🌹بسم رب الشهدا🌹
خاطره ایی از مادر
شهید مصطفی صدرزاده:🌹💕🌹
سال گذشته اول ماه # مبارک رمضان ، مصطفی ایران بود ،
داشتم تدارک ماه رمضان رامی دیدم ، زنگ در به صدا دراومد #مصطفی بود.☺️ گفت: #مامان چقدر دلم برای سحرهای زمان بچگی هامون تنگ شده.😔 گفتم : از موقعی که شماها رفتید من و بابا برای #سحرها بیدار نمی شیم😔
احساس کردم کمی ناراحت شد،
گفت: گذشته :از #ثواب بلندشدن سحر,
مامان نگران سلامتی شما و بابا هستم.😔🌹 من از فرصت استفاده کردم گفتم باشه شما سحرها بیایید ،باهم #سحری بخوریم.
ولی افسوس که همان روزهای اول ماه رمضان رفت#سوریه نیامد،🌹😭 تا بعداز عید که برای، آخرین بار
#تیر به پایش خورد و برگشت.😭 هزاران #افسوس که دیگر فرصتی پیش نیامد تا سحری را باهم باشیم.😔🌹😔
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh