کتاب #سرباز_روز_نهم
این روز ها که نمایشگاه کتاب برپا هستش حتما اگر خواستید این کتاب رو تهیه و مطالعه کنید خاطرات جامع تری از شهید #سید_ابراهیم بزرگوار خواهید خوند...
@shahid_mostafasadrzadeh
کتاب #سرباز_روز_نهم
این روز ها که نمایشگاه کتاب برپا هستش حتما اگر خواستید این کتاب رو تهیه و مطالعه کنید خاطرات جامع تری از شهید #سید_ابراهیم بزرگوار خواهید خوند...
@shahid_mostafasadrzadeh
اللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
🌹شما دعوت شدی از طرف رفیق شهیدت مصطفی صدرزاده
❤️در کانال #سرباز_روز_نهم
😍باحضور گرم خانواده های شهدا
🌸مطمئن باش اومدنت درکانال #سرباز_روز_نهم از طرف داداش مصطفاست
❤️شهیدمصطفی صدرزاده❤️
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/mesle_mostafaa
ان شاءالله ذاتمون عین شهدا بشه
نه فقط عکسپروفایلوتیپوقیافه..!
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مهدی_صابری 🌷
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/mesle_mostafaa
⭕️نذر فرهنگی
🛑پویش زیارت نیابتی #سرباز_روز_نهم
🔰اربعین امسال به نیابت از #شهید_مصطفی_صدرزاده، حرم حضرت ابوالفضل(ع) را زیارت کنید.
🔺شهید مدافع حرمی که مادرش او را در کودکی نذر حضرت ابوالفضل (ع) کرد و در روز #تاسوعا در سوریه به شهادت رسید.
#شهیدظهرتاسوعا
#سربازروزنهم
https://eitaa.com/mesle_mostafaa
فصل دوم
قسمت 7⃣
نوار های امانتی
راوی:سبحان ابراهیم پور
دوم دبستان بودم که با آقا مصطفی آشنا شدم
او کارهای فرهنگی مختلفی در کانکس انجام می داد
سبد را می داد دستمان.
پرش می کردیم از نوار مداحی و قرآن و سخنرانی. می رفتیم در خانه های مردم.
نوار امانت می دادیم بهشان. ☺️
بعد هم سر روز مقرر می رفتیم و آنها را پس می گرفتیم.
چهارشنبه ها هم زیارت عاشورای کانکس را ترک نمی کردیم. 😍
خودش برایمان میخواند و همیشه وقتی به سجده میرفتیم
دعایش این بود:
شکر خدا که بر درت آمدم
بهر رضای مادرت آمدم
بیا و حاجت مرا روا کن
کرب و بلا نصیب جمع ما کن🥺🤍
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
شهید مصطفی صدرزاده
فصل دوم قسمت 8⃣ نان خامه ای راوی:امیر حسین حاجی نصیری سه نصفه شب بود زدیم به مغازه مصطفی. قفل
فصل دوم
قسمت 9⃣
قرار سر کاری
راوی:سبحان ابراهیم پور
بعد از آن ماجرا ، مصطفی ازتلفن عمومی
به یکی شان زنگ زد.
صدایش را نازک کرد
و با لحنی دخترانه
اورا سر کار گذاشت.😅😅
دفعه اول دوست مصطفی گفت:
برو گم شو عوضی من اینطوری نیستم
اما با چند تماس دیگر آرام آرام نرم شد😁
تا جایی که مصطفی با او رو به روی همان بستنی فروشی قرار گذاشت.
وقتی امد سر قرار مصطفی جلو رفت و گفت اینم جبران کاری که کردی😅
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
فصل دوم
قسمت 0⃣1⃣
پاتوقمان شد بود کانکس فرهنگی.
یک روز جلوی کانکس نشسته بودیم و حرف میزدیم.😊
یکی از نیرو های مصطفی
شروع کرد
به مسخره کردن و ادای دیگران .🥲
یک دفعه مصطفی سر رسید.
به شدت عصبانی شد.😱
قفلی راکه در دستش بود زد زمین.
ان قدر محکم زد
که رنگ همه مان پرید.
کسی از جایش تکان نمی خورد.
مصطفایی که با خودش نشاط به جمع می آورد
و همیشه لبخند به لب داشت.
حالا از این حرکت خیلی
عصبانی شده بود.
.
.
.
داداش مصطفی 🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
فصل دوم
قسمت 1⃣1⃣
اولین اردو
راوی :خدایار بهرامی
پایین اتوبوس ایستادم تا بدرقه اش کنم.
دل شوره داشتم.
دفعه اولی بود که تنها با این همه بچه می فرستادمش اردو.
یک لحظه فکر کردم ممکن است
از پس کارها بر نیاید
با این سن و سال کم،
اما بعد که یاد دل سوزی اش افتادم
برای نیروی ها و تدبیرش
برای اداره کارها.
