شهید مصطفی صدرزاده
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء5:✅ جزء6:✅ جزء7:✅ جزء8:✅ جزء9:✅ جزء10:✅
بزرگواران خیلی از جزء ها مونده هرکس در توانش هست شرکت کنه اجرتون با شهدا وامام زمان(عج)
🌹🍃
✍🏻 #سخن_نگاشت
💠 #امام_خامنه_ای
🕋 #ماه_رمضان
از فرصت #دعا و #نماز_شب در شبهای ماه رمضان استفاده کنید؛
روزه فرصت است، دعا فرصت است، بیداری شبها فرصت است، نمازشبی که قاعدتاً مؤمنین در این جور شبها بیشتر توفیق پیدا میکنند بخوانند،فرصت است دعا کنید، تضرع کنید. ۹۵/۰۳/۱۶
#ویژه_استوری 🌹
#نشر_حداکثری✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●سرداری که کل استکبار از ترسش خواب نداشتن چطور توی یه راهرو سرپا وایساده و به مداحی این سرباز گوش میده و بغلش میکنه و...
#سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
شهید مصطفی صدرزاده
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء5:✅ جزء6:✅ جزء7:✅ جزء8:✅ جزء9:✅ جزء10:✅
ممنون از همه بزرگوارانی که شرکت کردن ان شاءالله ختم دوم از سه شنبه صبح شروع میشه ....خوشحال میشیم شرکت کنین😊
هدیه به شهید صدرزاده وجهت تعجیل در ظهور اقا امام زمان(عج)
⚠️فواید روزه
جلو گیری کننده از #سرطان ، #سم_زدا، مانع #دیابت ، سبب #سلامت_قلب ، #مانع_آلزایمر #سلامت_کبد #افزایش_عمر ، #تعادل_وزن ، #مانع_ام_اس و....
🔵روزه گرفتن ازنظر علم_پزشکی
🌹🍃 در #شش_روز_نخست ماه رمضان
حرارت بدن ۵/۱ درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، #عفونت_بدن کاهش پیدا می کند.
🌹🍃از روز #ششم ماه مبارک رمضان تا #دهم
#عفونت های بدن دفع میشود و #کلسیم_مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به #پاکسازی می کند و #مواد_زائد را خارج می کند.
🌹🍃 از روز #دهم تا #چهاردهم پاکسازی
#سیستم_عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد.
🌹🍃از روز #چهاردهم تا #بیست_و_یکم ماه مبارک رمضان: #پاکسازی_عروق و #قلب انجام می گیرد. #غلظت_خون دراین روزها پاکسازی وتخلیه می شود.
🌹🍃از روز #بیست_و_یکم تا #سی_ام ماه مبارک رمضان: تمامی #عفونتها و #مواد_زائد از بدن بیرون می رود.
🌹🍃در پایان ماه مبارک رمضان: با #بدنی_سالم و #تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، #به_شرط_تغذیه ای_صحیح درماه رمضان.
ماه بندگی خدا مبارک😊
《 #نمـــاز 》 یـا 《 #افـــطار》
💠🔹امام باقر علیهالسلام فرمودهاند:
↫◄ در ماه رمضان ابتدا #نمـــاز بخوان
سپس #افـــطار کن
مگر اینکه همراه عدهای بودی که
منتظر افطار بودند
اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی
با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن
و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان
↫◄ راوی پرسید:
چرا اینکار را کنم و ابتدا نمـاز بخوانم!؟
✨فرمود:
چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است:
افـطار و نمـاز
پس با چیزی شروع کن که
بر دیگری برتری دارد و آن #نمـاز است.
✨سپس فرمودند: و تو روزه داری
پس اگر نمازت را با حالت روزه بجا آوری
و روز را پایان دهی
برای من دوست داشتنیتر است.
📘وسائل الشیعه، جلد۱۰، صفحه۱۵۰
شهید مصطفی صدرزاده
گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_18
#بدون_تو_هرگز
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ …
– کجا؟ …
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
– نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو … چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود …
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد … براش یه خونه مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …
پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه … با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می کردن …
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
تولدت مبارک 💕🌸
مرد خونه سید ابراهیم 😇
پسر #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
آقا محمــــد علـے ☺️
#دلتنگی_شهدایی ♥️😔
هـــر انســانی عــطـر خــاصــی دارد
گــــاهــی
بـــــرخـــی
عجیــب بـــــــوی #خــــــدا می دهنــــد 🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️