#قسمت_اول
#برای_زین_اب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
خوابیدن محمد داستان خودش را داشت 🛌. از هفت سالگی باهم دوست بودیم . لااقل من در این سال ها ندیدم محمد برای خوابیدن تشک پهن کند🛏 یا جای خاصی بخوابد ؛ همیشه نشسته ، تیکه داده به دیوار یا صندلی👤 میخوابید . برای آن هم وقت خاصی نمیگذاشت ، هر وقت که پیش می آمد میخوابید🍀 . خیلی اوقات با هم بودیم ، مثلا یکبار داشتیم با ماشین🚗 جایی می رفتیم و من با آب و تاب از چیزی حرف میزدم. یک لحظه سرم را برگرداندم دیدم محمد خوابیده🛌 است . الان که فکر میکنم چقدر آن لحظه عصبانی شدم😡 ، کاش میگذاشتم بیشتر بخوابد . گاهی هم در جلسات وسط یک بحث مهم ، می دیدم دارد چرت میزند . از این حالتش کلی عکس📸 می گرفتیم و بعد اذیتش می کردیم .😂
ادامه دارد....
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_دوم
#برای_زین_اب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
به دوره آموزش تکمیلی سپاه رفته بودیم .
پانزده1️⃣5️⃣ شبانه روز را باید در پادگان🔫💣 (شهید باقرزاده ) میماندیم . .آموزش های سختی بود و حسابی خسته می شدیم😫😩😓🤤 . یک روز فرمانده مان👤 ، سرهنگ حسن رضایی گروهان ما را به خط کرد🗣 و دستور از جلو نظام داد . مدتی ما را در همین حالت نگه داشت ، اما چون می دانست بچه های خیلی خسته هستند 😓، دلش سوخت و اجازه داد بنشینیم .🛋 همه نشستیم ، اما محمد هنوز ایستاده بود🚶♂️🕺 . سرها به سمتش چرخید . کل گروهان زد زیر خنده 😂، محمد همان طور استاده ، کنار یک ستون خوابیده بود😴🛌 . آقای رضایی که این صحنه را دید ، باصدای بلند 🗣گفت : «قدم رو ! » محمد از خواب پرید😧😨 . کاملا معلوم بود که گیج میزند 😮😲. با همان وضعیت می خواست دستور فرمانده را اجرا کند که ستون را ندید و سرش محکم به آن خورد🤪😜 . همه تا چنددقیقه می خندیدیم 🤣😂. بعد از آن هر وقت محمد را می دیدیم ، به شوخی😝😜 میگفتیم :«محمد ، محمد ، ستون ! »😉
ادامه دارد....
#علمدار_جهادی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#شهید_محمد_بلباسی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_سوم
#برای_زین_اب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
از دوران نوجوانی با هم جمع می شدیم و زیارت عاشورا می خواندیم📖 . محمد از صبح تا ظهر مدرسه بود 🕞👨🏫. بعد از آن هم می رفت مغازه و به پدرش کمک میکرد👨🔧 .
شب هاکه زیارت عاشورا داشتیم . آن قدر خسته بود که موقع سجده خوابش می برد😴😴 .
شاید به نظر بعضی ها شعار بیاید 🗣، اما اگر از من که دوست چندین و چند ساله او بودم بپرسید ، می گویم محمد واقعا خستگی ناپذیر بود 🙏🙏🙏🙏🙏🙏.دو دقیقه هم نمی توانست یک جا آرام بنشیند . حتی برای اتفاقاتی که ظاهرا ربطی به او نداشت هم آتش به اختیار 🌋🔥بود ، مثلا چند سال پیش ، دوهفته ای گاز بعضیاز شهر های مازندران از جمله قائم شهر قطع شده بود 😱. قیمت نان🥐🍞 و لوازم گرمایشی مثل یک مدل چراغ نفتی به نام ((علا ء الدین ))🕯 و بخاری برقی 💡🕯خیلی بالا رفت . آقا محمد می رفت از شهر های اطراف نان 🍞میخرید و می آورد بین کسانی که می دانستند مشکل دارند😢😢😰 ، پخش می کرد . وقتی دید قیمت وسایل گرمایشی بی جهت بالا رفته♐️ ، رفت تهران و با پول خودش کلی وسیله خرید و در مغازه پدرش به همان قیمت تهران فروخت💳💶 .
