هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف حساب👆👆
🚨چرا وضعیت دوباره قرمز شد؟
لطفادر تمام گروها وکانال نشر بدید
#نشرجهادی #واجب #واجب #واجب
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
.
☘﴾﷽﴿☘
🎁 هدیه ای ویژه به والدین :
نمازی که والدین فوت شده چنان شاد میشوند که آرزو می کنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.
-هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند.
-چنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند.
- خواندن آن موجب گشایش درهای رحمت الهی می شود.
- این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد .
- بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.
طریقه خواندن نماز هدیه به والدین :
💠 مانند نماز صبح دو رکعت است
💠 با نيت نماز هدیه به پدر و مادر
👈رکعت اول :
بعد از حمد، به جای خواندن سوره قل هوالله احد ، ۱۰ مرتبه میخوانیم : « ربَّنَا اغْفِرلی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنینَ یَومَ یَقُومُ الحِساب »
یعنی پروردگارا ، مرا و پدر و مادرم و همه مومنان را ببخشاى در روزى كه حساب برپا میشود.
👈رکعت دوم :
بعد از خواندن حمد ، به جای توحید ، ۱۰ مرتبه میخوانیم :
« رَبِّ اغْفِرلِی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ»
یعنی : پروردگارا بر من و پدر و مادرم و هر مؤمنى كه در سرایم درآید و بر مردان و زنان با ایمان ببخشاى .
👈پس از سلام نماز :
بدون تغییر حالت نماز ، ۱۰ مرتبه میگوییم : " رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانِی صَغیراً "
پروردگارا: همچنان که پدر و مادر مرا به مهربانی از کودکی پرورش دادند. تو نیز در حق آنها مهربانی نموده و رحمت خود را شامل حالشان بفرما .
منبع: مفاتیح الجنان
نشرپیام صدقه جاریه است.
🚩 با ارسال مطالب کانال به دیگران مبلغ معارف اسلامی ودرثواب نشرآن سهیم باشید.
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
🌷اعتماد کن
تکیه کن به شهدا
شهدا تکیه شان به خداست
اصلا کنار گل بنشینی بوی گل می گیری...
پس بسم الله...
روزهایت را گلستان کن در جوارشهدا...
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
https://eitaa.com/shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
« دست خداست »
برش اول
اربعین سال ۱۳۹۵ نزدیک بود به قصد راهپیمایی بزرگ اربعین لباس رزم را کندم ولباس پیاده روی را به تن پوشیدم. وسائل مورد احتیاج را ریختم درون کوله ام با پدر ومادر، همسر وبچه ها خداحافظی، نخست رفتم گلزار شهدا سر مزارشهید مدافع حرم محمدرضاالوانی زارع، که آن روز ها مصادف با اربعین شهادت وی بود وکنار قبرش نشستم. وزیارت عاشورا خواندم وبا یک دل غمگین از دوست وهمرزمم که چهل روز بود از شهادتش در سوریه می گذشت وحالا زیر خاک که بنا به وصیتش در جلوی مزار شهید غفاری آرمیده بود عقده جاماندن از آنهارا با اشکهایم درآوردم به دور اطراف آنها که پر از شهدای دفاع مقدس هستند زدم واز آنها هم خداحافظی کردم .راهی ترمینال شدم که دوستانم منتظر بودم انگار شهر خالی از مردها شده، در زمان دفاع مقدس من کودک بودم ولی شنیده بودم که یک زمانی موقع حمله دشمن به شهرها، شهر از مردمانش خالی شده بود والان هم اینطوری، کمتر منزلی است که مرد وخانم وفرزندان در شهر مانده باشند وهمه راهی سفر زیارتی وپیاده روی اربعین شدند به ترمینال رسیدم وبا دوستان که منتظرم بودند سوار اتوبوس وراهی سفر شدیم. تابه خوم آمدم گردنه اسد آباد وپس از دقایقی چشمانم سنگین شد وبخواب عمیقی فرورفتم که با صدای... همراهان که می گفتند مهدی بلند شو، وقت نماز ...هست.خیلی سریع نماز خواندیم وادامه سفر، باید تا شب نشده برسیم مرز.
