eitaa logo
'شهید ࢪضو؎‌'
143 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
﴾﷽﴿ میگفت: یہ‌طوࢪے‌زندگے‌ڪن؛ ڪہ‌هࢪ‌کس‌تو‌رو‌دید بگہ‌این‌زمینے‌نیست…حتماً‌شهید‌میشہ!♥️🌿 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون..... اندڪے شرط!⇩👀🌸 @shahid_razavi ناشناس مدیࢪ! ⇩🖊🖇🕶 https://harfeto.timefriend.net/16638770000902
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پدر شهید 🌺من هر روز که در جبهه بودم خاطراتم رو مینوشتم 🗒 🌸(با کی بودم،چه صحبت هایی کردیم،کجا نشتیم،چندتا شهید دادیم،کیا شهید شدن،این شهیدان از کجا اومده بودند) 🌼بابک به واسطه ی اینکه سوالات زیادی از من میپرسید !؟؟؟ 🌸من این دفتر خاطراتم رو دادم به بابک،گفتم بابک جان این دفاتر خاطرات من رو ببر و بخون 🌺و من همچنین دوتا آلبوم پر از عکس های رزمندگان دارم که اکثرشون شهید شدن 🌸(حتی من یه عکس دارم که پنج نفریم و چهار تا از اون افراد شهید شدن و فقط من موندم) 🌼بابک در همچون فضایی،در همچون خانواده ای رشد داشتند✨ 🍃 ?
* چند خاطره از*👇 ** * :* *یکی از نزدیکان :* *بابک خیلی سخت کوش و پرتلاش بود. همیشه در حال * *مطالب و های جدید.یک روز خسته بود و خواب موند.ساعت ده از خواب بیدار شد و می گفت: من نباید انقدر میخوابیدم نباید عمرم رو از دست بدم.* * شهید :* *بابک همیشه اول وقت بود.* *توی مناطق موقع چفیه هامون روی زمین پهن میکردیم و روش میخوندیم.* * :* *روی ارتباطش با خیلی حساس بود و سعی میکرد خودش رو از دور نگه داره. از گناه فراری بود.* * :* *جزء اعضای اتاق فکر ستاد* * برادرش بودم. همیشه به جلسات دیر میرسیدم. یه روز که قرار بود همه توی حظور* *داشته باشن و کسی نکنه طبق معمول دیر رسیدم. دیدم خیلی گرسنه ام قبل از اینکه برم داخل اتاق دیدم روی میز سالن یک جعبه* *شیرینی و شربت هست، نشستم با خیال راحت خوردم.* *بابک بالای پله ها بود و من رو نمی‌دید. بهم زنگ زد. من با دهن پر گفتم:* *داداش دارم میام دو دقیقه دیگه اونجام. همونطور که داشتم* *میخوردم در اوج گشنگی یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم و وارانه گفت:* *علی کارد بخوره به شکمت بلند شو بچه ها منتظرن* *گفتم : بههههه آقا بابک خوبید چه خبرا‌.* *دید نه گرسنه‌ام گفت:* *علی بردار جعبه شیرینی رو با خودت بیار بالا تو از گرسنگی میمیری.* *گفتم: تو که میدونی من اگه گرسنه باشم راه خونمونو یادم میره.* *گفت : آره مطمئنم لازم به دونستن نیست...*
♥️ درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست؟! مثل‌آرامش‌بعدازیڪ‌غم... مثل‌پیداشدن‌یڪ‌لبخند... مثل‌بوۍنم‌بعدازبارآن... درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست..‌.! امااین‌راخوب‌می‌دانم‌ هرچه‌که‌هست‌ من‌بھ‌آن‌محتاجم.... ۰-𝒿ℴ𝒾𝓃⇣ ❥ @shahid_Lakcheri
دیدم‌سمت‌‌ماشین‌موشکی‌‌🚀 مثل‌اینکه‌آتش‌بگیره‌چنین‌دودی‌بلندشد.🔥🌫 رفتم‌دیم‌شهیدنظری‌💔 سمت‌‌راست‌افتاده‌روی‌زمین‌،🥀 شهیدکایدخورده‌سمت‌چپ.💔 وسط‌شهیدنظری‌وشهیدکایدخورده‌،🥀 روبه‌رو‌دقیقابابک‌رو‌دیدم‌💔 که‌چفیه‌سفیدبسته‌بود‌روسرش‌‌رفته‌بود🍃 عقب‌وسرش‌خورده‌بود‌🤕 به‌یکی‌از‌این‌جعبه‌های‌📦خمپاره🚀 من‌پریدم‌بابک‌روگرفتم‌گفتم‌:بابک‌جان‌چیه؟😭 دیدم‌ازپاش‌خونریزی‌داره‌،خونش‌روگرفتم‌🩸 وبادوتاازبچه‌های‌مازندران‌👥 گذاشتیمش‌داخل‌‌آمبولانس.🚑 من‌‌نشستم‌عقب🍂 دیدم‌بابک‌همینطور‌داره‌من‌رو‌‌نگاه‌می‌کنه.😭 رفتم‌سرش‌روگذاشتم‌روی‌پام‌‌وموهاش‌🙍🏻 رو‌دادم‌بالا،گفتم‌بابک‌هیچی‌نیست‌💔 اونقدر‌دوست‌های‌ما‌هستن‌🚶🏻 دسته‌وپاشکسته‌اند.🙂 داخل‌آمبولانس‌‌دوتا‌بی‌سیم‌همراه‌من‌بود.📞 اون‌لحظه‌بابک‌فکرمی‌کردموبایله.📱 گفت:عموشاهین‌همین‌طوری‌داریم‌می‌ریم،🚑 بابام‌من‌رو‌بینه‌مجروح‌شدم‌گریه‌میکنه‌ها.😔 یه‌تماس‌باهاش‌بگیر.گفتم:تماس‌گرفتم‌🌱 نگران‌نباش‌داریم‌میریم‌بیمارستان.👨🏻 گفت‌:عموشاهین‌مامانم‌یک‌چیز‌ازمن‌خواست‌🧕🏻 من‌انجام‌ندادم‌،گفت‌ازدواج‌کن‌و‌من‌نکردم‌.💍❌ بگوحلالم‌کنه.‌🥺 ولی‌پدرم‌من‌رو‌ببینه‌گریه‌میکنه‌‌😭 من‌اشک‌پدرم‌رو‌نمیتونم‌‌‌ببینم💔 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🕊 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈••✾•🕊♥️🕊•✾••┈•
'شهید ࢪضو؎‌'
🌟🌸🍃 🌸🍃 خوشتیپ آسمانی 🍃 #شهید_بابک_نوری هریس:🕊 📖اهل #نماز_شب🌙 بودن ،حتی در سرما وسط بیابان های سوریه
••: ‍ 🎞 🌿❤️ : 🌿بابک رابطه با نامحرم رو بسیار بسیار رعایت میکرد ⚡️همیشه حواسش بود که خدایی نکرده دراین بابت گناه نکنه، شهید یک خداشناس به تمام معنا بود من باهاش داخل آموزشات آشنا شدم چیزی که منو به سمتش کشوند خدادوست بودنش بود🙏🌟 اینکه و خیلی مرد بود و چیزی داشت که خیلیا نداشتن مردونگیش واقعی بود.😇☺️ همیشه وقتی دورهم بودیم و حرف از میشد خیلی میگفت دعام کنید شهید شم همیشه تو حرفاش حرف از شهادت بود. 🤗✨ دور اول که برای اعزام آموزش میدیدیم قسمت نشد بره و یادمه یه بار اینقدر گریه کرد برای اینکه که نتونست اعزام بشه. همش میگفت من لیاقت نداشتم برم چرا نشد😔... خیلی ناراحت بود. همیشه هوای دوستاشو توجمع داشت که یوقت کسی باهاش شوخی بد نکنه، تو مشکلات خیلی مردونه کنارت وایمیستاد و اولین کسی بود که برای کمک آستین بالا میزد.»🌱 ❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀ 🕊 💐
