eitaa logo
'شهید ࢪضو؎‌'
143 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
﴾﷽﴿ میگفت: یہ‌طوࢪے‌زندگے‌ڪن؛ ڪہ‌هࢪ‌کس‌تو‌رو‌دید بگہ‌این‌زمینے‌نیست…حتماً‌شهید‌میشہ!♥️🌿 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون..... اندڪے شرط!⇩👀🌸 @shahid_razavi ناشناس مدیࢪ! ⇩🖊🖇🕶 https://harfeto.timefriend.net/16638770000902
مشاهده در ایتا
دانلود
『🫀🦋』 فکرشو بکن تو محشر ببینی حضرت فاطمـه دارن شفاعت می‌کنن! بری سمتشون بگی منممم چادرییی بودم!!! حضرت بگن: 'تو حرمت چادر رو نگه نداشتی' اونجاست که عالم و آدم روی سرت خراب میشه💔 .. خرابش نکن خواهر من! این کار نیکِت رو با آرایش و برخی تیپ هاخراب نکن(:🫠!' - چادر حضرت زهرا حرمت داره :))!🌱♥️ ⇄ 🦋🫧 ꞋꞌꞋꞌ. ‌‌⊱· — ⋅ — ⋅ — ⋅ 𖧷 ⋅ — ⋅ — ⋅ — ⋅⊰ ❲یا-مهدی- ( ع ..
بسم‌الرب‌النور🦋🫀
'شهید ࢪضو؎‌'
آخرین بار که دیدمش دو روز بعد رفت سوریه.اومد پیشم .همیشه میومد دم اتاق من.. یک چفیه گردنش بود😔 واجازه گرفت مثل همیشه اومد نشست.... گفت:🌸من امروز اومدم هر کاری داری به شما کمک کنم و ماشین هم دارم🌸 من هم چند تا مورد تایپ نشده گواهینامه هلال احمر داشتم و باید میبردم کافی نت..... با اصرار،،بابک💓عزیز از من گرفت و بردش و بعد از ۲ساعت برگشت و برام آماده کرده بود.. هرچی بهش گفتم فاکتورشو بده؟؟چه قدر شد؟؟ گفت:🌸بعد حساب میکنیم ،،حالا میام بعدا😔🌸 واون روز با خیلی از بچه ها شوخی و خنده کرد..وخیلی خوشحال بود و در آخر به من گفت : 🌸من دارم میرم آلمان..چند روز دیگه برمیگردم🌸 من از طریق دوستای صمیمیش متوجه ‌شده بودم....ومدام اشک میریختم و میدونستم بابک❤️دیگه بر نمیگرده😭 ولی بابک ❤️همچنان لبخند میزد و رفت و دیگه نیومد😔😭
بخشی‌از‌کتاب‌سه‌دقیقه‌در‌قیامت یک روز صبح، طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار می‌رفتم . یک خانم خیلی بدحجاب، کنار بزرگراه ایستاده و منتظر تاکسی بود. از دور او را دیدم که دست تکان می‌داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد. بی‌مقدمه سلام کرد و گفت: می‌خواهم بروم بیمارستان... من پزشک بیمارستان هستم. امروز صبح ماشینم روشن نشد. شما مسیرتان کجاست؟ گفتم: محل کار من نزدیک همان بیمارستان است. شما را می‌‌رسانم. آن روز تعدادی کتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود. این خانم یکی از کتاب‌ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، می‌تونم این کتاب را بخوانم؟ گفتم: کتاب را بردارید. هدیه برای شماست. به شرطی که بخوانید. تشکّر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان توقف کردم. خیلی تشکر کرد و پیاده شد . من هم همینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در این وضعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند و ... چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه، سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم. همین که خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد! توقف کردم. ایشان را نشناختم، ولی ظاهرًا او خوب مرا می‌شناخت! شیشه را پایین کشیدم. جلوتر آمد و سلام کرد و گفت: مرا شناختید؟خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم و گفتم: شرمنده، خیر.گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لطف کردید و مرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه‌ای با شما کار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه، آن هم در جلوی اداره، وارد ماشین شود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده‌رو، درحالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم. گفت: اول از همه باید سؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟ درسته؟ می‌خواستم جواب ندهم، ولی خیلی اصرار کرد. گفتم: بله بفرمایید، در خدمتم. گفت: خداروشکر، خیلی جست‌وجو کردم. از مطالب کتاب و از مسیری که آن روز آمدید، حدس زدم که شما اینجا کار می‌کنید. از همکارانتان پیگیری کردم، الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه کار دارید؟ گفت: این کتاب، روال زندگی‌ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد، به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر می‌شوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل دینی رو رعایت نمی‌کردم، امّا در یک خانواده‌ی معتقد بزرگ شده‌ام. یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه‌ی کامل کنم. من نمی‌توانم گناهانم را بگویم، امّا واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشته‌ام را ترک کنم. درست همان روز که تصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود دیدم! من کاملاً مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، امّا مثل شما، ملک الموت مهربان و بهشت و زیبایی‌ها را ندیدم! دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچ‌کس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتّی دستبندی به من زدند که شعله‌ور بود. امّا یک باره داد زدم: من که امروز توبه کردم. من واقعاً نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم. یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول می‌کنیم، شما واقعاً توبه کردی و خدا توبه‌پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده، امّا حقّ النّاس را چه می‌کنی؟ گفتم: من با تمام بدی‌ها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی‌ام وارد نکنم. حتّی در محلّ کار، بیشتر می‌ماندم تا مشکلی نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت: بله، درست می‌گویی، امّا هزار و صد نفر از مردان هستند که به آن‌ها در زمینه‌ی حقّ النّاس بدهکار هستی! وقتی تعجّب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره‌ای زیبا عطا کرد، امّا در مدّت زندگی، شما چه کردی؟! با لباس‌های تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می‌آمدی، این تعداد از مردان با دیدن شما، دچار مشکلات مختلف شدند. بسیاری از آن‌ها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه‌ی اختلاف بین زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و ... گفتم: خُب آن‌ها چشمانشان را حفظ می‌کردند و نگاه نمی‌کردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریم‌ها و حجاب را رعایت می‌کردی و آن‌ها به شما نگاه می‌کردند، دیگر گناهی برای شما نبود.چون
'شهید ࢪضو؎‌'
بخشی‌از‌کتاب‌سه‌دقیقه‌در‌قیامت یک روز صبح، طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار می‌رفتم .
