#باغ_سیب
پاییز سال ۹۲ یا ۹۳ بود که به بچهها گفتم هر کی میاد بیاد بریم شهرستان ما؛ هم کمک کنیم به چیدن سیب های باغ پدرم، هم یه آب و هوایی عوض کنیم و انرژی بگیریم.
خیلیا گفتن میان و نیومدن
مثل همیشه مسعود به قولش عمل کرد و اومد،
شدیم چهار نفر، مسعود و اسماعیل و من و برادرم، تو راه کلی گفتیم و خندیدیم، می گفت داری مارو میبری طرح جهادی...
بعد از شش هفت ساعت رسیدیم، با استقبال گرم و خوشحالی پدرو مادرم، رفتیم خونه ناهار خوردیم و استراحت کردیم
بعدش رفتیم باغ و کوه صحرا، هوا خیلی عالی و خنک بود.
از اونجایی که مسعود خیلی سیب دوست داشت به هر درختی که می رسید یه سیب می چید و می خورد..
می گفت سیباش حرف نداره، هم آبداره هم عطر داره...
موقع اذان مغرب رفتیم خونه، نماز و شام و استراحت...
بعد از نماز صبح فردا برعکس اهالی که میرن سرکار ما دو سه ساعت دیگه خوابیدیم وقتی بیدار شدیم یه صبحانه مفصل خوردیم و رفتیم باغ برای چیدن سیب.
مسعود همش به شوخی می گفت سر مارو شیره مالیدی، گفتی می ریم گردش، حالا داری از ما کار می کشی...
انقدر شوخی کردو خندیدیم، اصلاً نفهمیدیم کی غروب شد...
حالا هر وقت میریم باغ به یاد مسعودیم
عکس آخر بعد از شهادت مسعود به یادش، از درخت سیب گرفته شده...
#خاطره_از_دوست_شهید
#شهید_مسعود_عسگری
#درخت_سیب
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#خلبان_شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari