💌#خاطره_شهدا
تو تبریز «دوره عمومی پاسداری» باهم در مورد تست های پزشکی🩺 سپاه صحبت می کردیم.
من از تستای پزشکی🩻که ازم گرفته شده بود و سخت گیری های اون دکتر به حسین گفتم.
اونم شروع کرد به گفتن:
وقتی من رفتم برای چک پزشکی یه دکتر بود که خیلی سخت می گرفت، یعنی تقریبا هر کی قبل از من رفت داخل رو رد کرده کرده بود😱
تا اینکه نوبت من شد😰
[می خندید و اینو می گفت]😁
منم رفتم داخل
تا نشستم همون دکتره که میگفتن خیلی سخت گیره گفت:
اوه اوه واستا ببینم، تو چقدر قیافت شبیه شهداست!
و به دنبال این حرفش گفت:
بیا دفترچت رو بگیر و برو.
دفترچم رو بدون چک پزشکی امضا کرد و اومدم😌
دکتر تو فاصله یه باز و بسته کردن در و نشستن رو صندلی با دیدن چهره ای که لبخند همیشه نشسته بود یه گوشه اش، همه چیز رو تا آخر حکایت فهمیده بود..😊💛
الان دارم تو ذهنم تصور می کنم حسین رو با همون خنده اش💔
راستش دوست دارم از اینجا به بعد رو با خط درشت بنویسم وتو هم با صدای بلند بخونی؛ من سرم درد می کنه برای دوباره دیدن اون خنده ها. آخ! وقتی که می خندید چقدر شبیه شهدا می شد🥲❤️
🎙راوی: سیدجواد ژیان اخوان
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#خاطره_شهدا
سال محرم که میشد جمع میشدیم تو پارکینگ خونه ی حسین و تکیه میزدیم
ولی یکسال مشکلاتی پیش آمد که منصرف شدیم ، اما حسین مخالف بود
به هر دری زد کسی همراهیش نکرد
آخر آمد دم در خونه ی ما و پارچه مشکی ها رو گرفت ، رفت تا تنهایی تکیه رو برپا کنه
صبح خوشحال آمد در خونه ی ما و گفت دیشب پرچم ها رو که زدم تو تکیه خوابم برد
یک خواب دیدم
امام حسین اومد تو پارکینگ خونمون فرمود :
احسنت چه تکیه قشنگی زدی
دستی هم به سیاهی ها کشید
بهم خسته نباشید گفت....
@shahid_modafe_haram_miladheidari