#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_سیزدهم
✳️ سال 86 فهمیدیم دانشگاه امام صادق صدوبیست تومن پول میده،
من و مصطفی و سجاد رفتیم پول رو گرفتیم.
🔹مصطفی با این که مسئول فرهنگی بود، خودش خرج نکرد و گفت پول رو میدیم به حاج آقا ، هر تصمیمی ایشون گرفتن.
که حاج آقا هم بیشتر از اون پول رو بهمون برگردوندن
✅ یک بار بهم گفت بیا بریم خونه مون.
ماه رمضان بود.
وقتی رفتیم، تلوزیون داشت قرآن میخوند.
کارهامون رو تعطیل کردیم و نشستیم با هم یک جزء قرآن خوندیم و بعد کارمون رو انجام دادیم
💝💚💝💚💝💚💝💚💝
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_چهاردهم
✅ من سر یه قضیه ای تصمیم گرفته بودم دیگه با مصطفی حرف نزنم.
چند بار با این که من کوچیک تر بودم، مصطفی بهم سلام کرد، ولی من جوابش رو ندادم.
ولی کم کم و به مرور رابطمون دوباره با هم خوب شد.
رفته بودیم اعتکاف، توی مسجدامیرالمومنین، سر قضیه صفویه با هم بحث کردیم و مصطفی با این بهونه باب آشتی رو باز کرد و از همون جا دوباره رابطه مون با هم خوب شد.
و من باز برگشتم به کار فرهنگی و همیشه مصطفی برای من مشوق بود.
✳️ سه تا خاصیت مهم مصطفی این ها بود:
1⃣یکی این که اصلا غیبت نمیکرد
2⃣ دوم این که دست و دل باز بود،
3⃣و سوم این که دو به هم زن نبود
💕💐💕💐💕💐💕💐💕
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_پانزدهم
✅ توی سال 85، زمان جنگ های سی و سه روزه ی لبنان، مصطفی انقدر ذهنش درگیر بود که عین اون سی و سه روز، هرشب خواب جنگ دیده بود
✅ مصطفی با این که حافظه ی خوبی نداشت، شعرهای اتل متل توتوله ی ابوالفضل سپهر رو خیلی هاش رو حفظ کرده بود و سر مزار شهدا میخوند.
شاید خیلی از اون شعر ها رو پای مزار خودش خوند
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_شانزدهم
✅ یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم.
یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست.
منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم .
✅ هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک.
✅ روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_هفدهم
✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهران بود.
مصطفی اون زمان یک ترم دانشگاهش رو رها کرد.
دو روز بعد از انتخابات مصطفی با موتور با یکی میره، گیر میوفتن.
🔹مصطفی برام تعریف کرد که توی درگیری یهو دیده یکی از بچه ها نیست شده.
بعد زمانی که مصطفی زخمی افتاده بوده اومده و بهش گفته خوب کتک خوردیا....
مصطفی میگفت بهش گفتم تو چیکار کردی؟
گفت من یه پرچم سبز گرفتم و بین اونا رفتم...
مصطفی خیلی ناراحت شده بود.
میگفت خب این که ترسیده و فرار کرده یه چیز طبیعیه، اما این که میاد به من اینجوری میگه خیلیه...
اونجا من از مظلومیت مصطفی یکه خوردم.
🔹روز 16 آذر هم مصطفی کارش به بیمارستان کشید.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_هجدهم
✅ کم کم زمزمه ها ی رفتن به سوریه اومد....
اولین بار شهریور 92 بود، مصطفی و یه تعدادی رفتن،
توی فرودگاه قرار بود هواپیما ساعت 2 یا 3 بپره،
یک دفعه گفتن هواپیما نمی پره.
اون موقع رفتن سخت بود...
مصطفی گفت اگه این خدا خداست، من میرم سوریه...
ساعت 5 بعد از ظهر گفتن بیاید برید.
🔹هیچ وقت یادم نمیره صحنه ای که مصطفی از گیت رد شد.😊
مثل یک پرنده ای که از قفس آزاد شده، خوشحالی توی چشماش معلوم بود و همش این طرف و اون طرف میرفت.
