eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵انتظار حقیقی 🌹‌وجود نورانی امام هادی (علیه السلام) درباره منتظر واقعی حضرت مهدی (عج) در زیارت جامعه کبیره به سه گام اشاره می‌کنند. «وَ قَلْبِی لَکمْ مُسَلِّمٌ وَ رَأْیی لَکمْ تَبَعٌ وَ نُصْرَتِی لَکمْ مُعَدَّةٌ حَتَّی یحْیی اللَّهُ تَعَالَی دِینَهُ ...»؛ 🌹به این معنی که: 🔶در گام اول منتظر واقعی باید تسلیم قلبی باشد؛ دلمان باید با امام باشد. رسم عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشت. عاشق دلش یک جاست و قلبش تسلیم امام است. 🔶دومین گام تابع بودن نظرمان با نظر امام است. ما وقتی امام داریم، رها نیستیم و برای زندگیمان برنامه داریم. البته امام داشتن به زبان نیست که بگوییم «یا صاحب الزمان (عج)»، بلکه امام داشتن یعنی با هدف زندگی کردن است. به این معنا که ما بین نظر امام و نظر جامعه، نظر امام را انتخاب کنیم. 🔶ما گاهی شده عاشق و دوستدار امام هستیم، اما وقتی از مردم حرف یا چیزی می‌بینیم، می‌گوییم دنیا این شکلی شده و مردم اینگونه می‌پسندند. 🔶زمانی که دلمان تسلیم امام شد و نظرمان تابع نظرشان شد، می‌توانیم بگوییم که ما یار و یاور ایشان شدیم. یاری که تمام وجودش برای یاری امام  (عج) آماده است. این سومین نشانه منتظر امام است. 
خاطره... عکس باز شود...✅کانال شهید
رزمنده ای که ترسید به میدان برود 🌟سید ابراهیم تعریف می‌کرد: عملیات دیر العدس بود، یک نفر مضطرب آمد پیشم؛ گفت: آسید! من ترسیدم... میشه من را برگردانید!؟ من هم سریع گفتم: خودت رو به اون ماشین برسون داره برمی‌گرده! رفت... با نگاهم او را دنبال کردم، جوری راه می‌رفت انگار در دلش تردید داشت. بعد از مدتی برگشت لبخندی زد و فهمیدم بر ترسش غلبه کرده... خیلی خوشم آمد، 😊 به همین خاطر چند لحظه بعد رفت پیش اربابش...🕊 ﷽➖➖➖➖ ➖➖➖➖➖ ✅ کانال 🌷🌷 ( با نام جهادی سید ابراهیم)
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بدون تعارف با دوست ۳۵ ساله حاج قاسم سلیمانی در خانه‌ای که وقف حضرت زهرا (س) شد و بیت الزهرا نام گرفت
🚨جوری زندگی کنید که لحظه مرگ به غلط کردن نیفتید! حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دلبستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست؛ بچه‌ها یه جوری زندگی کنید که دم آخری به غلط کردن نیفتید! من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم می‌دیدم چنان دست و پا می‌زدم که زمین از جون کندن من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم، از ته دلم فریاد میدم که خدایا غلط کردم که گناه کردم!
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب بیسـت و پنجـم مــاه شعبـان ↷💢 💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند: ⤵️ هر ڪس در شـب بیست و پنجم ◽️۱۰ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد ◽️۵ نمـاز دو رڪعتی 🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد 🔹‌⇦ یک مرتبہ سوره تکاثـر را بخواند 🕊 خداوند متعال ثواب آمران به معروف و ناهیان از منکر و نیز ثواب هفتاد پیامبر را بہ او عطا می‌کند. 📗اقبال الاعمال ✍ در صورت امڪان این نمـاز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریک باشید
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_10 #بدون_تو_هرگز شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر …هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم… نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم… تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
✍پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله) : زمانی بر مردم بیاید که دین هیچ دین‌داری سالم نماند ؛ مگر آن کس که مانند روباهی که بچه‌های خود را از دسترس درندگان دور می‌سازد، قلّه به قلّه و لانه به لانه بگریزد. گفتند : آن چه زمانی است؟ فرمود : آنگاه‌که معیشت ، جز با نافرمانی خدا فراهم نگردد و مجرد زیستن ، حلال و جایز می‌شود. 📒 بحرالمعارف، ج ۱، ص ۳۱۵ التحصین، ص ۱۳
•{ ♥️🌿 🌸} 🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات شهید ❤️ مصطفی ازسن پانزده سالگی ارادت عجیبی به بزرگان دین پیداکرده بود👏 درباره این تحقیق می کرد و همیشه درموردشون در منزل صحبت بود🌹 آن قدر بهشون مند شده بود ، که روی عکس هاشون رو زده بود ،☺️ یادمه نزدیک عید بود میخواستم کمدشو مرتب کنم ، ازم خواهش کرد که مواظب عکس های روی کمد باشم ❣️ برام جالب بود در سنی که معمولا بچه ها، از فوتبالیست‌ها ویا هنرمندان الگو برداری میکنن، ولی مصطفی عکس رو به در کمدش زده بود👏🌹👏 🌹🌹🌹🌹🕊🕊🕊🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال (با نام جهادی )
🌷یکی از از زبان یکی از مسؤلین اعزام :🌷 ◾️چون مصطفی از ناحیه سمت چپ مشکل داشت موقع اعزام با مشکل روبرو شد و مسئولین اعزام با رفتن وی مخالفت کردند و گفتند که با یک چشم نمیتوانی اعزام شوی و باید برگردی. ◾️«مصطفی»در جواب گفته بود:که یک چشمم که نمیبینه خب کار خداست اما چشم دیگرم که میبینه و میخوام اونم (س) کنم حالا که بی بی زینب(س) منو طلبیده شما مانع میشید باشه من برمیگردم ولی اون دنیا شما باید (س) رو بدید و مسئولین اعزام همه از این حرف«مصطفی» خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و با اعزام«مصطفی» موافقت کردند.