.دنیا پر از جای خالی توست 👀 که به چشم هیچکس نمی آید جز من ‌.. 😫🥺❤
نصف شب‌🌙بابک فرمانده ‌رو بیدار میکنه و میگه من فردا‌ شهید میشم🌱 به خانواده ام بگو حلالم کنن.😢 👤فرمانده میگه:حرف الکی نزن برو بزار بخوابیم😑میخوابه و خواب میبینه که‌ بابک شهید شده ‌و از خواب می پره.😳 🤔پیش خودش‌ میگه نکنه فردا بابک شهید بشه.‌🙄 نقشه میکشه🗞‌که‌ صبح‌ به ‌راننده‌ پشتیبانی🚗بگه به یه بهانه ای ‌بابک رو با خودش ببره عقب.⛱ دوباره ‌میخوابه. 🌈صبح ازخواب بیدارش میکنن و میگن باید آتیش بریزیم🔥‌رو سر دشمن😕تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره و بابک شهید میشه.😭 ۰-𝒿ℴ𝒾𝓃⇣ ❥ @shahid_Lakcheri
35.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¦↬📞📻 ‌‌ آه‌ا؎‌شهید‌ڪہ‌بࢪقلہ‌هاے عشق‌نشستہ اے میشود ‌دࢪ‌دعا‌هایت ‌‌یادم‌ ڪنے؟! 🪴♥️
「🕯🥀•°•°」 بـہ‌ شـهدا‌ وابـستہ شـوید بـا آن هـا آشـنـا شـوید و با آنـان صـحـبـت ڪنـید از حـال و روزٺـان آن هـا را بـاخـبـر ڪنـید ... ڪہ آن هـا زنـده انـد و مـا مرده ایم💔 !....
شھیدبه‌قلبت‌نگاه‌میڪند! اگرجایی‌برایش‌گذاشته‌باشی می‌آید،می‌ماند،لانه‌میڪند؛ تاشهیدت‌ڪند:)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* چند خاطره از*👇 ** * :* *یکی از نزدیکان :* *بابک خیلی سخت کوش و پرتلاش بود. همیشه در حال * *مطالب و های جدید.یک روز خسته بود و خواب موند.ساعت ده از خواب بیدار شد و می گفت: من نباید انقدر میخوابیدم نباید عمرم رو از دست بدم.* * شهید :* *بابک همیشه اول وقت بود.* *توی مناطق موقع چفیه هامون روی زمین پهن میکردیم و روش میخوندیم.* * :* *روی ارتباطش با خیلی حساس بود و سعی میکرد خودش رو از دور نگه داره. از گناه فراری بود.* * :* *جزء اعضای اتاق فکر ستاد* * برادرش بودم. همیشه به جلسات دیر میرسیدم. یه روز که قرار بود همه توی حظور* *داشته باشن و کسی نکنه طبق معمول دیر رسیدم. دیدم خیلی گرسنه ام قبل از اینکه برم داخل اتاق دیدم روی میز سالن یک جعبه* *شیرینی و شربت هست، نشستم با خیال راحت خوردم.* *بابک بالای پله ها بود و من رو نمی‌دید. بهم زنگ زد. من با دهن پر گفتم:* *داداش دارم میام دو دقیقه دیگه اونجام. همونطور که داشتم* *میخوردم در اوج گشنگی یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم و وارانه گفت:* *علی کارد بخوره به شکمت بلند شو بچه ها منتظرن* *گفتم : بههههه آقا بابک خوبید چه خبرا‌.* *دید نه گرسنه‌ام گفت:* *علی بردار جعبه شیرینی رو با خودت بیار بالا تو از گرسنگی میمیری.* *گفتم: تو که میدونی من اگه گرسنه باشم راه خونمونو یادم میره.* *گفت : آره مطمئنم لازم به دونستن نیست...*