ادامه دارد.....
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_چهارم
#برای_زین_اب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
الآن که دارم به آن روز ها فکر میکنم🤔به نظرم محمد واقعا خستگی😩 را خسته کرده بود😇.این جوان چیزی به نام خواب🛌 و استراحت نمیشناخت.
تازه رسیده بودیم شهرک پایین و قرار شد در حیاط مدرسه ⛪️چادر بزنیم⛺️⛺️. من گشتی در مدرسه زدم تا ببینم اوضاع چطور است.
چون مدتی از آنجا استفاده نشده بود سرویس بهداشتی☹️ کثیف و دیوار هایش شکاف برداشته بود برای همین امنیت👮♂ نداشت. با خودم گفتم:(می رم جلسه🕺🚶♂ بعد با کمک بچه ها اینجا رو درست میکنیم).
وقتی از جلسه برگشتم دیدم دستشویی🚽 تمیز و مرتب است.
زیر سقف پلاستیک کشیده بودند تا در صورت بارش باران⛈ یا ریختن سقف کسی آسیب نبیند.
پرس و جو کردم ببینم کار چه کسانی است.
محمد خندید و گفت:( یه گروه غیبی🌑 اومدن کارو انجام دادن و رفتن. منم نفهمیدم کار کی بود).😂
ادامه دارد....
#علمدار_جهادی
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_پنجم
#برای_زین_اب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
مسئله مالی💸 برای همسرم پیش آمده بود و در گذران امور خانه🏠 دچار مشکل شده بودیم ولی نمیخواستیم به کسی بگوییم یا در خواست کمک کنیم .🆘
نمیدانم از کجا ولی داداش محمد فهمیده بود🤨. همیشه حواسش به همه بود . وقتی فهمیدم او در جریان است . با خیال راحت درد دل هایم را برایش گفتم.🗣
سعی کرد آرامم🙂کند اما معلوم بود در دل غصه😭😢 مرا میخورد.
خانواده پر جمعیتی👨👩👧👦 داشتیم پسرم صادق هر سال ماه رمضان برای تبلیغ به مازندران آمد و با خانواده اش👨👩👧 در خانه ما ساکن می شد به غیر از ایام تابستان ☀️🌈ها که هوای قم غیر قابل تحمل میشد⚡️☀️💥🔥 باز ما برای پذیرایی پسرم در شمال بودیم این طور وقت ها که سرهمه اعضای خانواده جمع میشد محمد و محبوبه با بچه ها برای دیدن صادق🙋♂و اهل و عیالش به ما سر میزدند کلی میگفتیم و میخندیدیم😂همیشه وقت رفتن تا در همراهی شان میکردم . 👋
ادامه دارد .....
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_ششم
#برای_زین_اب
( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
یک بار موقع برگشت🏠 به داخل خانه دوتا کارتن بزرگ زیر پله ها 🛤دیدم انها را باز کردم پر بود از مولاد خوراکی🥝🍉 گوشت 🥩و مرغی🐓 که هر یک دانه اش به اندازه دو مرغ🐔🐔 معمولی وزن داشت ، فهمیدم کار محمد❤️ است زنگ📞☎️ زدم و گفتم و محمد جان وسایلتون رو زیر پله های خونه ما جا گذاشتین.😧
گفت آره ولی اونا مال ما نیست🤔 برای شما آوردم.🙂
گفتم این چه کاری بود کردی من فقط باهات درددل کردم اصلا انتظار کمک 👨🏭نداشتم.
گفت من که اینو برای شما نیاوردم اینها برای آقا صادقه ما باید حق روحانیت 🕋و طلبه هارو ادا کنیم همین که شما به جای ما ازشون پذیرایی🍺🍪 میکنین جای تشکر دارد .
