eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 به جهان درونت نگاه کن!
↬•.✿.•↫ : یادت بآشه ها✨ اول امام زمآن (عج) یآد تو میکنھ . . . بعد تو یاد امآم زمآن (عج) مي‌افتی!(: ❤️🖇 ⚘اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیّکَ_الفَرَج⚘
🌷خدا به پیامبر فرموده 7چیز را از من بخواه: 🌷1.علم زیاد: قل رب زدنی علما...114طه 🌷2.آمرزش گناهان: قل رب اغفر وارحم وانت خیرالراحمین..118مومنون 🌷3.از شر شیطان به من پناه ببر: قل رب اعوذ بک من همزات الشیاطین.97 مومنون 🌷4.منزل بابرکت: قل رب انزلنی منزلا مبارکا...29 مومنون 🌷5.توفیق صداقت: قل رب ادخلنی مدخل صدق واخرجنی مخرج صدق واجعلنی من لدنک سلطانانصیرا..80اسرا 🌷6.آمرزش برای والدین: قل رب اغفرلی ولوالدی وارحمهما کماربیانی صغیرا...24اسرا 🌷7.اگرعذاب گنهکاران را نشانم دادی، من از آنان نباشم: قل رب اما ترینی مایوعدون فلاتجعلنی فی القوم الظالمین.93 و94 مومنون
شهید مصطفی صدرزاده
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ❤️ عاشقانه های زندگی شهید جلیل خادمی با همسرش ❤️ هر بار که اسم سوریه را می آورد دلم م
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ماه عسل پس از 12 سال! سال 88 سعادت زیارت ضریح شش گوشه ی امام حسین(ع) نصیبمان شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . بچه ها را در آن سفر همراه خود نبردیم. آنها را به پدر و مادر سپردیم و راهی شدیم . یک سفر عاشقانه زیبا... در این سفر از توجه های زیاد جلیل و محبت های فراوانش نسبت به من باعث شد تا تمام افراد کاروان فکر کنند که ما برای ماه عسل به کربلا آمده ایم . خنده ام گرفته بود که بعد از 12 سال زندگی مشترک همه این فکر را می کنند. «شهیدی که جلیل را صدا می زد» جلیل به ماموریتی در تنب بزرگ رفته بود . شب در عالم خواب می بیند که تعدادی از شهدا بر سر مزارشان نشسته اند شاد و خوشحال همه دور هم جمع هستند شوخی میکنند و می خندند. جلیل قدم بر می دارد که به سمتشان برود . اما آنها می گویند: بایست هنوز زود است. چند لحظه ای می گذرد و توجه جلیل به یکی از شهدا که ناراحت بر سر مزار خود نشسته جلب می شود. جلیل رو به یکی از شهدا علت ناراحتی آن شهید را می پرسد. و آن در جواب می گوید او شهید کریم پور است مدت زیادی است که کسی به او سر نزده است ... مدتها گذشت و جلیل از ماموریت بازگشت . خواب را برای من تعریف کرد و گفت: در این مدت از فکر این خواب بیرون نیامده ام. گویا که شهید مرا صدا می زند . به گلزار شهدای فسا رفتیم . تمام مزار شهدا را یکی یکی با هم گشتیم. ولی چنین نامی از شهید نبود . جلیل گفت: گلزار شهدای منطقه ی خودمان را نگشتیم آنجا هم برویم . چند روز بعد رفتیم شهدای تمام منطقه ی ششده و قره بلاغ که در50 کیلومتری فسا قرار دارد را هم گشتیم ولی خبری نبود . ناامید شدیم تا اینکه دوباره اعزام شد ماموریت ، بعد از چند روز تماس گرفت گفت: من در اینترنت جستجو کردم حتی گلزار شهدایی که اطرافمان بود را گشتم ولی نتوانستم این شهید عزیز رو پیدا کنم. بغضی در گلویش پیچید و گفت: فکر کنم چند شهید گمنامی که در جزیره آرام گرفته اند یکی از آنها شهید کریم پور باشد. با همان بغضی که داشت ادامه داد: سر مزارشان رفتم و زیارت عاشورا را خواندم ... مدتی گذشت و همچنان ذهن جلیل در گیر بود تا اینکه یک روز به طور اتفاقی برای اولین بار به همراه یکی از خانمها ی همسایه به بنیاد شهید رفتیم تا نام کوچه را به نام شهید قنبری نام گذاری کنیم. در آنجا یادم به خواب جلیل افتاد و از مسئول فرهنگی بنیاد شهید پرسیدم آیا ما شهیدی به نام کریم پور داریم؟ گفتند : بله . مزار شهید در پشت بارگاه امامزاده حسن (ع ) گوشه ی آخر صحن که یک پرچم سر مزارش گذاشتیم . باورم نمی شد زیرا بارها آن گلزار را گشته بودیم. به محض رسیدن به خانه به جلیل زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد . ظهر که به خانه آمد ناهار را خورد و به امامزاده حسن (ع) رفتیم. به مزار آن که شهید رسیدیم جلیل کنار مزار نشست و شروع کرد به گریه کردن.. عکسش را که دید آن خواب دوباره برایش تداعی شد و رو به شهید گفت: آخر تو را پیدا کردم... دو سال هر پنجشنبه ما بر سر مزار شهید کریم پور می رفتیم . در این دوسال کسی را ندیدیم که بر سر مزارش بیاید تا اینکه یک روز یک پسر جوانی رادیدم که بر سر مزارش آمد و فاتحه ای خواند جلیل سریع خودش را به او رساند و متوجه شد که از خویشاوندان شهید است خوابش را برای او تعریف کرد . و گفت پیام ما را به خانواده شهید برسانید. یک روز دلم خیلی گرفته بود. چهار ماه پس از شهادت جلیل می گذشت و نزدیک به ایام عید بود. بچه ها پیش مادرم گذاشتم. سبزه ای خریدم و بر سر مزار شهید کریم پور رفتم و گریه کردم . از دور دو خانوم را دیدم که به سمتم می آیند بلند شدم که بروم . یکی از خانمها صدایم زد و پرسید: ببخشید شما را نمیشناسم ؟! ما از بستگان شهید هستیم... خودم را معرفی کردم و جریان خواب جلیل را تعریف کردم . او گفت : ما جریان خواب را شنیده بودیم پس از آن بر سر مزار شهید می آمدیم تا شاید شما را بینیم و از زبان خودتان جریان خواب را بشنویم... تپه ی شهدا و گلزار شهدای فسا را خیلی دوست دارم. زیرا اکثر شب های جمعه را با جلیل در کنار شهدا گذراندم. و اکنون هر زمان که به گلزار شهدا می روم . از ابتدای گلزار حس می کنم جلیل قدم به قدم در کنارم راه می رود. او را با تمام وجود حس می کنم... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهيد ابوعلى (مرتضى عطايى) تصويرى قول گرفت: 🔺«هر کس شهید شد، قول بده بقیه رو هم شفاعت میکنه» قول گرفتن از شهید صدرزاده... ⏯ برشى از مستند «ابوتراب» روایتی از حضور یک ایرانی در لشکر فاطمیون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ✍✍دوسوال که جوابشان باقی ماند ✍ایشون ظهر تاسوعای سال۹۴در حلب سوریه به شهادت رسیدند و نحوی شهادتشان فقط یک تیر تک تیرانداز به قلبشان بود ✅ 🗣البته از پشت داخل ی روستا ✍✍در وصیت نامه شان که در عید فطر سال ۹۲ نوشته شده بود نوشتند که این ماه مبارک که گذشت دل ما سوخت دل امام زمان بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا نگه داشته نشد خواهران و برادران ماهواره و فرهنگ کثیف غرب راهی به جزآتش دوزخ ندارد از ما گفتن....... ✅در حین تدفین شهید بزرگوار گفتین که میدانم زنده ای مصطفی با تو زندگی میکنم ... .جمله ی قوی ای بود ... ✌️ ✍وزندگی میکنیم ایشون هستند بیشتر از قبل بدون رفتن به منطقه و گشت و......... ✅عرض سلام و وقت بخیر خدمت بزرگواران و سرکار خانم صدرزاده بنده اخیرا مطلبی خوانده بودم که ایشون با الگو گیری از شهید ابراهیم هادی، نام جهادیشون رو سید ابراهیم گذاشته بودن؛ ممکنه ارتباط این دو شهید و تاثیر آقا ابراهیم رو در زندگی همسرتون توضیح بدین. متشکرم😕😑 ✍ارادت زیادی به شهدا و شهید ابراهیم هادی داشتند ولی اسم جهادیشان از اسم پدر بزرگم گرفتند ایشان سید ابراهیم بودند و اهل ضرب المثل برای هرکاری که همین یاد آوری ضرب المثل ایشان باعث این نام جهادی شد 🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺 ✅کانال ( با نام جهادی )
•{ ♥️🌿 🌸} 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ لحظه زیبای بارگشایی درهای حرم امام رضا (ع) و شوق و اشتیاق زائران برای زیارت
💌 بهتر از هر ترانه
