#داستانک
🔻هیزم شکنِ پیری از سختیِ روزگار و کهولت ، پشتش خمیده شده بود.
مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آن قدر خسته و ناامید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد: " دیگر تحمل این زندگی را ندارم، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."
همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: "چه می خواهی ای انسان فانی؟ شنیدم مرا صدا کردی."
هیزم شکنِ پیر با صدایی لرزان جواب داد: "ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم؟!"
🦋🌷🦋کانال#شهید_سید_مظفر_خوبی_سرشت درایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2988572675Cf2a0d695f6
#داستانک
🔻مردی خری دیدکه در گِل گیرکرده بود و صاحبِ خر ازبیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت وَ زور زد،
دُمِ خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت . زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت . تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع نعقیب کنندگان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه ،خود رابه خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت؛ و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل فراخواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب می كنم. قاضی گفت : دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید،به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!..جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام.قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است،و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی،طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دیدکه گذشت کند،امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیموردمحكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود،گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال درعقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند.برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد :هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت!
📚 کوچه/ #احمدشاملو
🦋🌷🦋کانال#شهید_سید_مظفر_خوبی_سرشت درایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2988572675Cf2a0d695f6
#داستانک
🔻#تقصیر_کره_بود
مردی با فراغ بال صبحانه می خورد. اما ناگهان
موقع مالیدنِ کره نان از دستش بر زمین افتاد.
مرد پایین را نگاه کرد و با کمال تعجب دید آن طرف نان که بر روی آن کره مالیده است رو به بالا است! فکر کرد معجزه کرده است. با هیجان به سراغ دوستانش رفت و ماجرا را برای آنها تعریف کرد. همه تعجب کردند؛ چون نان و کره هر وقت بر زمین می افتد ،سمت کره دار به طرف پایین قرار می گیرد و کثیف می شود.
یکی از دوستانش گفت: " شاید قدیس باشی و این هم نشانه ای از سوی خداست."
خیلی زود ماجرا در آن ده کوچک پخش شد و همه با هیجان آمدند تا ماجرا را بشنوند و ببینند که چطور شده که برخلاف همیشه نان آن مرد به آن شکل روی زمین افتاده. هیچ کس نتوانست پاسخ مناسبی پیدا کند، پس به سراغ استادی رفتند که در حومه شهر زندگی می کرد و ماجرا را برایش گفتند.
استاد از آنها یک شب وقت خواست تا دعا کند، فکر کند و از خدا بخواهد پاسخ این سئوال را به قلبش الهام کند. روز بعد همه بی قرار شنیدنِ پاسخ آن جا جمع شدند.
استاد گفت: " خیلی ساده است. در حقیقت نان دقیقا همان طوری روی زمین می افتد که باید بیفتد؛ تقصیر کره بوده که به اشتباه در طرف دیگر نان مالیده شده!"
🦋🌷🦋کانال#شهید_سید_مظفر_خوبی_سرشت درایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2988572675Cf2a0d695f6
#داستانک
🔻مرغِ دو منی!
شغالی از خانه یِ پیر زنی مرغی دزدید. پیر زن درعقب او نفرین کنان فریاد می کرد: " ای وای! ای وای ! مرغِ دو منی مرا شغال برد."
شغال از مبالغهِ پیرزن خیلی عصبانی شد و از شدت تعجّب و خشم به پیر زن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : "چرا این قدر بر افروخته ای؟" شغال گفت:" ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی که وزنش یک چارک هم نمی شود را دو من می گوید"!
روباه گفت:" بده ببینم چه قدر سنگین است!" مرغ را گرفت در حالی که داشت فرار می کرد؛ گفت: "به پیر زن بگو مرغ را به پایِ من چهار من حساب کند!!"
💮💮 شهید سید مظفر
خوبی سرشت درایتا🔰
https://eitaa.com/joinchat/2988572675Cf2a0d695f6