شبانه از گیت های مرز عبور کردیم وراهی کاظمین شدیم، نماز صبح را درحرم خواندم زیارت دلچسبی کردم. ظهر وعصر آنروزکارمان زیارت درحرم بودکه بعدازنمازومغرب وعشاء آمدم بیرون حرم ورفتم، سراغ گوشی ام، تا گوشی راروشن کردم یکباره تمام بدنم میخکوب شد وچندین تماس وپیام از دوستان وبستگان که مهدی کجایی! «محمدحسین بشیری در سوریه به شهادت رسیده است» انگار تمام عالم وآدم در سرم خراب شد زدم به زیر گریه ،رفتم حرم وخودم را چسباندم به ضریح در حالیکه زار زار اشک می ریختم خاطرات دوستی با محمد حسین را در ذهنم مرور کردم که: « با محمد حسین ازسال ۱۳۷۵در هیئت های مذهبی وبسیج مسجد صادقیه رقم خورده بود.چهار سال در شهر مشغول فعالیت ودرس بودیم، در سال ۱۳۷۹رفتم گزینش سپاه، مدت شش ماه کارهای گزینش من طول کشید، یک روز در بین این شش ماه به محمد حسین گفتم من دارم می روم سپاه اگه تو هم می خواهی بیا ، راهنمایی کردم و رفت فرم پذیرش گرفت واقدام کرد . دوماه بعد از مصاحبه وتحقیقات وآزمایش های پزشکی با هم رفتیم ازنتیجه گزینش محمد حسین با خبر شویم چون گزینش من نتیجه اش معلوم شده بود. رفتیم پذیرش شک کردیم که چرا جواب قانع کننده نمی دهند وسئوال از ما وجواب سرد از پذیرش ، دقایقی گذشت طرف انگار می خواست اذیت کندوما در جوابش که می گفت معلوم نیست بیایی سپاه راضی نشدیم که یک باره محمد حسین رو کرد به آن سپاهی که جواب قطعی را نمی داد وگفت: « برادر ببین اگه خدا بخواد که من بیام توی سپاه که میام وتو کاره ای نیستی، باز اگه خداهم نخواد که من بیام توی سپاه که نمیام، بازهم تو کاره ای نیستی، پس این را بدان که آمدن توی سپاه من ویا نیامدن من در سپاه دست شمانیست ودست خداست» مراجعات گزینش هاج وواج از جواب محمد حسین وا ماند. آنروز برگشتیم منزل بعد از چند روز خبر دادن که هر دویمان قبول شده ایم و باید برویم آموزش. کارهای محمد حسین در عرض دوماه همانطور که امید وار بود درست شد وعازم پادگان آموزشی سید الشهداء تبریز شدیم».
روایت: مهدی آقا محمدی
ویراش: جمشید طالبی
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
«موکب سید الشهداء »
باچشمانی گریان ازفراغ حرم امام موسی کاظم، وامام محمدتقی علیهماالسلام، وخبر شهادت دوست وهمکار ورفیق روزهای تنهایی ام «محمد حسین بشیری» از درب باب المراد زدم بیرون راهی ترمینال شهر کاظمین بودم که اسم موکب سید الشهداء توجه ام را به خود جلب کرد وبردم در باغ خاطراتیکه: « اسفند ماه۱۳۷۹برگ اعزام گرفته وراهی تبریز شدم، محمد حسین هم رفته بود کرمانشاه برگ اعزام بگیرد. رسیدم درب پادگانی که به جمله مقدس «پادگان آموزشی سید والشهداء» متبرک شده بود. درذهنم سلام بر آقا سید الشهداءگفتم و برگ معرفی نامه ام را تقدیم دژبان نموده وچون صبح زود بود یکراست رفتم توی حسینیه که هم نمازم را بخوانم ویه کمی استراحت کنم. وارد حسینه که شدم از داخل یک نفررا دیدم که زُل زده به من ودارد می خندد بلند شد آمد جلو دیدم محمد حسینِ، که زودتر از من رسیده بود. همدیگر را بغل گرفتیم وغرق در بوسه، محمد حسین بعدها گفت: «مهدی،بیشترین جایی که از دیدن توخوشحال شدم همون موقعی بود که تو وارد حسینیه شدی ، چون تنها بودم ومنتظر، کسی را هم نمی شناختم در بدو ورودبه پادگان».
با آمدن نیروهای کادر آموزشی کم کم کار آموزشمان شروع شد. محمد حسین رابا شروع آموزش، ارشد گروهان انتخاب کردیم. محمدحسین چون اهل ورزش وتکواندو هم کار کرده بود ارشد گروهان به اش می آمد وماهم در کنارش مشغول به آموزش، آنقدر محمدحسین جدی بود که انگار نه انگار مثل ما نیروی آموزشی است، ودستور پشت سر دستور وتلاش چندین برابروکار کشیدن از ما.
