ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت9⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت
بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
ماجرای شفا
نقل از نوار شهید سیفی (به اختصار)
آنقدر به سراغ علی آمدند تا اینکه مجبور شد یک بار ماجرای مجروحيت در عملیات بیت المقدس در61/2/27 و شفا یافتن و زیارت امام زمان(عج) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضر توضیح دهد.
این جلسه خوشبختانه ضبط شد.
حال از زبان خودش:
بسم الله الرحمن الرحیم ربّ اشرح لی صدری و یسّرلی امری واحلل عقدهً من لسانی يفقهوا قولی
در مورد یک سری امداد های غیبی خداوندی،در این سخن ها ارزش زیادی هست.
واقعاً چطور میشود که خدا ما را انتخاب کرده که در بنده ارزشی نیست نمی دانم❗️
این حرف ها برای ما که در عقب و پشت جبهه هستیم شاید هضمش یک مقدار مشکل باشد برای بنده هم خداوند لطف فرمودند تا واقع در جریانی باشم که برای شما تعریف می کنم.
اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم درطول راه توی قطار با برادران بودیم.
بعد یک نفر درب کوبه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی یا مهدی(عج) سر داد.
او با تعجب به اطراف و دست هایش
نگاه می کرد❗️
یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم.
از دوستش پرسیدم جریان چیست❓ گفت این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد.
او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند.
تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا در خواب آقا امام زمان(عج) را ديده و آقا را صدا می کرد.
الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حضّار)
این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد.
مثل اینکه به عاشقی از معشوق💗 صحبت کنند.
بنده و دوستان تو دلمان حالی این چنین داشتیم.
🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠
مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم.
خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر.
بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد.
شب بلند شدیم،همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر،
باهم دوتائی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم.
من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند.
در من حالتی دست داد که عجیب بود.
مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد✨.نگاه کردم.
فکر کردم که منور زدند
سنگر کاملاً روشن بود.
سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود!
با خودم گفتم این چه نوری است⁉️
قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم.
با اسمش او را خواندم.
دیدم که جوابی نمی آید.
وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود.
هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی داد.
تا اینکه به نزدیک او رسیدم.
او را بلند صدایش کردم.
با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام.
گفتم از کدام قسمت زخمی شده ای❓
گفت از قسمتِ سر، من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند.
دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند.
باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی❓
گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد❓ حتما شهادت است.
گفت دیگر آرزويت چیست❓
من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید.
یک دفعه نا خودآگاه گفتم دیدار حضرت مهدی(عج)
او بلند گریه کرد و دست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من به آرزویم رسیدم.
🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇
گفتم چگونه به آرزویت رسیدی❓
گفت مهدی(عج) آمد و سرم را بست.
دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم.
دیدم آری سرش را بسته اند❗️
با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته❗️
من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت❓
با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم های شما را که می بندم موقّتی است.
بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد.
خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد.
اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سر این را چه کسی بسته بود❓
یک نفر بلند شد گفت من❗️
به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم⁉️
مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن.
بعد از دو روز او شهید شد.من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد.
تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد.خمپاره60.
از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت9⃣1⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
یعنی به محض اینکه احساس میکرد خبری شده در عملیات شرکت می کرد و دوباره برمیگشت.
یکی دیگه از خصوصیاتی که داشتند و ایشان را متمایز میکرد، بحث این بود که واقعاً عاشق شهادت بود.
چه بسا کسانی در جبهه بودند، امّا وقتی پای شهادت میرسید دچار تردید میشدند، خدایا برم؟ بمونم❓ بپذیرم این رفتن رو❓
بچه هارو چیکار کنم❓ خانواده رو❓
ایشون اصلا دل کنده بود از این دنیا.
اصلا متعلق به دنیا نبود.
تمام برنامه ریزی هایی که میکرد در این سمت و سو بود که میدونست شهید میشه.
حتی به من گفت:
من یکی از دلایل بزرگی که تا حالا شهید نشدم دعاهای مادرمه.
به مادرم گفتم که دیگه برام دعا نکن.
خود ایشان عکس خودش رو چاپ کرد و قبل از شهادت آماده نمود.
حتی توی بعضی از مداحی هایش با اشک میگفت:
خدایا تا کی شاهد رفتن دوستام باشم.
علی واقعا عاشق شهادت بود.
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
علی واقعا این رو دیده بود.
نمیگم به طمع بهشت رفت شهید بشه، طمع مثلا رفاه و نعمت های الهی، ولی میخوام بگم با دید اخروی رفت جبهه، با دید شهادت طلبانه.
او در واقع تو این دنیا بود اما اهل این دنیا نشد. مثل یک مسافر زندگی کرد.
علی خیلی ساده زیست بود.
خیلی کم غذا میخورد.
اینطور هم نبود که فقط اهل جبهه و جنگ باشه. به درس و اصول و مسائل کتب فقهی و حوزوی اهمیت میداد.
ضریب هوشی خوبی داشت.
