحل شرقی آفریقا رسید. او هنوز نتوانسته بود راه هند را پیدا کند. تجارت شرق آفریقا در انحصار بازرگانان ایرانی و عرب بود و آن ها اسرار خود را برای غربی های تازه از راه رسیده که می توانستند به رقیبانی سرسخت تبدیل شوند فاش نمی کردند. گاما تصمیم گرفت دامی برای بعضی ار این بازرگانان پهن کند. آنها را به بهانه گفت و گوی تجاری به کشتی خود دعوت می کرد و در مهمانی هایی که ترتیب می داد انواع شراب ها را در برابر آن ها قرار می داد تا بتواند اسرار مسیر هندوستان را در مستی از زیر زبان آن ها بیرون بکشد. همه تاجرانی که به عرشه کشتی گاما می آمدند مسلمان بودند. آنها در میهمانی گاما شرکت می کردند اما به غذاها و او لب نمی زدند. گاما خشمگین از ناکامی خود دنبال دریانوردی می‌گشت که در میان مسلمانان به سهل انگاری و پای بند نبودن شریعت اسلام مشهور باشد و سرانجام این فرد را پیدا کرد. . احمد بن ماجد از پُرآوازه ترین دریانوردان عرب درآن روزگار بود. او هنگامی که در مجلس واسکودوگاما حاضر شد. با دیدن شراب های رنگین اروپایی، خودداری اش را از دست داد و در میان فریادهای پراز شادی و سرمستی ملوان های پرتغالی باده‌گُساری کرد. هنگامی که هوشیاری اش را کاملاً از کف داد گاما او را در آغوش کشید و رازهای دریانوردان مسلمان برای رسیدن به هندوستان را از او پرسید. احمد بن ماجد و سرخوش در حالی که روی عرشه کشتی ایستاده بود و هر لحظه با دستانش به سمتی اشاره می کرد تمام جزئیات راه هند را بر زبان آورد و منشی واسکو دوگاما با هیجان و شتاب تک تک کلمات او را روی کاغذ نوشت. نتیجه: پرتغالی ها با اطلاعاتی که از احمدبن ماجد دریافت کردند توانستند به هندوستان برسند و بدین ترتیب بدمستی یک دریانورد لاابالی آغاز استعمار هند را رقم زد. ادامه دارد.... 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 23 @shahid_keshvari
برگی از تاریخ قسمت دوم: «آتش در کشتی» در قسمت اول خواندیم که واسکودوگاما با و بدمستی احمدبن ماجد راه رسیدن به هند را یافت و آغازی بر بود اما ادامه داستان...... دو سال بعـد ، واسکو دوگاما دوباره راهی شـد . گاما هنگامی که به کالیکوت نزدیک می شد ، با یک کشتی پر از مسلمان که از مکـه بـه هنـد برمی گشتند ، رودررو شد . کشتی حامـل3800 مسـافـر مـرد و زن و بچه بود . گاما دستور داد کشتی را در وسط دریا متوقف کنند و از مسافران دوازده هزار دوکا ( واحـد پـول پرتغال ) بگیرند . پرتغالی ها سپس کالاهایی را که حدود ده هزار دوکا ارزش داشت از مسلمانان گرفتند و بعد همه آنها را با کشتی شـان زدند . گاما با این اقدام پیغامی ترسناک برای شاهزاده کالیکوت فرستاد تا در مذاکرات بعدی موفق تر باشد . هنگامی که گاما به کالیکوت رسید ، شاهزاده گروهی را برای مذاکره با او اعزام کرد . گاما پاسخ داد که قبل از هر اقدامی باید از شهر شوند. او هنوز خاطره تجار عرب را که مردم را به نخریدن اجناس پرتغالی ها تشویق می کردند ، در ذهن داشت . شاهزاده زیر بار نرفت . گاما هم شهـر را با توپ هـای کشتی هایش زیر گرفت. از سویی ، ورود تمام کشتی های بازرگانی به بندر را ممنوع کرد. گاما سپس راهی کوشن شد. راجه کوشن ، که پیش از این در رقابت با شاهزاده کالیکوت همکاری گسترده ای با پرتغالی ها داشت ، با ورود آنها دچار وحشت شد. گاما از او خواست به او حق داده شود که هر قدر ادویه که می خواهد ، با هر قیمتی که خود تعیین میکند ، بخرد ؛ همچنین راجه با احداث قلعه پرتغالی ها و نمایندگی تجاری آنها در کوشن موافقت کند ! از سوی دیگر ، شاهزاده کالیکوت با یک ناوگان قوی راهی کوشن شده بود . راجه کوشن ، که این امتیازهای سنگین را به پرتغالیها داده بود و به دوستی آنها می نازید ، از آنها تقاضای کمک کرد ؛ اما واسکودوگاما عقب نشینی را عاقلانه تر تشخیص داد و راجه کوشن را به حال خودش واگذاشت و با محموله گران بهایی از ادویه به سوی پرتغال بازگشت. 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 33 @shahid_keshvari
برگی از تاریخ قسمت سوم "مردم مهربان مقاومت نمی کنند" در دو قسمت گذشته خواندیم که چطور پرتغالی ها با واسکودوگاما به هند راه یافتند بعد از پرتغالی ها ، اسپانیایی ها هم خواستند به این ماجراجویی ملحق شوند که مردی ایتالیایی به نام کریستف کلمب این کار را انجام داد اما ادامه داستان..... کلمب دوباره به سمت غرب به راه افتاد . او باید به هندوستان می رسید و این جزایر فقط ایستگاه هایی بین راهی بودند . آن طور که کلمب در خاطرات مارکوپولو خوانده بود ، از هند می توانست به ژاپن برسد و جزیره ثروتمنـد جیپانگو را فتح کند . کشتی های او تقریبا روزی دویست کیلومتر را در دریا طی می کردند . اکنون بار دیگرترس در چهره ملوانان پیدا شد هیچ خبری خشکی نبود . سرانجام ، گروهی از آنان سر به شورش برداشت « ما باید به اسپانیا بازگردیم.» کلمب به ملوانانش قول داد که اگر تا سه روز دیگر به ساحلی نرسند ، مسیر بازگشت را پیش می گیرد اما دو روز بعد ، چیزهایی روی آب پدیدار شد. شاخه ای سبز با گل سرخی کوچک و یک تخته چوبی ساخته و پرداخته شده. این یعنی انسان هایی در همین نزدیکی بودند. سرانجام در نخستین دقایق طلوع خورشید ، فریاد دیده بان کشتی بلند شد : « خشکی..... خشکی .....» او ساحل ریگزار درخشانی را از دور دیده بود. کلمب در ساحل زانو زد و در حالی که اشک می ریخت زمین را بوسید. او تصور می کرد به هند رسیده است و این ساحل را « سان سالوادور » نامید. جایی که امروز پایتخت کشور السالوادور در آمریکای مرکزی است. کلمب منشی خود و همچنین بازرس دربار را صدا زد و در برابر آن ها خود را از طرف پادشاهان کاتولیک اسپانیا مالک این سرزمین خواند . آن ها نیز او را نایب السلطنه و نماینده دربار در هندوستان خواندند. بومی ها از مراســــم و فـریادهای این سه نفر چیری نمی فهمیدند . چشمان آن ها دنبال مهره های شیشه ای و کلاه بره های سرخی بود که کلمب در میانشان تقسیم کرده بود . پس از آن ، شیره قند در میان بومی ها تقسیم شد . آن ها با لذتي فوق العاده از شیره قند می خوردند ؛ چون هنوز با گیاه نی شکر که سالها بعد فاتحان به این سرزمین آوردند ، آشنا نشده بودند . کلمب در یادداشت هایش نوشته است : « با توجه به و 3مهربانی ساکنان این جزایر ، به می توان آنها را کرد . » 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 51 @shahid_keshvari