eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
در مسیر پیشرفت.pdf
2M
🔰 فایل کتاب دستاورد‌های یکساله جمهوری اسلامی با عنوان منتشر شد 🔴 این محتوای بسیار کاربردی، مناسب برای همه مردم، بویژه سخنرانان، اساتید حوزه و دانشگاه و طراحان و موشن‌گرافان و... خواهد بود. ⁉️ در یکسال اخیر برای حل مشکلات چه اقداماتی انجام شد؟ ⁉️ در یکسال اخیر در حوزه پیشرفت‌های علمی و چه گام‌هایی برداشته شد؟ ⁉️ در یکسال اخیر در زمینه و دارو چه مسیری طی شد؟ ⁉️ در یکسال اخیر در رابطه با کاهش چه اقدامی انجام شده است؟ ⁉️ در یکسال اخیر در رابطه با چه اقدامی انجام شده است؟ ‼️و... @shahid_mostafasadrzadeh
🔴 نماز شب هجدهم ماه رجب برای دوری از آتش جهنم 🔵 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: 🌕 هر كس در شب هجدهم ماه رجب دو رکعت نماز بخواند در هر رکعت یک بار سوره حمد و سوره های توحید و فلق و ناس را هر یک ده مرتبه بخواند وقتی که از نماز فارغ شد خداوند به ملائکه می فرماید: بواسطه این نماز همه گناهان او را می آمرزم و قرار می‌دهد خداوند بین او و آتش جهنم شش خندق ، که فاصله هر خندقی به اندازه فاصله بین زمین و آسمان است. 📚 اقبال ص ۶۵۵/وسائل الشیعه ج۵ص۲۲۸ 🌸 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هدیه کنیم. @shahid_mostafasadrzadeh
🔴قسمت اول مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد. فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش می‌گوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشته است. او به مشهد می‌رود، ریش‌هایش را کوتاه ‌می‌کند و به مسئول اعزام می‌گوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود. خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از ۸سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف می‌کند. بخش اول این گفت‌وگو درباره زندگی و سلوک رفتاری شهید صدرزاده با خانواده‌اش است. این گفت‌وگو را بخوانید:  چند سال با آقا مصطفی زندگی کردید؟ سال ۸۶ ازدواج کردیم. هشت سال زندگی کردیم و تقریبا ۱۰ روز بود که وارد نهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم. از دوران قبل از آشنایی بگویید. آنموقع کجا بودید و چه می‌کردید؟ چطور با مصطفی آشنا شدید؟ قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم،  فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه حوزه باقر العلوم شهر قدس بودم. یکی از دوستان مصطفی، من را به او معرفی کرد. آن زمانی که من فرمانده پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرمانده پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمومنین(ع) بود، اما من چندان با او آشنایی نداشتم.  در یک مسجد و یک پایگاه بودید؟ بله هر دو در مسجد امیرالمومنین(ع) بودیم؛ من با مصطفی آشنایی نداشتم ولی او از دوستان صمیمی برادرانم آقا سجاد و آقا سبحان بود. بهانه اولین دیدار: درِ خانه حضرت فاطمه زهرا(س) قبل از اینکه مصطفی به خواستگاری شما بیاید، او را دیده بودید؟ دقیقا می‌دانستید که چه کسی قرار است بیاید؟ در همان گفت‌وگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام می‌دادیم و می‌خواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانم‌ها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و می‌شود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.  یعنی زمانی که ایشان می‌خواستند برای خواستگاری بیایند، می‌دانستید که او همان آقایی است که آن روز جلوی در حوزه مقاومت دیده‌اید؟ بله. معرف اصلی این وصلت چه کسی بود؟ برادرانتان بودند؟ آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.   شما درباره خصوصیات اخلاقی و رفتاری مصطفی چه چیزهایی از برادرانتان پرسیدید؟ چه چیزهایی برایتان مهم بود؟ برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانم‌ها بود و باید کاملا مطلع می‌شدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانم‌ها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانم‌ها چیست؟ من می خواستم به کارهای فرهنگی‌ای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینه‌ها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آن‌ها را داشت و من را هم تشویق می‌کرد.   اینکه می‌گویید نگاه خواستگارتان به خانم‌ها برای شما مهم بود چیزی است که برای خیلی‌ها مسئله است. چه دیدگاهی مورد پسند شما بود؟ برایم مهم بود شریک زندگی‌ام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عمل‌ها را به خانم‌ها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه می‌کردم. در این ۸ سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.  شما آن زمان طلبه بودید؟ بله.  قصد داشتید چه شغلی داشته باشید که موافقت مصطفی در همان ابتدای زندگی برایتان مهم بود؟ شغلی که برای خودم انتخاب کرده بودم معلمی بود. دوست داشتم معلم بشوم و در مدارس تدریس کنم. چیز دیگری مد نظرم نبود. مصطفی با همان معلمی موافقت کرده بود. بارها در جلسه خواستگاری گفت: «من همسنگر می‌خواهم» ... @shahid_mostafasadrzadeh
