هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وپنجم
روز سوم سفر ما...
قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم.
حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود
اما #هویزه چیز دیگه ای بود...
محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن.
اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم #نشد.
یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود.
🕊معراج الشهدا🕊
وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد
وای یازینب😩😭
اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭
سفر راهیان ما عالی تموم شد..
و من بارها خوردشدم و #شکستم و #ساخته شدم. بسم الله گفتیم برای #شناخت بیشترشهدا
خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد
درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم
یه خبر از #سوریه قلب ایران را لرزاند...
واون هم...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
خواندن #زیارت_عاشورا شده بود
کار هر روزش...
شلمچه بود که چشماش مجروح شد.
کم کم بیناییش رو از دست داد،
با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک #نشد..
باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد
هم روضه.... توی ماه محرم حالش خراب شد.
پدرش می گفت :
« هرروز می نشستم کنار تخت برایش
زیارت عاشورا می خواندم...
اما روز عاشورا یه جور دیگه
زیارت عاشورا خواندیم...
10 صبح بود که از من پرسید:
بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟
گفتم: روزعاشورا...
گفت:
دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین بشم...
ظهر که شد، گفت:
بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد...
بعد هم گفت:
برایم سوره ی #فجر بخون،
سوره ی امام حسین(علیه السلام)...
شروع کردم به خوندن ...
به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
که رسیدم، خیلی گریه کرد..
گفت: دوباره بخوان...
13 یا 14 بار براش خواندم...
همین جورگریه می کرد...
هنوز سیر نشده بود،
خجالت کشید دوباره اصرار کنه...
گفت: بابا! مادر نیومد؟
گفتم: نه هنوز
گفت: پس خداحافظ
قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم
انگار سالها بود که جون داده...
#شهید_محمدتقی_شمس🌷
---❁•°🏴🕊️🏴•°❁---
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
---❁•°🏴🕊️🏴•°❁---