eitaa logo
مهــمانی شهــ❤ــدا (خمین)
79 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
179 ویدیو
25 فایل
انتقادات و پیشنهادات @ketab1209
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم یهود 7 عدد استحکامات نظامی رو در مقابل پیامبر (ص) چید: 1 و 2 و 3: اسکان سه قبیله بنی نضیر nazir و بنی قریظه ghorayze و بنی مصطلق در مدینه (یثرب). 4:خیبر و کشت و صنعت فدک. 5-تبوک. 6-موته. 7-قدس یهودی ها از پیامبران پیشین بطور کلی آمار پیامبر (ص) رو گرفته بودن و میدونستن در مکه به دنیا میاد و به سمت مدینه حرکت میکنه و هدفش هم فتح قدس هستش. به همین خاطر یهودی ها اومدن و بصورت گروهی در یثرب (مدینه) ساکن شدن و این شهر رو بنیان گذاری کردن. یهودی ها به دروغ گفتن که ما برای پیدا کردن پیامبر آخر الزمان و ایمان آوردن بهش اومدیم مدینه. اگر راست میگفتن لااقل به حضرت عیسی (ع) با اون همه معجزات که خبرش در کتب مقدس یهود اومده بود، ایمان میاوردن. قرآن هم در آیه 75 سوره مبارکه آل عمران، یهودی هارو به دو گروه امینان و دروغگویان تقسیم کرده. اگر هدف یهودی ها ایمان به پیامبر (ص) بود، چرت نیومدن در مکه مستقر بشن؟ چرا اومدن در منطقه ی خالی از سکنه ی یثرب؟ یهودی ها میدونستن پیامبر (ص) بین 2 تا کوه عیر و احد مستقر میشه، خودشون هم در این محدوده مستقر شدن. حالا چرا یهود در سرزمین حجاز پراکنده شدن و کاملا نیومدن بین عیر و احد ساکن بشن؟ خودشون میگن ما دچار اشتباه محاسباتی و مصداقی در یافتن منطقه شدیم و به همین خاطر در خیبر و تبوک و غیره مستقر شدیم. خب دروغ میگن، این ها اومدن از مدینه تا قدس در سر راه پیامبر (ص) استحکامات نظامی چیدن که پیامبر (ص) به فلسطین نرسه. پیامبر (ص) اگر از عراق به سمت فلسطین میرفت، به فدک برمیخورد و اگر از مدینه به سمت فلسطین میرفت، به خیبر برمیخورد. @shahid_khomein
💢از زبان همسر شهید💢 💎هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . 💎برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . 💎از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . 💎با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . 💎یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . 💎گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 👈@shahid_khomein