نفس راحتی کشیدم.
امیدوار بودم که اینها جبران سن کمش را بکند.
بعضی ها حوصله شیطنت بچه های مسجد را نداشتند.
گاهی توی نشست های سپاه یا گرد همایی ها بینشان پچ پچ بود
که خدا کنه الغدیری ها نیایند.
از این میان، بیش از بقیه دلم به مصطفی خوش بود.
با همه شیطنت هایش عاقل بود.
وقتی حس می کرد شرایطش نیست، مواظب رفتارش بود.
همین بود که هر اردویی می خواست برود،
با خیال راحت بدرقه اش می کردم. او هم همه تلاشش را می کرد و نیرو ها را به سلامت بر می گرداند.
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
فصل دوم
قسمت 2⃣1⃣
گل کوچیک
راوی:محمد علی محمدی
وقتی امد سمت ما و یک شوت زد زیر توپ.
لباس خاکی پوشیده بود.
از همان شوتی که زد معلوم بود که زیاد اهل فوتبال نیست؛
اما آن صبح جمعه با ما قاتی شد و یک دست گل کوچیک با هم زدیم.
بعد هم آن قدر بگو بخند راه انداخت که کم کم از طرح رفاقتش خوشمان امد و بالاخره ما را کشاند به الغدیر. 😁
حالا دیگر برنامه فوتبالمان جمعه صبح جایش را داده بود به زیارت عاشورا.😍
چشمم به ساعت مسجد بود تا بیاید.
هر جمعه.
هشت و نیم صبح سلام زیارت عاشورا را می داد. ☺️
وقتی می آمد همان لباس خاکی را پوشیده بود.
با عکس کوچکی از امام و آقا روی سینه اش.
از این لباس ها برای ما هم جور کرده بود. بی هیچ حرفی ما را هم شیفته امام و رهبری کرد.😍
ان قدر از جبهه و جنگ برایمان حرف زد که ما هم عاشق آن لباس خاکی شدیم.
طول کشید تا فهمیدم جمعه ها آماده باش است و برای همین لباس رزم می پوشید.
آماده باش ظهور بود .🥺
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
فصل دوم
قسمت 2⃣1⃣
گل کوچیک
راوی:محمد علی محمدی
وقتی امد سمت ما و یک شوت زد زیر توپ.
لباس خاکی پوشیده بود.
از همان شوتی که زد معلوم بود که زیاد اهل فوتبال نیست؛
اما آن صبح جمعه با ما قاتی شد و یک دست گل کوچیک با هم زدیم.
بعد هم آن قدر بگو بخند راه انداخت که کم کم از طرح رفاقتش خوشمان امد و بالاخره ما را کشاند به الغدیر. 😁
حالا دیگر برنامه فوتبالمان جمعه صبح جایش را داده بود به زیارت عاشورا.😍
چشمم به ساعت مسجد بود تا بیاید.
هر جمعه.
هشت و نیم صبح سلام زیارت عاشورا را می داد. ☺️
وقتی می آمد همان لباس خاکی را پوشیده بود.
با عکس کوچکی از امام و آقا روی سینه اش.
از این لباس ها برای ما هم جور کرده بود. بی هیچ حرفی ما را هم شیفته امام و رهبری کرد.😍
ان قدر از جبهه و جنگ برایمان حرف زد که ما هم عاشق آن لباس خاکی شدیم.
طول کشید تا فهمیدم جمعه ها آماده باش است و برای همین لباس رزم می پوشید.
آماده باش ظهور بود .🥺
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️
فصل دوم
قسمت 3⃣1⃣
راوی:سبحان ابراهیم پور
یک بغل لباس خاکی بسیجی را ریخت جلویمان و گفت.
بچه ها بگردید هر کدومو که اندازه تونه بردارید.😍
همه شان آن قدر بزرگ بود که شش نفر از ما داخل یکی ،
جا می شدیم
اما علاقه ای که مصطفی به لباس بسیجی در ما ایجاد کرده بود، باعث شد یک دست ار لباس ها را با ذوق ببرم خانه.
جلوی مادرم گذاشتم و گفتم
اینو امشب باید برای من کوتاه کنی.
مادرم گفت این اندازه پدرته! چطوری کوتاه کنم ؟
هر طور که بود لباس را اندازه ام کرد.
مصطفی خودش همیشه شلوار خاکی بسیجی پا میکرد
و چفیه می انداخت.
می گفت دو دست لباس خاکی داشته باشید ؛
یکی را حالا بپوشید
و آن دیگری باشد برای وقت ظهور.))🥺
تاثرش در ما آن قدر بود که فردایش همه مان شلوار خاکی
به تن و چفیه دور گردن رفتیم مسجد.
با آن لباس به مدرسه هم رفتیم.
حتی مهمانی
.
.
.
داداش مصطفی🤍
#سرباز_روز_نهم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
اللهم عجل ولیک الفرج❤️