میخواستن میشد میخوایم نمیشه!❗️ چہ ڪار ڪــــردیم با این دل ها از خداوند بخوایم را برای امام زمان عج شش دانگ سند بزنه و برای این ڪار یاریمون ڪنه ڪه دست و پا و گـوش و چشم و زبان جز برای حضرت‌حجت‌عج به حـــــرڪت در نیاد!!
1_16407809.mp3
3.3M
چقدر سخت است حال عاشقی که...... 😔با صدای شهید علمدار 😭سوز این دلنوشته دل سنگ را خورد خواهد کرد ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پاسخ پناهیان به سوال یک جوان: 👈🏼 چجوری از شر شهوت جنسی خلاص بشم؟
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_11 #بدون_تو_هرگز اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …رفتم جلوی در استق
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد… – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من… این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود … – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
✍️علی علیزاده کارشناس مسائل سیاسی👇 🔹دیشب فارس نیوز با وحید یامین پور مصاحبه‌ای داشت درباره پایتخت. اما یامین‌پور به پایتخت بسنده نکرد و از روند کلی صداوسیما و وادادگی‌اش گفت. از دستمزدهای کلان سلبریتی‌ها. از پرداخت پنجاه میلیون به یک مهمان برای گفتن چند جمله سفارشی در شب یلدا. از دستمزد شبی هشتاد میلیون رضا گلزار در شبکه سه. و وقتی خبرنگار فارس سعی کرد با تشر ساکتش کند با صراحت گفت از این دستمزدها مطلع است. 🔹 از باج دادن به سلبریتی‌ها گفت. از این که وقتی با قلدری صداوسیما را تحریم میکنند، دستمزدشان بالاتر میرود. گفت صداوسیما اگر مثل مهجورها و سفیهان عمل میکند باید برایش قیم گذاشت. گفت پیش نویس قانون اداره و نظارت صداوسیما گم شده و سازمان هیچ قانونی در نحوه اداره‌اش ندارد. 🔹سخنان یامین پور که خود بخشی از صداوسیما است به شدت شجاعانه بود. یامین‌پور میداند سخنانش شاید به قیمت ممنوع التصویر شدن یا لغو برنامه جدیدش که قرار بود به زودی کلید بخورد تمام شود. با اینحال با قربانی کردن منافع شخصی و مصلحت‌های شغل، پرچم مطالبه شفافیت مالی صداوسیما را بلند کرد .
💐 امام رضا علیه‌السلام : "زنان بنی‌اسرائیل به بی‌عفتی افتادند، فقط بخاطر کم‌توجهیِ شوهرانشان ... » 👆👆 📚مکارم الاخلاق/ص۸۰
✖️ زن های خانه دار در حکومت امام زمان (عج) عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ (ع) أَنَّهُ قَالَ: فَيُعْطِيكُمْ فِي السَّنَةِ عَطَاءَيْنِ وَ يَرْزُقُكُمْ فِي الشَّهْرِ رِزْقَيْنِ وَ تُؤْتَوْنَ الْحِكْمَةَ فِي زَمَانِهِ حَتَّى إِنَّ الْمَرْأَةَ لَتَقْضِي فِي بَيْتِهَا بِكِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى وَ سُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ (ص). امام باقر عليه السلام در توصيف امامت حضرت مهدى عليه السلام فرمود: در سال دوبار بر شما بخشش مى فرمايد و در هر ماه دوبار روزى مى دهد، در زمان حکومت آن حضرت، حكمت به شما داده شود، تا آنجا كه زن در خانه خويش بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله رفتار مى كند. الغيبة (للنعماني)، النص، ص: ۲۳۹.
🔰 نگاهِ امام زمان علیه‌السلام 💬 حاج حسین یکتا: رفته بودم به دختر تازه عروسی بدهم که خدا تو را خیلی دوست داشت که همسر شهید شدی و… . برگشت گفت: "آقای یکتا! من شرط ضمن عقدم رفتن شوهرم به دفاع از حرم بود و هر روز صبح پوتین‏‌های او را پشت در اتاقش می‎گذاشتم!" به ظاهر و قیافه نیست، به یک لحظه «حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» است که وقتی امام عصر (عج) نظر می‎کند در فرد، اثرش را می‎بینیم.