eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
862 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 سال 1361 وارد سپاه شد. احتمالا اوایل تیر ماه بود یعنی وقتی مدرسه ها تمام شد. آن اوایل در ستاد تبلیغات سپاه بود. 22شهریور 1361 بود که عقد کردیم. دو ماه طول کشید تا مراسم عروسی را برگزار کنیم. 38روز بعد عروسی، ساکش را جمع کرد و راهی جبهه شد. اوایل ورودش به جبهه در گردان 22 بهمن آرپی چی زن بود. دوران خیلی سختی بود. برایم نامه می نوشت، از دلتنگی هاش و اتفاقات جنگ می گفت. یادم هست یک بار نوشته بود: «امروز صبح یک نفر پیشانی ام را بوسیده و گفته تو شهید خواهی شد.» نامه را که می خواندم، گریه می کردم. باید صبر می کردم تا نامه بعدی. بعد از پایان عملیات والفجر مقدماتی به اولین مرخصی آمد. اردیبهشت ماه بود. اردیبهشت 1362 به مدت شش ماه در دبیرخانه سپاه گلباف مامور شد.  بعد این شش ماه عازم جبهه شد و در کنار حاج قاسم سلیمانی در قسمت دبیرخانه مشغول به کار شد. سال 1364 بود که در هورالعظیم در اثر برخورد دو قایق خودی از ناحیه کمر مجروح شد. 97 روز استراحت مطلق داشت. سال 1366 هم شش ماه در لشکر 41 ثارالله کرمان مامور شد و بعد این مدت تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت. بعد از پایان جنگ هم با حاج قاسم وارد لشکر 41 ثارالله کرمان شد که ناامنی های شرق کشور پیش آمد. سال 1376 هم یک هفته بعد از حاج قاسم وارد سپاه قدس تهران شد. اولین نفری که همراه حاجی به تهران آمد حسین پورجعفری بود. 🌷 ✍منبع : تسنیم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
به یاد شهید محسن حججی
❤️🌱 از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می­‌روند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمی­‌گیرم برو. ۵ دقیقه نشد گوشی­ش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم می­‌روم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.) پرسیدم: بچه­‌ها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچه­‌ها گفته بود بابا می­‌خواهد برود دیگر نمی­‌آید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا می­‌کردند. چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود،‌ سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش می­‌کردم. گفتم: یک کفی طبی دارم می­‌گذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچه­‌ها را بوسید. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشی‌ام همین فیلم و عکس‌هاست. در فیلمش می‌گوید: قابل توجه کسانی که می­‌گویند ما برای پول می­‌رویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگی­‌ام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمی­‌روم، به هیچ­ وجه برای شهادت نمی­‌روم! اما این یک تکلیف است. 🕊 🌱 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌸🍃بین ما همیشه فضای احترام بود. مثلاً اگر قرار بود خانه یا ماشین بخریم، حتماً‌ با من مشورت می‌کرد و نهایتاً هم در این مواقع نظر خانم حاکم بود. به یاد ندارم هیچ‌وقت به من بی‌احترامی کرده باشد یا حقم را ضایع کرده باشد، چون به عنوان یک وظیفه‌ی شرعی به این مسأله نگاه می‌کرد. 💞 🌸🍃 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🇮🇷
🌷 ↪️ هر سه شب قدر هم که باهم می رفتیم بهشت زهرا. شب قدر بیست و سوم بود که رو کردی و به من گفتی : «خیلی خوشحالم که خدا سال پیش تو رو برام مقدر کرده!» حال خوبی داشتی. ☀️ که شد، شروع کردی به تک تک قبور شهدای مدافع حرم بهشت زهرا سر زدی. سر مزار هرکدام یک سوره قدر خواندی و آخر از همه که رسیدی سر خاک که الان رو به روی مزار خودت هست. ملتمسانه گفتی : « آقا محرم، شهدا، از همه تون امشب شهادت رو خواستم. شاهد باشید همه شما رو واسطه کردم برای منم امشب 🌷 بگیرید!» 📚کتاب شهیدنوید صفحه ۱۳۰ 🌷 ღویدانه ღیدانه 💞 👇 🌷 کانال رسمی شهید نوید صفری 🌱 @SHAHIDNAVID_safari