در کنار کلاس های تخصصی و وقت استراحت، محمد حسین به انجام اعمال ویژه معنوی توجه ویژه ای داشت وهمیشه مشغول بود از جمله اینکه عصرهای جمعه دعای سمات می خواند وخودش را با دعا غرق در معنویت می کرد. بعد از نماز مغرب وعشاء مشغول خواندن سوره واقعه می شد وروزهای دوشنبه هم در زیارت آل یاسین همراه همیشگی ما بود. یک روز بنا شد در اطراف آسایشگاه پادگان که زمین خالی بود بچه های آموزشی هر دو، سه نفری باهم بصورت آموزشی سنگر درست کنند، سنگری که ما کندیم یه مقدار بزرگ بود گرچه نه به آن بزرگی که ده، پانزده نفری باشد، سه نفری بود، بعد از کندن سنگر، اولین زیارت عاشورا را خواندیم وبچه که دیدند خیلی با حال است آمدن از فردا همگی کمک کردند وسنگر را گسترش دادیم وفضای بیرون وداخل آنرا شکل وشمائل وسقف زدیم، ورودیش را هم با گونی سنگری تزئین نمودیم واسم موکب سید الشهداء را هم برایش انتخاب کردیم. موکب شدمحل زیارت عاشورا برای کل نیروهای آموزشی وپاتوق بحث های معنوی وعرفانی ، تا آنجا که در طول دوره آموزشی، محل موکب سید الشهداء برای بچه های هر استانی نوبتی شد که جمع می شدند در داخلش ودعا بخوانند. محمد حسین بیشتر روزها در پادگان مثل دیگر بچه ها روزه مستحبی می گرفت وموقع استراحت که همه به شهر می رفتند من ومحمدحسین یا نمی رفتیم واگر هم می رفتیم برای تفریح نبود، برای نمازجمعه وبعدش هم سر وکله مان از هیئت های مذهبی تبریز سردر می آورد، هردو ترک زبان بودیم وعاشق مراسم ومداحی ترکیِ تبریزی ها. محمد حسین علاوه براینکه مربی تنومند وبا جُربزه بود پا منبری خوبی در تمام روضه های پادگان وداخل شهر تبریز هم خوش می درخشید وبقول بچه ها که می گفتند: «مهدی این رفیق تو پاسدارخوش اشکی است».
کار های آموزشی را طی می کردیم که صبربچه ها از سخت گیری محمد حسین بعنوان ارشد ورزشی لبریز شد ورفتند پیش فرمانده آموزشی ومحمد حسین را از ارشد ورزشی گروهان که خیلی سخت می گرفت عوض کردند. از آن به بعد یه مقدار راحت شدیم. نیروهابه محمد حسین می گفتند:« تو با بدن ورزیده ورزشی پدر ما را درآوردی ازبس جدی هستی،» محمد حسین آرام وقرار نداشت تا اینکه متوجه شد یکی از بچه های آموزشی« وشو» کار است رفت پیش آن ودر عرض چند جلسه ووشو یاد گرفت آنقدر استعداد داشت که با نانچیکو وسط بچه ها که حالا دور وبرش بودند معرکه بگیرد وحرکات رزمی اجرا کند طوری که بچه ها از ترس اینکه حرکاتش به آنها برخورد نکندپابه فرارمی گذاشتند. یک مرحله مسابقه تکواندو گذاشتند بین نیروها در پادگان، محمد حسین در پادگان وسپاه شهر اول ومقام آورد ورفت در سطح نیروی زمین وآنجا هم مقام آورد. وقتی آمد تبریک به اش گفتیم وبرایش جشن گرفتیم. دیگر مسابقه نرفت وبه من گفت مسابقه وقت گیره، ممکن است ازآموزش عقب بمانم.