رفتن....
بعد از یه مدتی همه برگشتن ولی مصطفی برنگشت.
که بعدش زخمی شد و برگشت...
✅ مصطفی خونه هم که میومد بیکار نمی نشست.
یادمه میگفت مثلا با خانومم داریم میریم مهمونی، یهو میان میگن بیا فلان جا سخنرانی کن.
کلا دیگه اون آدم قبلی نبود.
خیلی فرق کرده بود.
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_نوزدهم
✅ یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه...
مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود.
اونجا چند باری با هم بحث کردیم.
هدفش کار فرهنگی بود
✅مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما.
🔹 شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم.
🔹سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_بیستم
✅ سری آخر که مصطفی مجروح شد ، تعریف کرد برام و گفت که بعد از شهادتم بگو که چی شده بود واسه بعدیا...
🔹گفت به ما یه سری نیرو دادن گفتن برید به یه جایی حمله کنید، یه سری نیرو هم قرار بود از یه جای دیگه بیان ، که دو طرف بیان قیچی کنن دشمن رو ....
گفت ما رفتیم ، ولی اونا نیومدن.
و بعد از اون کلی حرف بهم زدن،
اینو بگو که بدونید...
من توی اون عملیات نهایت تلاش خودم رو کردم، ولی نشد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_بیست_ویک
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)
✅ روزهای اول آشنایی من و مصطفی از جایی شروع شد که مصطفی و خانوادش تازه اومده بودن کهنز و توی زمین خاکی، با هم مسابقه ی فوتبال میدادیم.
بعد از اون کم کم مصطفی اومد و عضو پایگاه بسیج شد و بیشتر با هم آشنا شدیم.
🔶یادمه اولین بار که رفتیم میدان تیر، سهمیه پایگاه ما دو تا نارنجک بیشتر نبود.
🔸 همه فکر میکردن حاج آقا،چون من پسرش هستم میگه امیرحسین بیاد بندازه، ولی حاجی گفت مصطفی بلند شو....
مصطفی جثه ی کوچیکی داشت، گفت حاج آقا من بندازم؟
گفت آره.....
بلند شد و اولین نارنجک رو مصطفی انداخت....
🔹بعدها خود مصطفی میگفت اون حرکت حاجی باعث شد که من بیشتر به بسیج و پایگاه علاقه مند بشم.
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_بیست_ودوم
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)
.
✅کم کم مصطفی اومد و کار نوجوان ها را گرفت دستش و بحث آموزش نظامی و هیئت و زیارت عاشورا رو براشون گذاشت.
🔹من هم در بحث مداحی و آموزش نظامی کمکش می کردم.
🔹یک کاری که مصطفی کرد بحث انتقال پایگاه بسیج به سمت ملت یک و دینارآباد بود. مصطفی جوری تبلیغ کرد که نوجوان های اونجاهم جذب شدند.
🔹هیئت ها را در ملت یک ، توی سرما و برف، توی خونه های کاهگلی برگزار می کرد. من و خانومم هم در شرایط سخت و سرما می رفتیم.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_بیست_وسوم
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)
✳️ یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد.
اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت.
🔹یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم.
قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم.
بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده.
ساعت 3 نصفه شب بود.
مصطفی اومد پایین و ناراحت شد.
بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️
چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم.
بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم.
ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار.
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_بیست_وچهارم
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)
✅ یک شب یک موردی پیش اومد که یه ماشینی میخواست به زور دوتا دختر را سوار کنه.
ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم.
🔷مصطفی توی راه به دخترها گفت شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟
دخترا میگفتند ماجایی نداریم که برویم.
🔹مصطفی بهشون گفت من شماره خانومم را میدم، باهاش صحبت کنید.
دخترها خیاط بودند.
مصطفی گفت من براتون مغازه می گیرم، چرخ خیاطی هم می گیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید.
دخترها خنده شون گرفته بود، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه.
#قسمت_پایانی
🌹🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh