هدایت شده از ایران نابغه🇮🇷
🇮🇷 خردسال ترین #رزمنده
دفاع مقدس مربوط به
🇮🇷 "محمد رضا رفیعی" با ۹ سال سن
است و همچنین
🇮🇷 "حاج قربان نوروزی" نیز با ۱۰۵ سال سن
کهنسال ترین سرباز نظامی داوطلب جنگ لقب گرفته است.
️ #فرزندبیشتر ، آینده بهتر
🌹📱🇮🇷📱🇮🇷🌹
eitaa.com/sabad_e_i_iran
🌷🌿فرماندهی جوانترین رزمنده بر ۵ لشکر/ وقت ویژه شهید «مصطفی ردانیپور» برای خدا
🔶چشمهای سرخ و صورت خیس مصطفی من را ترساند. علت را که جویا شدم، گفت:
«هر روز ساعت ۱۱ تا ۱۲ را فقط برای خدا گذاشتهام تا به اعمالم نگاه کنم و از خودم بپرسم:
کارهایی که امروز انجام دادم، برای خدا بود یا برای دل خودم...»
https://defapress.ir/408609
#جبهه #رزمنده #شهید #خودسازی
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
یارِ شهید باش با👇
http://eitaa.com/joinchat/3654942737Cb32c170347
〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂
☀️ #فرزندبیشتر ، آینده بهتر
🌷🕊🌷🕊🌷
@shahid_m_mashal
شهید محمد مشعل 🌷
زن باردار
«گودرز» از بر و بچههای شوشتربود، وقتی عراق شهرش را موشک باران کرد، با خانوادهاش به قائمشهر کوچ کرد و در شهرک نساجی (یثرب) اسکان داده شد، بچه شوخ و قشَنگی بود، پای شوخی که به میان میآمد، بین بچههای گردان حمزه سیدالشهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود، معرکهگیریهاش تماشایی بود، گل میگفت و گل میشنید، با بودن گودرز، بچههای گردان احساس غربت و دلتنگی نمیکردند، تا یکی را دمغ میدید، میرفت و سر به سرش میگذاشت.
توی هفتتپه بودیم، بعد از عملیات فاو و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچهها مهیا شده بود، یکی از همان روزها گودرز را دیدم، برق شیطنتی در جفت چشمهاش موج میزد، پیش خودم گفتم: معلوم نیست این دفعه برای کی نقشه کشیده؟
چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند، بعد هم نقشهای را که حدسش را میزدم با ما در میان گذاشت، گودرز آن ساعت کلی از بچهها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند، ما هم که دنبال فرصتی میگشتیم تا با بچهها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.
گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زن باردار به چادر برگشت، از دیدن قیافه گودرز همهمان زدیم زیر خنده،
بعد، یادمان آمدکه اگرهمینطوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو میرود، به هر زحمتی که بود، جلوی خندهمان را گرفتیم.
گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین میکوبید و هوار میکشید، داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود،
بچهها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟
با یکی دوتا از بچهها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی، آقای یدالله کلانتری از بچههای بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند، ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند،
وقتی رسیدند آنجا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفتتپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک میخواهد که بچهاش را به دنیا بیاورد.
بچههای گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه میشود؟
صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای صادق نبود که نبود، او فقط داد میکشید و به خاک چنگ میزد، زن با زبان عربی چیزهایی میگفت که نه من، نه بچهها متوجه منظورش نمیشدیم.
صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایدهای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود، زن از این کار امتناع میکرد.
صادق که دید دارد دیر میشود، با احتیاط، گوشه لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد.
زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود.
وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلو تلو میخورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق، افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان.
ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم، اما خندهمان زیاد طول نکشید.
بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش میپیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است.
گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخیاش، کار دست رضایی داده، هی میزد به صورت صادق و میگفت:
بابا! منم گودرز، خواستم باهات شوخی کنم، پاشو! بیدار شو!
صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود، با کمک گودرز و بچهها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه، پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سرم وصل کردند، خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد، تا چشمش به گودرز افتاد،گفت:
گودرز! یک صفر به نفع تو!