کنار پادگان یک چاه آب با موتور روشن که جلویش حوضچه ای قشنگ تعبیه شده وجودداشت وبعضی مواقع می رفتیم از آب سردش لذت می بردیم یک روز دسته جمعی با بچه های آموزشی رفتم آنجا. با محمد حسین یواشکی گاو بندی کردیم ویکی یکی بچه ها را گرفتیم وانداختیم توی حوضچه آب، که ناگهان همه نیروها دست به دست شدند وما دونفر را محاصره ودست وپایمان را گرفتند ویا علی گویان پرتاب مان کردند که گول زور بازوی مان را نخوریم مادونفربا لباس در میان آب وهمه در کنار حوضچه، به ما می خندیدند
@mohamadhoseinbash
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
قسمت سوم
«عهدی که با، دعای عهد بستیم»
از کاظمین برای شرکت در تشییع پیکر محمد حسین راهی نجف اشرف شدم تااز طریق هوایی خودم رابه ایران برسانم، نماز صبح را در موکب های بین راه نجف، کربلا خواندم ودلی از عزا درآوردم وبرای دوست ورفیقم که حالا بدون من بار سفر بسته وتنهایی رفته، اشک ریختم. داشتم با حسرت از جلوی موکب ها وچادرهای پر ازجمعیت که حالا دارند خودرا به روندگان بسوی کربلا می رسانند تماشا می کردم که صدای بلندگوهاازموکب ها به گوش می رسید وازمیان آن همه صدا گوشم به دعای عهد رسیده و فرازی از دعا را زمزمه کردم«....والسابقین الی ارادته والمستشهدین بین یدیه....»حالم دگرگون شد ورفتم به باغ خاطرات محمد حسین که« بعد از طی دوره های مختلفی که باهم درپادگان های آموزشی و محل خدمت مشغول کار وآموزش بودیم. یادم آمد، یک روز بعد از آمدن به شهر با محمدحسین رفتیم نماز مغرب وعشاء را در مسجد جامع همدان به جماعت خواندیم شب جمعه بود تا شروع مراسم دعای کمیل وآمدن سخنران کمی وقت داشتیم .محمدحسین رفت واز ویترین کتابها یک مفاتیح آورد وگفت: « مهدی تا وقت هست بیا یک دعا به ات معرفی کنم» قبل از باز کردن مفاتیح اول گفت یک حدیث از امام صادق(ع) در باره این دعا هست و اول آنرا برایم خواند: هرکس چهل صبح دعای عهد را بخواند از یاران قائم ما باشد . واگر پیش از ظهورآن حضرت بمیرد خدااورا از قبر بیرون می آورد که خدمت آنحضرت باشد وحق تعالی به هر کلمه آن هزار حسنه به او کرامت فرماید وهزار گناه اورا محو کند.»وقتی اول دعا را نگاه کردم نوشته بود دعای عهد. واز آن به بعد ودر طی روزهای آموزش وخدمت همیشه می دیدم که محمد حسین خواندن دعای عهدش قطع نمی شود وباهم عهدی که بستیم آنرا ادامه دادیم.محمد حسین آدم جدی بود در سرکلاس موقع تدریس اول حدیث نفس می کرد وآیه قرآنی و حدیثی را متبرک می کرد به شروع آموزش، سرکلاس نمی خندید وتمام حواسش به کارش بود وهر چه به نیروی آموزشی دستور می دا د اول خودش به آن عمل می کرد. من در پادگانی که با محمد حسین مشغول بودم از لسان رزمندگان دفاع مقدس شرح حال مربیان بزرگی را مثل شهید حاج رضا شکری پور را که یک روزی در پادگان مربی بوده وقبل از دستور به نیروها هر آنچه را صادر می کرده خود عامل عمل به آن قبل از همه بوده را شنیده بودم واگر می گفته، همه نیروها پوتین ها را از پا بکنند، اول خودش پوتین ها را از پا می کنده ودورمیدان پادگان را می دویده وبعد نیروهایش پشت سرش می دویدند، در سرما وگرما فرقی نداشته. حالا می دیدم که محمد حسین هم با آموزه از آن دلیرمندان خودش در صف اول دو ونرمش وکارهای سخت پیشقدم از نیروی آموزشی است. یک روز با محمد حسین در پادگان داشتیم قدم می زدیم گفت مهدی بیا با هم عهد نماییم وهر مدتی که در اینجا وبیرون که هستیم، هر قدمی را که برمی داریم وهر نفسی که می کشیم آن را هدیه کنیم به حضرت زهرا(س)و ادامه می داد ومی گفت: « مهدی جان آخه ما داریم در زیارت عاشورا می خوانیم که « وان یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا والاخره..»تا اینکه روزهای بعدپیشنهادش راادامه داد وبه بقیه معصومین رسیدیم ونهایتا آخرش ختم به امام زمان(عج) شد. من با این افکار وحرکات وتوصیه های محمدحسین بیشتر لذت وهمراهی می کردم و او را باور داشتم. اراده می کرد در آموزش به آنچه مقیدبود می رسید. در دوره ها سرآمد وجزء نیروهای برجسته بود. داخل پادگان که بودیم سرشوخی را با هم دوره ای ها باز می کردیم ودونفری آنها را مشت مال می دادیم وهرکس از جلوی اتاق مان ردمی شد تا مدتی آنجا دیگر آفتابی نمی گردید..