eitaa logo
شهید مسعود عسگری
979 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
38 فایل
مدافع حرم حضرت زینب س فدایی سید علی تولد:69/6/8 شهادت: 94/8/21 بهشت زهرا س قطعه 26 ردیف 79 شماره 19 خواهر زاده شهيد مدافع حرم مصطفی نبی لو ارتباط با ادمین👇 @masoud1394
مشاهده در ایتا
دانلود
و از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتایی از فلاح(منطقه۱۷، ابوذر) به سمت فرودگاه سپهر می رفتیم اینکه وقتی میشی ، شروع می کنی به مرور خاطرات... یاد اون روزای سرد زمستون می اُفتی که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا‌. معمولا اطلاع می دادُ میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت () ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه: _الو سلام _سلام _کجایی؟ _جلو در خونتون _جلوی در😳 (با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد) میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط معلومه. ولی می شد 😊 از فهمید. زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ... _تو رانندگی می کنی یا من؟ ... _فرقی نمیکنه... اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش . هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد. اون لحظه ای هست که تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉 وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت: لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید.... ما هم می گفتیم: استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه. یادش بخیر تو اون ، قبل از ، همیشه می گرفت... مسعود و بقیه بچه ها هم که ، به بود. هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز نگاه می کردیم. یادمه همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید😕😉😂 آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد. البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست (solo) بدون استاد رو انجام بده پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر ) هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم: واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود) مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت: والا نمیدونم... شاید... خدا کنه... کاش که همسایه ما می شدی... با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد... ( همیشه و بود) جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد روی نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه. می گفت چیکار می کنی؟ منم می گفتم: می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی. عجب... این بود که در مسیر یاد گیری ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار ... اما... شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
از و یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا‌. معمولا اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت () ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه: _الو سلام _سلام _کجایی؟ _جلو در خونتون _جلوی در😳 (با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد) میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط معلومه. ولی می شد 😊 از فهمید. زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ... _تو رانندگی می کنی یا من؟ ... _فرقی نمیکنه... اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش . هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد. اون لحظه ای هست که تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉 وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت: لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید.... ما هم می گفتیم: استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه. یادش بخیر تو اون ، قبل از ، همیشه می گرفت... مسعود و بقیه بچه ها هم که ، به بود. هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز نگاه می کردیم. یادمه همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂 آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد. البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست (solo) بدون استاد رو انجام بده پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر ) هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم: واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود) مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت: والا نمیدونم... شاید... خدا کنه... کاش که همسایه ما می شدی... با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد... ( همیشه و بود) جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد روی نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه. می گفت چیکار می کنی؟ منم می گفتم: می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی. عجب... این بود که در مسیر یاد گیری ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار ... اما... شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات کانال @shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
#نقل_خاطره_و_دلنوشته_از_شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری‌ از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتا
ما هم می گفتیم: استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه. یادش بخیر تو اون ، قبل از ، همیشه می گرفت... مسعود و بقیه بچه ها هم که ، به بود. هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز نگاه می کردیم. یادمه همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂 آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد. البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست (solo) بدون استاد رو انجام بده پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر ) هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم: واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود) مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت: والا نمیدونم... شاید... خدا کنه... کاش که همسایه ما می شدی... با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد... ( همیشه و بود) جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد روی نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه. می گفت چیکار می کنی؟ منم می گفتم: می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی. عجب... این بود که در مسیر یاد گیری ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار ... اما... شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
🌸🌱 خاطره از و یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا‌. معمولا اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت () ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه: _الو سلام _سلام _کجایی؟ _جلو در خونتون _جلوی در😳 (با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد) میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط معلومه. ولی می شد 😊 از فهمید. زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ... _تو رانندگی می کنی یا من؟ ... _فرقی نمیکنه... اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش . هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد. اون لحظه ای هست که تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉 وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت: لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید.... ما هم می گفتیم: استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه. یادش بخیر تو اون ، قبل از ، همیشه می گرفت... مسعود و بقیه بچه ها هم که ، به بود. هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز نگاه می کردیم. یادمه همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂 آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد. البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست (solo) بدون استاد رو انجام بده پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر ) هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم: واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود) مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت: والا نمیدونم... شاید... خدا کنه... کاش که همسایه ما می شدی... با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد... ( همیشه و بود) جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد روی نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه. می گفت چیکار می کنی؟ منم می گفتم: می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی. عجب... این بود که در مسیر یاد گیری ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار ... اما... شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات @shahid_masoud_asgari