با این حرف ها میخواست به من سخت نگذرد بعد از آن هر بار که می آمد به بهانه آقا صادق دست پر بود🍛🥓🥞🥚🥔
ادامه دارد .....
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_هفتم
#برای_زین_آب
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
تا وقتی که بود برای بچه ها کم نمی گذاشت. چند بار برای شان تولد گرفتیم اینجور وقت ها تمام خرید ها را خودش انجام می داد و من اصلاً دخالت نمیکردم. جشن تکلیف فاطمه را مفصل برگزار کردیم. از برادرش خواست برای شصت و هفتاد نفر فلافل آماده کند. ذرت بو داده و میوه فراوان تدارک دیدیم. کیک را به شکل سجاده و تسبیح سفارش دادیم. در گوشه گوشه خانه کوچک ما مهمان نشسته بود. هر کسی که تزیینات روی دیوار را می دید می پرسید: ((اینها را آقا محمد تزیین کرده؟)) از بس قرینه و تمیز آذین بسته بود همه می دانستند هنر دست اوست. دخترم را فاطمه طلا صدا میکرد. خیلی روی حجابش سخت گیر نبود موقعی که با اصرار فاطمه برایش چادر گرفتیم گفت: (دیگه باید سفت و سخت پایه چادرت بایستی!)) وقتی فاطمه کوچک بود فقط آقا محمد تعریف لجبازی بزرگتر که شد اگر پسر ها سر به سرش می گذاشتند آنها را دعوا میکرد ولی فاطمه را نه. در شیوه تربیتی اش نوآوری و خلاقیت داشت مثلاً می خواست چیزی را به او تذکر دهد روی یک کاغذ مینوشت و صبح که می خواست به اداره برود کنار بالشت فاطمه می گذاشت مثلاً مینوشت ((فاطمه جون احترام بزرگترها فراموش نشه)) با این کار هم حرمت پدر و دختری شکسته نمیشد همه حواس فاطمه جمع میشد که باید مراقب چه چیزهایی باشد. حتی یک بار نشد از در خانواده شود و پکر باشد. با این که تمام مشغله های بیرون از خانه اش را خبر داشتم ولی باز هم برای بچه ها وقت میگذاشت و با آنها بازی می کرد. وقتی سه تا یک جا جمع شدند در خانه صدا به صدا نمی رسید مدام در حال بالا رفتن از سر و کول هم بودند شاید من سر بچه ها داد میزدم و عصبانی میشدم ولی او نه! میگفت: ((چیکارشون داری؟)) گاهی حسن را روی یک پا می نشاند و فاطمه را روی پای دیگرش و مهدی را روی شانه هایش سوار می کرد. بعد با همین وضعیت غذا میخورد. بعضی اوقات سه ساعت مهدی را روی پایش می گذاشت لالایی می خواند و قصه میگفت. چند باری هست زودتر از مهدی خوابش می برد.😴😴 البته نسبت به پدر مادرش هم هم همین توجه را داشت. قصه مراقب محمد از پدرش در زمان بیماری شنیدنی است.....👂👂
ادامه دارد........
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#قسمت_هشتم
#برای_زین_اب
( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
در آسور یادواره شهدا داشتیم.اصرار🙏داشت من هم حتما باشم وصحبت🗣کنم.گفتم :(محمد جان آنجا مردها🧔🏻🧔🏻هستن وحرف زدن برام سخته🤷🏻♂️!
بالاخره راضی ام کرد وباهم راه افتادیم🚶🏻♂️پشت فرمان نشست🚗چشمان 👀خسته اش 🙇🏻♂️را از آینه جلو میدیدم.آنقدر خواب آلود 😴بود که بعید میدانستم که صحیح وسالم به آسور برسیم. به محبوبه گفتم:(حالا واجب بود بااین وضعیت بریم).