یک دوره رفتیم با عده ای کوهنوردی در ارتفاعات توچال تهران، آزمون ورودی داشت من ومحمدحسین در آزمون پذیرفته شدیم ورفتیم آن دوره را با بزرگان کوهنوردی طی کردیم. یک دوره سخت ونفس گیر صخره نوردی را هم در بی ستون کرمانشاه با تلاش گذارندیم. در آموزش ومعنویت محمد حسین پیش قدم بود.نهایتا محمد حسین رفت در یکی از پادگان های مطرح کشوری ودو ماه دوره مربی گری تخریب را گذراند وبا آمدن به همدان آموخته خود را در اختیار پرسنل گذاشت وبعدا موفق شد با آموزش « دان 3تکواندو» مربیگری این رشته سخت ورزشی را طی کند. در این افکار دوره وخاطرات آموزشی با محمد حسین بودم که یکباره به خودم آمدم که دعای عهد داشت به آخرش می رسید من در میانه جاده نجف به کربلا اشک می ریزم وبرعکس جمعیت میلیونی که از موکب ها بیرون زده بودند وباپرچم به دست کوله به پشت، دسته دسته ... راهی کربلا برای مراسم بزرگ ومعنوی اربعین بودند. آخر دعا که رسید تکرارکردم ....العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان... و راهم را به طرف حرم آقا علی بن ابی طالب وزیارت مرقد منورش در پیش گرفتم ودقایقی بعد خود را بارساندن به ضریح حضرت غرق در بوسه کردم با یاد خاطرات ودوستی محمد حسین، بعد از نماز وزیارت دعای عهد را درحرم خواندم و........................... »
راوی : مهدی آقا
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
«یا ساقی عطشانا»
تو مسیر اربعین که داشتم به طرف ایران می آمدم برای تشییع پیکر محمد حسین هر آنچه مشاهده می کردم وبه چشمم می آمد یادی از خاطرات محمد حسین بودوبس، نگاهم به یک عمود افتاد که بنری روی آن نصب شده بود با این جمله که «یا ساقی عطشانا »رفتم به باغ خاطراتی که با محمد حسین در یک زمستان راهی الوند شده بودیم« با محمد حسین رفتیم دوره برف ویخ را درمیدان میشان، الوند همدان طی کردیم، زمستان وسرما بابرف وکولاک، گرچه کیسه خواب داشتیم، و شب در استراحت گاه، ولی سرما تا مغز استخوانمان نفوذ می کرد گر چه دوره ها خیلی سخت بود. ولی عزم مان را جزم کردیم ویک دوره سنگ نوردی را هم در گنجنامه همدان طی کردی. محمد حسین در این دوره ها جزء نفرات برتر بود تا اینکه در یک زمستان برفی یک روز راهی رشته کوه الوند با زبان روزه شدیم وسط راه عطش بر هرنفرمان غلبه کرد وزبانمان به سقف دهان می چسبید وراه را در میان برفی که تا کمر فرومی رفتم طی کردیم ورسیدیم به سر یک چشمه ای که آب اززیر برف ها بیرون می زد. با زبان روزه آبی به سر وصورت زدیم، وضو گرفتیم ونماز را در بالای الوند خوانیدم.گرچه خنکی آب مقداری عطشمان را گرفت ولی محمد حسین این عطش را ربط داد به صحرای کربلا واز آن روز سخت ولب تشنه مولایمان ویاران با وفایش یاد کرد وما را برد به عاشورا ویه دل سیر در میان برف ها زیارت عاشورا زمزمه کردیم. عصر که می آمدیم پایین محمد حسین از بالای میدان میشان که شهرهمدان کاملا مشخص بود صحبت را به خنده برد و گفت مهدی این همه عطش کشیدیم.از این بالا نگاه کن، اسم محله مان هم العطش است ،فکرکنم ما دوتایی با عطش مانوس هستیم هم باید در العطش زندگی کنیم وهم با عطش کوه پیمایی، دعا کن که با صاحب اصلی تشنه کربلا محشور شویم ودر مسیر آمدن آخر فراز زیارت عاشورا برایم زمزمه می کرد « اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود وثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین واصحاب الحسین الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام» با اذان مغرب رسیدیم به انتهای کوهپیمایی و.....
راوی : مهدی آقا محمدی
نگارنده: جمشید طالبی
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
شهید نظر میکند به وجه اللّه...
از آن زمانے که نگاهم
به نگاه تــو گـره خورد
تمام آرزویم
این شده است که کاش
مےشد دنیا را از قاب
چشم هاے تــو دید
همان چشمهایے که
غیر از خدا را ندید...