ادامه خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده که چشمانتان را حفظ کنید. امّا اکنون به دلیل عدم رعایت دستور خداوند در زمینه‌ی حجاب، در گناه آن‌ها شریک هستی. تو باعث این مشکلات شدی و این کار، از بین بردن حقّ مردم، در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آن‌ها را گرفتی و این حقّ النّاس است. پس به واسطه‌ی حقّ النّاس این هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آن‌ها به برزخ بیایند و بتوانی از آن‌ها رضایت بگیری. این خانم ادامه داد: هیچ دفاعی نمی‌توانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند: قبول کردم. بعد مرا به سمت محلّ عذاب بردند. من آنچه که از آتش و عذاب جهنّم توصیف شده را کامل مشاهده کردم. درست در زمانی که قرار بود وارد آتش شوم، یک باره یاد کتاب شما و توسّل به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) افتادم . همان جا فریاد زدم و گفتم: خدایا به حقّ مادرم حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) به من فرصت جبران بده. خدا... تا این جمله را گفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حیاتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم . امّا فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده . دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم ، مچ دستانم می‌سوخت، هنوز این مشکل من برطرف نشده! دستان من با حلقه‌ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول‌های آن روی مچ من، باقی است! فکر می‌کنم خدا می‌خواست که من آن لحظات را فراموش نکنم. من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته‌ام را ترک کردم. نمازها را شروع کردم و حتّی نمازهای قضا را می‌خوانم . ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما کشانده، این است که مرا یاری کنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آن‌ها حلالیت بطلبم؟ این خانم حرف‌های آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد. من هم هیچ راه حلی به ذهنم نرسید. جز اینکه یکی از علمای ربّانی را به ایشان معرّفی کنم.‌ منبع: کانال استاد همیز (در ایتا) معرفی کتاب سه دقیقه در قیامت را ببینید: معرفی کتاب سه دقیقه در قیامت
هدایت شده از .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حرمت لبخند شیرینت باز هم رای می دهم😊 سربازان امام زمان جایتان بین ما خالیست 😭 اللهم عجل لولیک الفرج کانال‌شهید‌رضوی‌بابک‌نوری..♡ 𝙹𝚘𝚒𝚗🌸🌱↯ 『@SHAHED_RAZAVE101
-✌️🏽🇮🇷-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
`🦋🥺🌸✨- دلم‌آهۍ‌کشد‌گاهۍطُ‌مۍ‌فھمۍ‌ومۍ‌دانۍ.. بہ‌ظاهر‌نیستی‌اما،‌میـان‌سینہ‌مھمانی ..:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقی خوبه ؛ که بویِ دنیا نده ... رفیقِ شفیق ما باشید چه در دنیا و چه در عقبی 💗
* چند خاطره از*👇 ** * :* *یکی از نزدیکان :* *بابک خیلی سخت کوش و پرتلاش بود. همیشه در حال * *مطالب و های جدید.یک روز خسته بود و خواب موند.ساعت ده از خواب بیدار شد و می گفت: من نباید انقدر میخوابیدم نباید عمرم رو از دست بدم.* * شهید :* *بابک همیشه اول وقت بود.* *توی مناطق موقع چفیه هامون روی زمین پهن میکردیم و روش میخوندیم.* * :* *روی ارتباطش با خیلی حساس بود و سعی میکرد خودش رو از دور نگه داره. از گناه فراری بود.* * :* *جزء اعضای اتاق فکر ستاد* * برادرش بودم. همیشه به جلسات دیر میرسیدم. یه روز که قرار بود همه توی حظور* *داشته باشن و کسی نکنه طبق معمول دیر رسیدم. دیدم خیلی گرسنه ام قبل از اینکه برم داخل اتاق دیدم روی میز سالن یک جعبه* *شیرینی و شربت هست، نشستم با خیال راحت خوردم.* *بابک بالای پله ها بود و من رو نمی‌دید. بهم زنگ زد. من با دهن پر گفتم:* *داداش دارم میام دو دقیقه دیگه اونجام. همونطور که داشتم* *میخوردم در اوج گشنگی یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم و وارانه گفت:* *علی کارد بخوره به شکمت بلند شو بچه ها منتظرن* *گفتم : بههههه آقا بابک خوبید چه خبرا‌.* *دید نه گرسنه‌ام گفت:* *علی بردار جعبه شیرینی رو با خودت بیار بالا تو از گرسنگی میمیری.* *گفتم: تو که میدونی من اگه گرسنه باشم راه خونمونو یادم میره.* *گفت : آره مطمئنم لازم به دونستن نیست...*