محبوبه خندید😀وگفت:(زن عمو محمد همیشه ما رو همین طوری این طرف اون طرف میبره چشماش 👀هیچ وقت از خواب😴 سیر نمیشه🍕نمیشه میریم دیگه🚗پناه برخدا🕋.)
راه حلی به ذهنم 🧠رسید . از خود قائم شهر که سوار ماشین 🚗🚗شدیم و در را بستیم شروع کردم به گفتن🗣حرف ها و خاطرات سردار👮🏻♂️ شهیدم ححتی به تکراری هایم رحم🗡🗡نکردم وهمه ریزو درشت آن سال هارا برایش گفتم میدانستم وقتی حرف عمو👱♂️ وخصلت هایش به میان بیاید شش دانگ حواسش را جمع میکند دیگر خودم خسته 🙇🏻♂️ شده بودم که دیدم چشمان محمد برای لحظه ای روی هم رفت گفتم:( محمد جان دارم از عمو صحبت میکنم گوش👂 میدی؟)
از خواب پرید و گفت :( آره آره زن عمو گوش میدهم👂)
با آن حالش😷تا آخر یادواره سریا ایستاد🕴حتی در آن شرایط هم حواسش به پدر👨🏻🦳بیمارش 🤒 هم بود..
#شهید_محمد_بلباسی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
@shahid_mohammad_belbasi
#برای_زین_اب
#قسمت_نهم
(زندگی نامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی )
مسئولیت پذیرش زائران راهیان نور👨👦در سال ۹۴ با من و یکی از دوستانم بود . 🙂
اولین بار1️⃣ بود که در این جایگاه قرار می گرفتم . ساعت🕗 ورود کاروان به اردوگاه⛺️ از شش6️⃣ غروب تا ده🔟 ، یازده شب1️⃣1️⃣ مقرر شده بود بعداز آن ، کاری برای انجام دادن نداشتیم 😟 تا هفت صبح که ماشین ها🚌🚗 یا برای بازدید به منطقه🤗 می رفتند ، یا خداحافظی👋 می کردند و به سمت مازندران🏔🏝 راه می افتادند . این فرآیند در نهایت تا هشت صبح8️⃣ طول می کشید و بعد از آن ما برای خواب🛌 و استراحت😴 فرصت کافی داشتیم روز اول موقع تقسیم وظایف👮♂️، آقای بلباسی❤️ حضور داشت. به همه توصیه های لازم را کرد و به من که رسید ، گفت: 🤨«علیرضا صبح که همه کاروان ها رفتن ، آزادی تا ساعت یازده1️⃣1️⃣ استراحت کنی 🛏، بیدار که شدی اطراف اتاق🏠 پذیرش رو تمیز کن من هم اطراف اتاق فرماندهی🇮🇷🇮🇷 رو مرتب میکنم 🙂.» روزهای اول کارم بود و به زمان🕰 نیاز داشتم تا ساعت🕝 خوابم را طبق برنامه ی فرمانده💂♂️ تنظیم کنم. برای همین صبح 🌈☀️روز بعد ، بیشتر از ساعت یازده1️⃣1️⃣ خوابیدم💤 . مثل این که مرا به تخت چسبانده🛌 بودند . نای بیدار شدن نداشتم 😓. باید سر و صورتم را می شستم 😣و بعد از خوردن صبحانه🍳 به کارهایم می رسیدم. لباس خاکی رنگ خادمی🧥 را پوشیدم و (( آرم خادم الشهدا❤️💚)) را به سینه ام چسباندم .
ادامه دارد ....
#شهید_محمد_بلباسی
#علمدار_جهادی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
@shahid_mohammad_belbasi
#برای_زین_اب
#قسمت_دهم
(زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
بیرون که رفتم ، آقای بلباسی❤️ را دیدم 😧؛ مشغول تمیز کردن🚿 اتاق فرماندهی💂♂بود ، با دست🖖 به من اشاره کرد که سریع تر صبحانه🍳🥚 بخور😋 و برگرد ، بعد صبحانه🥞، به اتاق پذیرش برگشتم😗 ؛ ولی تمیز تمیز🚿بود. شیشه ها برق🔌 می زد . چیدمان وسایل🔪💳 روی میز هم درست✅ بود . نمی دانستم خوشحال😁 باشم که کاری برای انجام دادن😱 ندارم ، یا تعجب😨 کنم که چه طور اتاقک🏠 خود به خود تمیز و رو به راه شده است.