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسیـن_بشیری 🌷
#صبحتونمتبرکبهنامشهـدا
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
امام رئوف»
با فرا رسیدن اربعین سال1393کوله را بستم وهمراه محمد حسین بشیری راهی عتبات وپیاده روی بزرگ اربعین شدیم. پس از دو روز زیارت در نجف اشرف خودمان را دریک صبح سرد به خیل روندگان زدیم تا عصر راه رفتیم وبانزدیکی غروب آفتاب راهی یک موکب بین راهی واستراحت نمودیم،خیلی زود خوابم برد. نمی دانم ساعت چند بودکه محمدحسین بیدرام کرد وگفت مهدی بلند شو زود برو وضو بگیر ترافیک صف دستشویی است.
چشمانم را که باز کردم انگار در موکب نماز جماعت برقرار است وعده ای در سجده وگروه کثیری دستایشان روبه آسمان بلند،ایستاده داشتن راز ونیاز می کردند. رفتم بیرون موکب دیدم بیرون در آن سرمای سوزناک خیل جمعیت روان هست وعده ای هم مشغول نماز ودعا .
نماز خوانیدیم وکوله ها را برداشته وبیرون زدیم با صاحب موکب که عین یک نگهبان تا صبح بیار مانده بود از موکب وزائران مواظبت می کرد تشکر نمودیم با بوسه وبدرقه آن خودمان را زدیم به دل جمعیت.چند قدمی راه نرفته بودیم که صدای بفرما زائر صبحانه حاضر است وبفرما زائرحلیب و....خودمان را مشغول خوردن نمودیم که یکباره محمدحسین گفت:« مهدی یادت هست که ده سال پیش رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)»
با این جمله محمد حسین به فکر رفتم .و باغ خاطرات دلم را بردم به سال1383وخاطره رفتن به مشهد همراه محمدحسین:« ماه رمضان بود وصبح تا ساعت دوبعداز ظهرسرکار بودم می رفتیم وبعداز نماز ظهر استراحت وعصرها هم می زدیم از منزل بیرون وبا محمدحسین راهی مسجد می شدیم وپس از صرف افطاری. هر شب راهی هیات می شدیم با فرا رسیدن شب های قدر، خود را با دعا وشب زنده داری سیراب کردیم که نهایتا آخرین شب های ماه مبارک بود که محمد حسین گفت مهدی چقدر دلم می خواهد بروم زیارت امام رضا(ع) من هم گفتم آره من هم هوایی شدم خیلی تشنه زیارت هستم وقرار گذاشتیم .فردا صبح رفتیم ترمینال اتوبوس رانی همدان ودو تا بلیط گرفتیم راهی مشهد شدیم .
راننده گاز اتوبوس را گرفت وساعت چهار صبح نشده با صدای شاگرد راننده که می گفت مسافرین محترم داریم می رسیم ترمینال وسائل خودتان را جا نگذارید داخل اتوبوس بیدار شدم ودقایقی بعد خودم را در انتهای خیابان امام رضا که گنبد وگل دسته های حرم نمایان بود با سلام به امام رئوف علی بن موسی الرضا(ع)، پیدا کردم.
یکراست رفتیم حرم ومشغول زیارت ونماز شدیم بعد از نماز آمدیم بیرون چون عیدفطر شده بود منتظرشدیم تا نماز عید را خواندیم وخستگی شب ونخوابیدن در بدن وچشمانمان موج می زد راهی حسینیه همدانی ها شدیم قبل از رسیدن به حسینیه سر کوچه یک مسجد بود که یک نفر از دم درب مسجدایستادبود صدا می زد بفرمایید صبحانه حاضر است.وما دونفر راصدا زد وگفت بفرمایید داخل، ماهم از خدا خواسته رفتیم وحسابی پذیرایی شدیم .
زدیم بیرون ورفتیم که مکان استراحت بگیریم چون مجردی بودیم واز طرفیزودتر مکان رزرو نکرده بودیم منزا گیرمان نیامد ورفتیم یک جای دیگری یک منزل گرفتیم تا ظهر استراحت کردیم برای نماز وزیارت دوباره رفتیم حرم وچون شب ها خلوت بود شب ها بیشتر راهی حرم شدیم تا صبح آنجا بودیم.
روز دوم بعد از نماز ظهر وعصر محمدحسین گفت مهدی ناهار چی بخوریم خیلی گرسنه هستم ومن هم گفتم راست می گویی من هم گرسنه هستم . محمد حسین گفت دلم قورمه سبزی می خواهد ومنهم گفتم عجب این فکر راهم من کردم .