اخم توی محیطی که پر از نامحرمه خیلی هم خوبه...!🕊 "شهید مصطفی صدرزاده" @shahid_mostafasadrzadeh
🔴 وصیت نامه خطاب به دوستانش دوستان با معرفت، هم رزمای بسیجیم! می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک خور و یا ... میگید چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید،می دونم عاشق شهادتید... داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم... چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم: 1- وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ... 2- وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید ، هرگز... 3- اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... 4- سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. 5- دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید. 6- خود سازی دغدغه اصلی شما باشد @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت اول مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گرد
🔴قسمت دوم تسنیم: انتظارات شما را شنیدیم. چیزهایی که مصطفی از شما می‌خواست را برایمان تعریف کنید. ➖صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد. بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند». تسنیم: این اتفاق در زندگیتان افتاد؟ چگونه بود؟ بله. تا دوسال اول زندگیمان که همان روال قبل از ازدواجمان بود؛ من فرمانده پایگاه خانم‌ها بودم و مصطفی فرمانده پایگاه نوجوان‌ها بود. بعد از آن او یک پایگاه جدید ایجاد کرد و فرمانده پایگاه امام روح الله(ره) شد. هر دوی ما در کنار هم کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم و کارهای بسیج و مسجد را جلو می‌بردیم. تسنیم: شغل مصطفی چه بود؟ شغل آزاد داشت. اوایل طلبه بود اما بعد از ازدواج طلبگی را ادامه نداد و سراغ کار آزاد رفت. انتخاب محله‌‌ای پرت در کهنز شهریار برای کار فرهنگی/ خانم‌های آن محل:«مدیون صدرزاده هستیم که بچه‌هایمان را بسیجی کرد» تسنیم: کار فرهنگی دیربازده هست، چیزی نیست که مثلا دکمه‌ای را بزنیم و سریع نتیجه‌اش را ببینیم. فعالیتی شروع می‌شود و 5 یا 6 سال از آن می‌گذرد تا اولین نتایج آن دیده شود. مصطفی فرمانده پایگاه بسیج نوجوان‌ها بود. کلی باید کار فرهنگی می‌کرد تا مثلا بعد از چند سال ببیند که مهارت قرآن خوانی فلان نوجوان خوب شده و نمازش را صحیح می‌خواند. کار فرهنگی صبر بالایی می‌خواهد. مصطفی نسبت به نوجوان‌ها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ می‌شود و پدرش لذت می‌برد، او هم همین حس را داشت. نوجوان‌هایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچک‌تر بودند. آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوان‌هایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچه‌هایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همه‌شان تحصیل کرده‌اند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان می‌کرد. هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محله‌ای که انتخاب کرده وجود ندارد. اما تاکید می‌کرد نتیجه‌ی کاری که می‌کند، دست خداست و خودش و بقیه کاره‌ای نیستند. می‌گفت اگر خدا بخواهد خودش درست می‌شود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان می‌شود. مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد. دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. می‌گفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است. وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود. ماجرای پاترول سفیدی تسنیم: یعنی خودش را واسطه می‌دید. واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست. ➖بله. سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی ازهمسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم. «راه اندازی دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در استخر.... @shahid_mostafasadrzadeh