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 مرا در این مکان دفن کنید یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد... آن جایی را که جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند... «می گفت : اگر نروم شرمنده حضرت زینب می شوم» اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم. با شد نمی روم ولی جواب حضرت زینب و رقیه (س) را خودت بده من جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی ... راه برگشتی برای من نگذاشتی...) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم. روز اعزام ،سال 93  جلیل ساکش را با شور و نشاط و عشقی که داشت برای اعزام آماده کرد . آن روز حس همسران هشت سال دفاع مقدس را داشتم . با تمام وجود حس می کردم که جانم می رود. از اول از دواجم جلیل اکثرا در ماموریت بود چرا این ماموریت برایم سخت تر بود. این اولین اعزام جلیل بود و من باردار بودم . در این ماموریت مدام تماس می گرفت و حال من و دخترش را می پرسید. «شیرین ترین لحظات زندگی جلیل» تولد فرزندانم بهترین لحظات زندگیم بود. آن هم با حضور جلیل آقا که هیچ وقت مرا تنها نگذاشت ،آقا محمد ، مریم خانم هدیه خداوند به ما بود که گرما بخش زندگیمان شد . برای سومین بار بود که داشتم مادر می شدم. خداوند فاطمه خانم را به ما هدیه داد تا بیشتر به زندگیم گرما ببخشد . حال مساعدی نداشتم . مرا از فسا به شیراز ارجاع دادند. در بیمارستان زینبیه بستری شدم . جلیل آقا هم بیرون بیمارستان پشت درهای بسته مانده بود.  مادرم برایم تعریف می کرد؛ از وقتی که تو را در بیمارستان بستری کردند تا وقتی که از اتاق عمل بیرون آمدی چه ها که به او نگذشته است. برای ملاقات به دیدنم آمد.  گل به همراه نیاورده بود. کنار گوشم زمزمه کرد: خودت گلی نیاز به گل آوردن من نبود . بعد دستش را توی جیبش کرد و یک جعبه به من داد و گفت ارزش تو بیشتر از این چیزهاست... یک انگشتر عقیق بود . کارهایش هم برایم غیر منتظره بود . دقیقا مثل روز سالگرد ازدواجمان که با یک جعبه شیرینی وارد خانه شد و سالگرد ازدواجمان را تبریک گفت . بعد از اینکه یکدیگر را دیدیم به من گفت یک شب تا دیر وقت به شاهچراغ رفتم و نذر کردم هر دوی شما صحیح و سالم باشید. پس از تولد فرزند سومم فاطمه، جلیل تمام کارهای او را خودش انجام می داد . میگفت من که اغلب ماموریت بودم و نتوانستم کمکت کنم. الان که میتوانم میخواهم جبران کنم. اما افسوس که سایه پدر چهارماه بیشتر بر سر فاطمه نبود. فاطمه خانم دقیقا سه ماه و دوازده روزش بود که جلیل شهید شد و سهم آن هم از پدر فقط یه سنگ سرد شد... «آخرین دیدار» خاطره ی که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شود 17 آبان 94 شب من در آشپز خانه مشغول آماده کردن شام و جلیل محو نوشتن متنی در دفترش بود که حتی صدای گریه فاطمه را نشنید . چند بار صدایش زدم . نگاهی به من کرد دفتر را زمین گذاشت و به سراغ فاطمه رفت. بعد از شهادتش متوجه شدم که وصیت نامه اش می نوشت. همان شب به مسجد رفت زیارت عاشورا خواند و برگشت ساکش را پیچید . و آماده رفتن . روز بعد قبل از حرکت گفت : شما هم با من تا شیراز بیایید. نمی دانم ، شاید می دانست که این آخرین دیدار است . مریم  شیفت ظهر بود از پدر خداحافظی کرد و در آن لحظه مثل ابر بهاری گریه می کرد و راهی مدرسه شد. جلیل نتوانست تحمل کند دنبال مریم رفت و گفت با ما تا فرودگاه به شیراز بیا. همه آماده شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. به فرودگاه شیراز رسیدیم ساک را روی زمین گذاشت . فاطمه در بغلم بود . نگذاشت به خاطر بچه پیاده شوم گفت هوا سرد است. همان جا خداحافظی کردم. من از داخل ماشین مات و مبهوت قدم های جلیل بودم. ساکی که روی زمین می کشید و نسیم پاییزی که کت جلیل را تکان میداد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
زنـدگـے بــدون عــــشـــ♥️ــق هــمـچــون بــاغـــ🌴ــی ســـت بــدون آفــــ☀️ــــتــاب کــہ در آن گــ🌹ــــل هــا مــــــرده انــ🥀ــــد دعـوتـیـد بـہ کـانـال ســـــخــ ✍🏻 ــــن عــــ ღ ــشــ ღ ـــڨ یہ‌ڪانال‌عـالے‌و‌درجہ‌یڪ👌🏼👌🏼 توےاین‌ڪانال‌‌پر‌شده‌از ↓↓↓ ۱★متن های مناسبتی، عکسای گوگولـےّو حدیث نوشته❤️😍 ۲★استورے‌هاے‌مناسبتے‌و‌دخترونہ🙃😉 ۳★ڪلے‌بیوگرافی‌هاے‌قشنگ‌🌸 اونقدر‌قشنگ،ڪہ‌میفہمی‌حرف‌دل‌یعنی‌ چے😇 بــلـہ شــمــا دعــوتــیــد بـهــ .... یــک فـــنــجـــــ☕️ــــان عـــشـــ♥️ـــق ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/joinchat/1084686362C395cb1b06d