eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
188 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊رمان قسمت امروز فشار روحی خسته ام کرده بود..😣 فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ی خودم برم.😞 اتاق دوران مجردی رقیه خانم رو از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم رو از اینجا شروع کنم. تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن آقا گفتم : داداش میشه منو ببری مزار ؟ حسن آقا: بله بفرمایید بریم زن داداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگیرم شماره بهار رو گرفتم -الو سلام بهار : سلام خواهری خوبی؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم 😔نمیخوام دنیای بدون اون رو😭 بهار : گریه نکن عزیز خواهر کجایی؟ -آه داریم میریم پیش محسن با برادر شوهرم بهار : باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد. نشستم کنار محسن "خوبی همسری؟ بدون من پیش سید الشهدا بهت خوش میگذره؟😔☹️ نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟ 😭 نگفتی زینبم همش هجده سالشه ؟؟؟ از خونمون رفتم بدون تو محسن بهم نمیگن چطوری شهید شدی😭💔 محسن من از دنیای بدون تو میترسم😰😭 بهار : زینب😰 رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنم فردا میخوان وسایل محسن رو بیارن بیا ببین هر چند شماها همتون میدونید محسنم رو چطور کشتن😭😭😭😭💔💔 حسن : زنداداش بریم حالتون بد میشه. خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و بعدش با ما تا منزل بیایید؟ اون شب به ما چه گذشت بماند.. ساعت سه بعد از ظهر مادرم اینا اومدن. بهار ، مقدم ، احمدی و خیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چند تا پاسدار وسایل محسن رو آوردن با اشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم رو باز کردم. خودم و طفلم از درون جیغ میزدیم😭😫 محسن رو تیر باران کرده بودن سرش رو نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن😭😭😭💔💔😔😔 وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم.. وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم. دکتر : دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن😭 گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز به خاک ایران داشته ، یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شب های قدر بود گروهکی که تشنه به خون شیعه بود. روزها میگذرد و یک هفته بعد هست..💔 حاضر شده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتنم شد **خواهر جان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه کنید تا عده زینب تمام بشه مادر : خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفا رو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم😐😒 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┄┅─✵💝✵─┅┄ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ┄┅─✵💝✵─┅┄