❣📝 ▫️در طول تاریخ کشور ما و امت اسلام، بعد از حکومت امام حسن(علیه‌السلام) هرگز شاهد استقرار حکومتی نبوده‌ایم که زمینه را برای به ثمر نشستن زحمات و همت‌های والای مردم فراهم نماید. عموماً حکومت‌ها در صدد استثمار مردم و مصادره زحمات آن‌ها به نفع منافع خود و گروه وابسته به خود بودند، نه سعادت و صلاح جامعه. با پیروزی انقلاب اسلامی این نسیم بر پهنه جامعه اسلامی وزید که مسیر تکامل، پیشرفت، تعالی و چیدن ثمره زحمات و مجاهدت‌ها باز است و از این به بعد باید نخبگان و دولت و ملت کار کنند تا در هر زمینه‌ای از پیشرفت، از این دست‌آورد استفاده نمایند. @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰آرمان راهپیمایی ۲۲ بهمن رو خیلی دوست داشت از شب قبل به همه زنگ میزد که فردا قرار ساعت چند؟ و کجا؟ صبح زود حرکت می‌کردیم تا برای دیدن غرفه ها وقت داشته باشیم تو مسیر انقدر شوخی میکرد که گذر زمان رو حس نمی‌کردیم یه بار جلوی یکی از غرفه ها ایستاد، روی مقوا تصویر ایستاده شهدا رو درست کرده بودند، آرمان با تک تک اونها عکس گرفت، به سبک معروف شهدایی، دست به سینه مثل شهید همت و شهید صدرزاده بعدشم با لحن خاصی که معلوم نبود شوخیه یا جدی، آرزوی شهادت کرد کی می‌دونست آرمان انقدر زود به آرزوش میرسه... همیشه اصرار داشت تا زیر برج آزادی بریم و عکس بندازیم تا اذان ظهر اونجا می‌نشستیم اما اذان خط قرمز بود باید سریع می‌رفتیم نماز اول وقت، اونم جماعت بعدشم یه جایی پیدا میکردیم که باهم ناهار بخوریم دیگه به این برنامه عادت کرده بودیم تا دوران کرونا اومد و راهپیمایی های ماشینی خیلی منتظر ۲۲ بهمن امسال بودم تا یه بار دیگه باهم زیر برج آزادی عکس بگیریم اما... مطمئنم آرمان فردا هم میاد مثل همیشه همون جای همیشگی با همه دوست‌ هاش عکس میگیره با این تفاوت که این بار دوستان جدید زیادی پیدا کرده... ✍علیرضا خلفی ----------- 📬 تنها کانال رسمی استاد میرهاشم حسینی https://eitaa.com/Mirhashem_ir
❣🌸 🔸وَأَشْرَفُ الْغِنَى تَرْکُ الْمُنَى 💠برترین بى نیازى ترک آرزوهاست 📘 @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روایت حاج قاسم سلیمانی از نحوه حضور شهید صدرزاده در سوریه @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت دوم تسنیم: انتظارات شما را شنیدیم. چیزهایی که مصطفی از شما می‌خو
🔴قسمت سوم راه اندازی دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در استخر! تسنیم: گفتید که مصطفی سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. منظورتان تحمل سختی در انجام فعالیت‌های زندگی و کسب و کار است؟ نه. در کارهای فرهنگی خیلی سختی تحمل می‌کرد. وقت خواب و استراحتش خیلی کم بود. مصطفی در ماه رمضان سال 90 یا 91 از یک روحانی به اسم محمدرضا بطحایی دعوت کرده بود تا برای کار فرهنگی به پایگاه بسیج بیاید. بطحایی با خانواده‌اش آمده بود و هرشب در مسجد برنامه داشت؛ بعدا این روحانی هم در سامرای عراق شهید شد. تا حدود ساعت 12 شب در مسجد می‌ماندند و کار فرهنگی می‌کردند. کلاس قرآن داشتند، سفره افطار داشتند، بعد از افطار هم کلاس صالحین و برنامه‌های مختلف داشتند. مصطفی آن موقع  با مسئولان یک استخر صحبت کرده بود و بعد از تمام شدن کلاس‌های مسجد، حاج آقا بطحایی را تا نماز صبح به آن استخر می‌برد که پاسخگوی سوالات شرعی مردم باشد. بنابر این وقت چندانی برای استراحت نداشت. مصطفی جثه کوچکی داشت و به همین خاطر خیلی اذیت می‌شد. ماه رمضان در تابستان بود و واقعا شرایط سختی بود. یک بار به خانه آمدم و دیدم که حالش خیلی بد است و تهوع دارد؛ اما از فردای آن روز باز هم کارش را ادامه داد. خیلی به مصطفی وابسته بودم، وقتی به گشت محلی می‌رفت با اصرار همراهش می‌رفتم تسنیم: مصطفی به شما گفته بود که هم‌سنگر می‌خواهد و بعد از ازدواج هم کار فرهنگیش را ادامه داد؛ اما بالاخره زندگی شخصی او و شما هم مهم بود. ناراحت نمی‌شدید که مصطفی بخاطر کارهای فرهنگی، وقت کمتری در خانه است؟ نسبت انجام کارهای فرهنگی و حضور در خانه را چطور رعایت می‌کرد؟ به مصطفی می‌گفتم که زمان بیشتری را در خانه باشد چون من خیلی به او وابسته بودم اما اگر او نمی‌توانست کارش را طوری تنظیم کند که کنارم باشد، من همراهش می‌شدم. چند بار پیش آمد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه محلی برود و من با اصرار تمام همراهش شدم. اعتراض می‌کرد و می‌گفت که نمی‌تواند من را با بچه کوچک در ماشین تنها بگذارد و برود اما من به او می‌گفتم که درِ ماشین را قفل می‌کنم و منتظرش می‌مانم تا کارهایش تمام شود. برایم مهم نبود که مثلا ساعت 12 شب هست و در ماشین منتظر او هستم، همین که کنار مصطفی بودم خوب بود. اگر او نمی‌توانست وقتش را طوری تنظیم کند که در خانه باشد، من وقتم را تنظیم می‌کردم که کنارش باشم. تسنیم: ظاهرا با زندگی‌ای که مصطفی برای خودش و انجام کارهای فرهنگی‌اش تعریف کرده بود، شما مجبور به برنامه‌ریزی بودید تا بیشتر کنارش باشید. از اول هم قرارمان این بود که همسنگرش باشم. تسنیم: مصطفی نمی‌گفت که چرا دنبالش راه می‌افتید و می‌روید؟ چرا، اتفاقا ناراحت می‌شد. من به او می‌گفتم: «وقتی کنارت هستم، خیالم راحت است و آرامش دارم و وقتی بیرون می‌روی، فکرم مشغول می‌شود. اینکه در ماشین همراهت باشم راحت‌تر است تا اینکه در خانه باشم و فکرم درگیرت باشد». مهارت بالای مصطفی در فهمیدنِ بچه‌ها و نوجوان‌ها تسنیم: در بسیج برای مقاطع مختلف سنی کارهای زیادی می‌توان انجام داد؛ مثلا حتی برای کسبه محل هم می‌شود کار فرهنگی کرد. چرا مصطفی نوجوان‌ها را انتخاب کرده بود؟ مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچه‌ها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچه‌ای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را می‌دیدند ذوق می‌کردند که الان بچه‌شان ساکت یک جا می‌نشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی می‌کرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه می‌کرد. وقتی بچه‌ها در یک مجلس مهمانی شلوغ می‌کردند و پدر و مادرها را خسته می‌کردند، مصطفی از جمع جدا می‌شد و همه بچه‌ها را گوشه‌ای جمع و با آنها بازی می‌کرد. خودش می‌گفت وقتی بچه‌ها وارد جمع بزرگترها می‌شوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچه‌ها را نداشته باشند. بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه می‌شنود و برخورد بدی که می‌بیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوان‌ها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچه‌ها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم. مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچه‌ها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت. «رفتن به پارک با فاطمه ... ➖➖➖➖ ➖➖➖➖➖ @shahid_mostafasadrzadeh
❣📝 🔹شاید بشود گفت که بزرگ‌ترین مانع و بد‌ترین درد و بیماری در راه تکامل بشری، عبارت است از خود را بزرگ دیدن، خود را پاک و بی‌غش دیدن، خود را قدرتمند و توانا دیدن و خود را برتر از دیگران مشاهده کردن است. @shahid_mostafasadrzadeh
| مقام سلم و دوستی در زیارت عاشورا مقام سِلم و دوستی وجود دارد، هم با اهل‌بیت علیهم السلام و هم با کسانی که با اهل‌بیت دوستند. می‌گوییم: «وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاَكُمْ» اینکه شما دوستداران اهل‌بیت را دوست داشته باشید، یک مقام است، و این را به هرکسی هم نمی‌دهند. 🔸 من خیلی‌ها را دیدم که اهل‌بیت را دوست دارند اما دوستداران اهل‌بیت را دوست ندارند. از این جهت اوضاعمان خراب است، اصلاً متوجه نیستیم کسی که در هیئت کنارمان نشسته، محب اهل‌بیت است. یعنی امکان اینکه در هیئت‌های ما دعوا بشود باید صفر باشد. اینجا شیعه‌خانۀ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و عموم مردم ما محب اهل‌بیتند. 🔺مقامات زیارت عاشورا - جلسه اول @shahid_mostafasadrzadeh
من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای نمی کردم! مادرم از نوجوانی مرا به این امر دعوت می کرد اما اعتنایی نمی کردم. البته گاهی می خواندم، بعد از ازدواج، شغل رانندگی را انتخاب کردم. در یکی از سفرهایم موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم. در بین راه هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم. موتور ماشین هم خاموش شد و از کار افتاد. هر چه کوشش کردم نتوانستم ماشین را روشن کنم. در اثر شدت سرما، مرگ خود را مجسم دیدم! سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و به فکر فرو رفتم که خدایا راه چاره چیست؟ یادم آمدسال های قبل، واعظی که درمنزل ما منبر می رفت، بالای منبر گفت: «مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید واز همه جا مأیوس شدید متوسل به آقا امام زمان (عج)شوید که ان شاء الله حضرت کمک می کند» بی اختیار متوسل به آقا امام زمان شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردمT شاید روشن شود ولی موفق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم و با خداوند تعهد کردم که «اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بوده، فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم» این دو عهد رابا خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه، این دو برنامه را انجام دهم. یک وقت متوجه شدم یک نفر داخل برف ها به سمت من در حرکت است. احساس کردم او هم راننده ای است که ماشینش در این نزدیکی ها در برف ها گیر کرده است و حالا به دنبال کمک آمده است. به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟» من هم از خاموشی ماشین و طوفان برایش گفتم. آن شخص فرمود: من ماشین را راه می اندازم. من ندیدم دست ایشان به موتور ماشین بخورد ولی فرمود: «استارت بزن » سوئیچ ماشین را زدم، ماشین روشن شد و فرمود: «حرکت کن و برو» گفتم: «الان میروم جلوتر میمانم، راه بسته است» فرمود: «ماشين شما در راه نمی ماند، حرکت کن.» گفتم: «ماشين شما کجاست، می خواهید به شما کمکی بدهم؟» فرمود: «من به کمک شما احتیاج ندارم.» و تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم. شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان گفتم: «اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم.» فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.» پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟» فرمود:«هرچه بود رفع شد» گفتم: «آخر این که نشد، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم مهارت فوق العاده ای نشان دادید، من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بنمایم، چون من راننده جوانمردی هستم» باچهره ای متبسم فرمود:«تفاوت راننده جوانمرد با ناجوانمرد چیست؟ گفتم:«شما خودت راننده ای میدانی، شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمت و نیکی ببیند نادیده می گیرد و می گوید وظیفه اش را انجام داده! ولی شوفر جوانمرد تا آن نیکی و خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمیشود» ایشان فرمود:«خیلی خوب! حالا اگر می خواهی به ما خدمت کنی تعهدی را که با خدا بستی، عمل کن که این خدمت به ماست» گفتم: «من چه تعهدی بستم؟» فرمود: «یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را در اول وقت بخوانی» وقتی این مطلب را شنیدم تعجب کردم که این آقا از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده؟! در ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم، دیدم کسی نیست! فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان (عج) کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد. جای پای آقا را هم درجاده ندیدم، کامیون بدون هیچ توقفی روی برف حرکت کرد، به سلامت به خانه رسیدم، زن و بچه ام را دور خود جمع نموده موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و از آنها نیز خواستم که این بی بند و باری را کنار بگذارند و نمازشان را اول وقت بخوانند. آن ها هم قبول کردند یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم که مرتب بیاید و احکام دین را بگوید تا به وظایف دینی مان آشنا شویم در مسافرت ها هم اول وقت، نماز را می خواندم. روزی در یکی از گاراژ ها، منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد. راننده های دیگر گفتند:«برویم برای غذا و با هم باشیم» گفتم:«من نمازم را می خوانم بعد می آیم» همه به هم نگاه کردند و گفتند: این دیوانه شده، میخواهد نماز بخواند» و مرا شدیدا مسخره کردند. من تا آن زمان مایل نبودم خاطره سفر مشهد را برای کسی بگویم، اما چون این ها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند، مجبور شدم سرگذشتم را برایشان بگویم. چنان برآنها اثر گذاشت که همه از من عذرخواهی کردند و با تمام کسانی که در گاراژ بودند به نماز ایستادیم. از تمام کسانی که از مالشان قبلا حیف و میل کرده بودم به گفته آقای روحانی حلالیت طلب کردم و همیشه هنگام اذان به یاد قولم می افتادم و با یاد امام زمان(عج) و آن خاطره شیرین، نمازم را می خواندم. منبع: کتاب شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ، ج ۲، ص۳۵۱