#زبان_بی_زبانی ❤️
روی اِسکِله نشسته بودیم؛ هوای حوصله مان ابری بود اما در عوض صدای مرغان دریایی گوشِ فلک را کر می کرد و همنوا با ملودی باد، گوشِ دلمان را نوازش! من و او تدریجاََ به سمت حال و هوای عاشقانه سوق پیدا کردیم...
قطرات ریز باران بینمان جا خوش می کرد اما در عوض بازار نگاه داغ شده بود؛ اندکی او نشست روی باران، اندکی من. از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر.
سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش، پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود؛ تیغ تیغی های دوست داشتنی که گویی قندیل بسته بود! از هیجان بحرف آمدم:
-یاور؟ خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور! وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید.
سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد. نگاهش کردم، همچنان خیره بود به آن آبیِ موّاج...
-به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر!
مردمک چشمهایم گشاد شد، واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ که به علامت تعجب ختم می شد
-بله؟!
از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد. همان مدلهای من کُش، آخ اِفلیج من! جواب کوتاه داد:
-خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی!
حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم:
-هنوز هم اما..
بالافاصله در کسر ثانیه، گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند، در چشم هایم لنگر انداخت و گفت:
-سرمای بیرون استخوان سوز است... هندسه ی بدنت درد میگیرد!
حرف می زد اما طبق معمول ناقص، گنگ و این نگاهش بود که تکلیف جمله های بلاتکلیف را روشن میکرد. تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم:
-تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت به گمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد...!
لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور. با برخورد موج دریا به تنه ی صخره، دیگر نتوانستم زبان به دهان بگیرم:
-غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد یاور، مثال صخره می مانی، محکم، اما کلامت دریایی آرام!
-می پسندی؟
-دلم غنج میرود برایش! خبری از چشم غرّه رفتن، هارت و پورت کردن، بازی رئیس و مرئوس، خلاصه بله قربان گو خواستن، ندارد! همیشه یاورم باش، خب؟ با زبانی دیگری صحبت کن، با لهجه ے دریا...
سرش را بالا برد، خیره شد به آسمان، ابرهای تیره در حال مهاجرت بودند. زیرلب زمزمه کرد:
_الحمدلله... امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد، مستمراََ حرف بزنم؛ زبانِ بی زبانی...!
چند دقیقه بعد به ناچار از سوز دی ماه پناه بردیم به خانه، قرار بود اَوامر هم را به روی دو جفت چشم بگذاریم.
| نویسنده: #میم_اصانلو |
@shahid_mostafasadrzadeh