از قسمت حیاط اسماعیل طلایی در آمدیم بیرون وبه طرف آشپزخانه حرم رفتیم بوی غذا وقورمه سبزی پیچیده بودوچون ژتون نداشتیم راهمان ندادند که برویم داخل .جمعیت زیادی به صف وفیش بدست می رفتند داخل از ذهنم گذشت که آقا ما دلمان از ناهار حرمت میخواهدوداشتیم لحظه ای نگذشته بود که خواستیم برویم که یک آقایی از پشت صدایمان کرد وگفت بفرمایید این ژتون غذا برای شما ، حالمان دگرگون شد اصلا ما به کسی نگفته بودیم وفقط در دل دنبال غذا بودیم با یک ژتون رفتیم ودر صف قرار گرفیم واز ناهار قورمه سبزی حرم آقا هم سیر شدیم ودرآمدیم بیرون. رو به حرم دسته به سینه ایستادیم واز آقا بابت پذیرای ناهار وزیارت تشکر کردیم وراهی منزل شدیم وبا کمی استراحت دوباره به حرم وخدا حافظی وپس از دوروز زیارت راهی همدان شدیم»با این افکار در میان خیل جمعیت در جاده نجف به کربلا سیر می کردم که محمدحسین گفت:« مهدی کجا هستی چرا جواب نمی دهی هرچه صدایت می کنم »، گفتم :«برای چی» گفت :«دارد ظهر می شود بیا برویم آنطرف جاده وکنار موکب ها یه ناهار قورمه سبزی امام رضایی پیدا کنیم وبخوریم »ودقایقی بعد خودمان را به موکب های کنار جاده رساندیم ومشغول خوردن ناهار شدیم.
راوی: مهدی آقا محمدی. دوست وزائر همراه،شهید محمد حسین بشیری
تدوین: جمشید طالبی
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@az_halab_b_arsh_bordan_tora
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ کدوم گناه ظهور رو به تاخیر میندازه؟
⚠️آنچه نخواستند شنیده شود!
#یک_دقیقه
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
#استوری_شهدایی
#جهتتعجیلدرفرجمولاصلوات
#رمضانکریم🌙
شهدا
سنگ نشانند که ره گم نکنیم :)
#کانال
#مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_بشیری
@shahidmohamadhoseinbashiri
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
هدایت شده از شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
شاهد خطبه عقد»
تابستان سال1383در یک گرمای شدید با همسرم خودمان را رساندیم به مشهد مقدس جهت زیارت.
یک روزداشتم از حرم به طرف منزل می رفتیم که گوشی ام زنگ خورد .اسم وشماره محمد حسین بشیری همکارم روی صفحه آن نمایان شد.
جواب دادم:« بله»
صدا آمد:«سلام رسول جان، محمدحسین هستم »
- بفرما عزیزم،-
-کجایی-
دقیقا الان داریم در صحن جامع رضوی می رویم با همسرم به طرف منزل، محمدحسین می دانست مشهد هستم
-کاری داشتی-
- بله التماس دعا دارم واگر مزاحمتی نیست می خواهم برادری کنی کاری برایم انجام بدهی.-
-در خدمتم وهر کاری دستور بدهی با جان ودل انجام می دهم.-
رسول جان! من مدتی است که عقد موقت انجام داده ام ومی خواهیم با همسرم بیایم مشهد .اگه ممکن هست ببین می توانی تحقیق کنی وببینی چطوری می شود داخل حرم برای ما یک عالمی ویا کسی ازروحانیون حرم خطبه دائم بخواند.
- ممنون می شوم اگر بپرسی وجواب بدهی-
- به روی چشم حتما می روم ومی پرسم تا فردا صبر کن جواب می دهم-
گوشی را قطع کردم به همسرم گفتم:« آقای بشیری همکارم بود باید بعداز استراحت برگردیم زود حرم .از من خواسته برایش کاری را انجام بدهم .»
استراحت کوتاهی کردم وعصر نشده آمدم حرم.از دوردستم را گذاشتم روی قلبم واز آقا درخواست کردم ضمن اجازه واذن ورود کمکم کند برای این جوان رشید ودرخواست آن کاری کند.
رفتم تا رسیدم به دفتر خدام .یک نفر خادم نورانی داخل اتاق نشسته بود وازش پرسیدم حاج آقا من برای دوستم می خواهم تحقیق کنم که چطوری می شود از همدان بیایند اینجا وکسی برایش خطبه عقد بخواند .خادم خیلی زرنگ بود تمام اطلاعات من ومحمد حسین را گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد با مدارک کافی واجازه محضررسمی می خواهیم این کار را بکنیم گفت چند لحظه صبر کن تا من برگردم. رفت ودیدم با یک سید نورانی وخوش سیما برگشت وحاج آقا را معرفی کرد.
-حاج آقای سپهر هستند ودر خدمت شما-
چند لحظه ای حاج آقا با من صحبت کرد وآخرش شماره همراهش را داد وگفت به دوستت زنگ بزن بیایند وقتی رسیدند چند ساعت زود تر با من تماس بگیر تا یک ساعتی را برای این امر مهم هماهنگ کنیم ودر خدمت شما باشم.
از خادم وحاج آقای سپهر خدا حافظی کردم و رفتم داخل حرم مشغول نماز وزیارت وطبق ساعتی که با همسرم هماهنگ کرده بودم در آمدم بیرون واز جایی که گوشی ام خط می داد زنگ زدم به محمد حسین وداستان را برایش تعریف کردم او خوشحال شد ومن بیشتر .
یکی، دو روز بعد محمد حسین عین اجل معلق سر رسید وزنگ زدیم به حاج آقا سپهر و وقت دادبرای ساعت 5بعد از ظهر همان روز .
ساعت چهار ونیم رفتیم حرم اتاق خدام که دیدم سید نشسته ومنتظر هست با دیدن محمد حسین ومن خانواده هاخیلی خوشحال شد وهر دوی مارا بوسید ولی محمد حسین را بقل گرفت وحسابی به سینه اش چسباند انگار دوستانی هستند که چندین سال همدیگر را می شناسند .مدارک را چک کرد
گفت :«برویم ببینیم امام رضا (ع)کجای حرم رزق وروزی ما را قرار داده.»
حاج آقا سپهر افتاد جلو ما هم چهار نفری دنباش رفت ورفت از داخل چندین رواق رد شد وعاقبت در اتاقی که درست روبروی حرم بود وپشت به مسجد گوهر شاد که بیشتر برای امر مراجعات بود ما را دعوت کرد آنجا نشستیم وهمگی روبروی ضریح مقدس
.محمد حسین دل توی دلش نبود ومن بیشتر. دو زانوبا ادب پیش حاج آقا نشسته بود چهره اش برق می زد .یکباره حاج اقا رو کرد به خانم محمد حسین وگفت خانم که از نسل وجدخودمان هست ومن تازه متوجه شدم که خانم محمد حسین سیده هست.
حاج آقا یک حالی دیگر شد وبه فکر فرو رفت تبسم کردبا گشاده رویی نگاهی به محمدحسین کرد وپرسید چند روز از عقد موقت باقی مانده است محمد حسین جواب داد یک روز حاج آقا گفت آن یک روز را ببخش تا من خطبه را بخوانم
من غرق در صورت حاج آقا ومحمد حسین ونگاهم به حرم بود حاج آقا هم با تبسم خالصانه مشغول خواندن خطبه عقد وبا سخنان حاج آقا که گفت دست هایتان را به طرف حرم بگیرید ومن دعا می کنم وشماهم آمین بگوید هر چه از آقا می خواهید اینجا ودر این لحظات استجابت دعاست، بخواهید . دقایقی بعد حاج آقا اولین کسی بود که به محمد حسین وخانمش تبریک گفت برایشان دعا کرد که هر دو عاقبت بخیر شوند من هم محمد حسین را بوسیدم او مشغول نماز شد وبه یک سجده طولانی رفت که فقط محو تماشای او بودم. حاج آقا از ما خدا حافظی کرد ورفت
تا بعد از نماز باهم بودیم وموقع رفتن به منزل خداحافظی کردم ورفتم فردا ظهر محمدحسین را در مسیر باخانمش دیدم وگفت رسول برایت یک هدیه آورده ام خیلی خوشحال شدم وگفتم بده ببینم چیست دیدم یک ژتون غذا مال حرم است وگفت امروز با همسرم در حرم بودیم که یکی از خدام آمدودوتا ژتون به ما داد ما یکی را دونفری رفتیم خوردیم ویکی آنرا هم برای تو نگه داشته ام .ژتون را داد ورفتند ومن هم با خانم رفتم حرم ومشغول خوردن غذا که چلو مرغ بود شدم گرچه غذا یک دانه بود ولی ما دو نفری هرچه می خوردیم تمام نمی شد و آخرش
#کانال
#م