باری افراشته😣 پیش فرمانده رفتم تا گزارش📝 بدهم . گفتم : «حاجی💐 ! بيا پذیرش رو ببين ؛ شده عین دسته گل🌷 ! بدون اینکه حرفی🗣 بزند ، آمد🙋♂
بازدید کرد و گفت : به به😘 ، چقدر تميزه احسنت👍 ، احسنت 👍، آفرین 🌸!»
این همه تعریف شرمنده😔 شدم . گفتم: «حاجی! راستش توی این خاک🤨 نمیشه دروغ😳🤫 گفت. من این کار رو نکردم 😥. شما میدونی کی اینجا رو تمیز کرده 🧐؟!»خندید😅 و گفت: «برو ، برو ! 🤚»گفتم: « یعنی چی که برو ؟»
گفت: «حالا هرکی تمیز کرده ، خدا خیرش بده 😸! مهم اینه که کار انجام شد 🤠.»اصرار کردم که بگوید ، اما فایده ای نداشت 😿. دیدم از او چیزی درنمی آید😩 ، رفتم و از خادم های داخل محوطه پرسیدم 😬. یکی گفت: « حاج محمد خودش تمیز کرده ! 😕😍❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد ....
#میتونیم_بلباسی_باشیم
#علمدار_جهادی
#شهید_محمد_بلباسی
@shahid_mohammad_belbasi
#برای_زین_اب
#قسمت_یازدهم
( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
آمد👋 دنبالم وگفت : علیرضا ! مادر شهید دوامی💙 توی اردوگاهه🏕 و امشب میخواد برگرده🚫 ساری🏝 ، دوست دارم❤️ برای خداحافظی🤗برم پیشش . با این که موقع آمدن 😎، در همان کاروانی👨👩👦👦 بودم که مادر شهید💚 حضور داشت ، قبول کردم👍 با او به دیدن😳خانم نیکدوز بروم . قبل از ما یکی1⃣ از مسئولین👮♀ به همراه خانمی👩 ، مهمان حاج خانم👵 بودند . مادر شهید💚 روی صندلی نشسته🗣 بود و صحبت🗣 می کرد . بعد از سلام و احوال پرسی🤝، محمد گوشه ای نشست👥 و سکوت کرد🗣❌ تا حاج خانم👵 صحبت کند ولی آن آقای مسئول👮♀ که داعيه خیلی چیزها را داشت، مشغول صحبت شد🤔
محمد یک خصوصیتی🔰⚪️ داشت ؛ وقتی خیلی خسته بود 🛌، هاله ای از خواب🎈 را می توانستی در صورتش🧔 ببینی . این مربوط به زمانی بود که دیگر به هیچ وجه نمی توانست خستگی اش🛏 را کنترل 🎮کند . وسط صحبت🗣 خانم نیکدوز و آن مسئول 👮♂، سنگینی خواب را روی صورت🧔 محمد دیدم . آماده ی چرت زدن⚠️ بود ، حق✅ هم داشت ! او به تنهایی به اندازه چند نفر کار 🤠👨🔧👨💼می کرد مطمئنم که در آن لحظه می خواست از شدت خستگی بیهوش😴 شود . حاج خانم که متوجه وضعیت محمد شد 🤖، بین صحبت هایش گاهی از او تأیید✅ می خواست و می گفت : « درست است آقای بلباسی🔆❤️💙؟ » محمد هم سری تکان می داد🙃
ادامه دارد .....
#شهید_محمد_بلباسی
#علمدار_جهادی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
@shahid_mohammad_belbasi