دقیقا توی مباحث، توی کلاس درس رو میگرفت. قدرت گیرایی بالایی داشت.
ایشون علاقه عجیبی به بچههای بسیجی داشت.
شاید اینقدر که با بسیجی ها اُخت بود، با طلبههای غیر بسیجی طلبههای غیر جبههای رفیق نبود.
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
مرتب از بچههای بسیجی لشکر عاشورا، لشکر سیدالشهداء، لشکر ولی عصر(عج) و گردان تخریب میامدند برای دیدن ایشان.
خیلی رفیق داشت.
با علما چه ارتباط خوبی داشت.
به تهران و درس برخی علما میرفت.
با علامه جعفری ارتباط داشت.
برای جمعه شب از شیخ حسین انصاریان دعوت کرد و ایشان را آورد مراغه برای سخنرانی و مراسم روضه.
زیاد خدمت آیت الله مشکینی میرسید و حتی قول شفاعت از ایشان گرفت.
از اذان و مداحے این بنده خالص خدا که چیزی نمیشود گفت.
ازبس اخلاص و سوز داشت.
این ها حقایقی هستند که باید بازگو شود، علی نه تنها طلبه بود، معلم هم بود، نه تنها استاد عقاید بود، استاد اخلاق هم بود و...
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت9⃣2⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«آلبوم»
راوی : آقای طاهری
ماجرای رفاقت ما با شهید سیفی در والفجر ۸
تمام شد.
من شاهد بودم ڪه تمام ڪسانی ڪه مژده شهادت را از شهید سیفی شنیدند، همراه او به آسمان پر ڪشیدند
این ماجرا گذشت و ما ناڪام از جبهه برگشتیم. چند سال پیش رفته بودم مشهد.
با چند تا از بچه های لشڪر ۲۵ صمیمی بودیم.
تو راه رفتم منزل یڪی از دوستان در استان گلستان.
دوستی داشتم ڪه خدا رحمتش ڪنه، شیمیایی بود و چند سال پیش شهید شد.
از بچه های لشڪر ۲۵ ڪربلا بود به اسم نادر رضایی.
شب منزلش ماندم
همینطوری نشسته بودیم ڪه رفت آلبومش را آورد و گفت : آقای طاهری بیا آلبوم زمان جنگ ما رو هم ببین.
داشتیم ورق میزدیم📔 و عڪسا رو نگاه میڪردیم.
یڪباره با تعجب دیدم توی جمع رزمندگان شمال، شهید سیفی وسطشون نشسته‼️
از اینڪه بعد از مدتها تصویر دوست شهیدم را، آن هم اینجا میدیم جا خوردم.
بعد بهش گفتم ڪه نادر این پهلوی شما چی ڪار میڪنه❓
برگشت و گفت : مگه شما می شناسیش⁉️
گفتم :
بابا این شهید سیفی روحانی گردام ما بود.
یڪی از دوستان صمیمی من بوده و....
گفت : راست میگی❓
گفتم : آره بابا ، اصلا این پهلوی ما شهید شد.
تو گردان ما شهید شد
🤎🤍🖤💜💙💚❤️🧡
آقا نادر جلوتر آمد و خیره شد تو عڪس شهید سیفی.
بعد گفت : فقط من نمیدونم ڪه خداوند این بشر رو از ڪجا برای ما رسوند.
او آمد و از نظر معنوی تحول عظیمی ایجاد ڪرد تو بچه های ما.
آقای سیفی خودش آمد و خودش هم رفت.
بعد شروع ڪرد چند مطلب و خاطره از ایشون گفت.
آقا نادر آخرش گفت : شڪ نڪن این آقای سیفی مرتبط با آقا امام زمان (عج) بود.
با اینڪه خودم چیز هایی فهمیده بودم گفتم مطمئنی⁉️
گفت : آره، ایشون سر و سری داشت.
من باهاش ارتباط داشتم. من برخی مسائلش رو خبر داشتم
نادر ادامه داد : شهید سیفی چند بار پیغام هایی از طرف امام زمان میبره ڪرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی.
یه مقدار دیگه برام تعریف ڪرد.
بعد اشاره ڪرد ڪه گفتن از شهید سیفی تمامی ندارد.
مدتی بعد برادر ملڪی را دیدم.
میگفت: چند سال بعد از جنگ، یڪ روز مسلم شاهرخی ( فرمانده گردان جندالله، ڪ بعدها شهید شد ) را دیدم.
بهش گفتم : مسلم برایم یڪ سوال پیش آمده، چرا هر وقت عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت، قبل از عملیات با علی سیفی می رفتید بیرون و تنها خلوت می ڪردید⁉️
مسلم گفت :
بی خیال این ها حرفای گفتنی نیست.
از من اصرار و از مسلم انڪار، بالاخره از من قول گرفت ڪه تا زنده ام جایی نگو.
گفتم باشه
مسلم گفت :
من با علی می رفتیم بیرون از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من میگفت.
اینڪه مثلا چند نفر شهید می شوند، چند نفر زخمی و...
حتی میگفت ڪجای ڪار عملیات به مشڪل می خورید و....
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️