راوی: سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی
#خنده #رزمنده #دفاع_مقدس
یارِ شهید باش با👇
http://eitaa.com/joinchat/3654942737Cb32c170347
〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂
☀️ #فرزندبیشتر ، آینده بهتر
🌷🕊🌷🕊🌷
@shahid_m_mashal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆عمل جراحی شجاعانه دکتر ایرج محجوب در آمبولانس در زمان #جنگ ایران و عراق که
خمپاره عمل نکرده در پای یک #رزمنده اصابت کرده بود....،
ببیند از صحنه های نادر فیلمبرداری شده در زمان جنگ به مناسبت هفته #دفاع_مقدس
📷🏆 عکاس این صحنه های خطیر و بدیع دکتر صمد تقوی نمين که بخاطر همین عکسها، برنده #جایزه ویژه ای از ستاد جنگ گردید. باید بیاد داشته باشیم که
💥🚀امکان انفجار این خمپاره عمل نکرده هر لحظه وجود داشت...
mshrgh.ir/1277276
یارِ شهید باش با👇
http://eitaa.com/joinchat/3654942737Cb32c170347
〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂〰️🎂
☀️ #فرزندبیشتر ، آینده بهتر
🌷🕊🌷🕊🌷
@shahid_m_mashal
شهید محمد مشعل 🌷
🚑این 《آمبولانس های بهشت زهرا 》 که میندازن تو خط ویژه و آژیرکشون میرن، هدفشون چیه ؟ 1. اون مرحوم دی
🤣🍃خاطرات طنز
عراقی سرپران
اولین عملیاتی بود كه شركت میكردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست كدام شیر پاك خوردهای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام.
🤣 #خنده #جبهه #رزمنده #دفاع_مقدس
🎊🌿🎁🎈☀️🎀☀️🎈🎁
☀️ #فرزندبیشتر ، آینده بهتر
یارِ شهید باش باکلیک👇
http://eitaa.com/joinchat/3654942737Cb32c170347
🌷🕊🌷🕊🌷
@shahid_m_mashal
پایگاه بسیج ناحیه۵،که شبانه روز آنجا بودیم مدرسه ای بود درکوی انقلاب اهواز و روبروی خیابان لشکر (شهید داغری)
بایکی از دوستان بسیجی ام ، رفتیم سری به منزل که درهمان خیابان بود بزنیم و برگردیم.اکثریت مردم شهراهواز بعداز انفجارانبارمهمات درهمین خیابان ، شهر را ترک کرده و با اینکه روز بود ولی خیابانها بسیار خلوت و ساکت بودند
نزدیک منزل که شدیم ، دیدیم یک پلیس درشت قامت با کلاهی شبیه به کلاه موتورسواران پلیس، صورتش را پوشانده و وسط بلوارخیابان ونزدیک منزل ایستاده وسرش پایین است
او در کنار یک عدد راکت عمل نکرده که تا نصفه و زاویه دار در زمین فرو رفته بود وعلاوه بر پره هایش، سفیدی نیمه بدنه اش را نیز میدیدیم ، بصورت محافظ ایستاده و آنرا نگاه میکند.مشخص بود منتظر تیم خنثی کننده است
به آرامی در پیاده رو از کنارش عبور کردیم و وارد منزل شدیم.از منزل که خارج شدیم ، دیدیم هنوز آن پلیس ایستاده ومنتظر است.دوست ما ، کلا روحیه ای کنجکاو ونترس داشت. در پیاده رو درحال برگشت بودیمکه بمن گفت بیاو بطرف پلیس رفت و بعد از سلام محترمانه و آرام ، نام راکت و اطلاعاتی راجع به آنرا جویا شد
پلیس که قصد داشت مانع نزدیک شدن ما شود ، وقتی متوجه شد که دوست ما ، قصد سوال دارد ، مانع نشده و به آرامی پاسخ داد. چند لحظه بعد ، وی با نوک کفشش به بدنه راکت عمل نکرده زد !
ناگهان ، فریاد بلند پلیس بر سر ما و ... دورشدن ما..!!
قلبم میخواست از سینه بیرون بزند !!
با ناراحتی گفتم چرا اینکار را کردی؟
گفت میخواستم ببینم سرده یا داغه ‼️😂😂
#خاطرات خواهرشهیدمحمدمشعل
#خنده #جنگ #جبهه #رزمنده #دفاع_مقدس
🌷🕊🌷🕊🌷
@shahid_m_mashal