#خاطره_شهید❣ 🗒
#شهید_مصطفی_چمران 💚
#استوری
مصطفـی گفت :
من فـردا شهیـد میشـوم !
خیـال کـردم شوخـی میکنـد.
گفتم: مگـر شهـادت دست شماسـت ؟
گفت: نـه، من از خـدا خواستـم
و میدانم خـدا به خواست من جـواب میدهد؛
ولی من میخواهـم شمـا رضایـت بدهیـد.
نگاهش کـردم و گفتـم :
«یعنـی فـردا که بـروی دیـگر تـو را نمیبینـم؟»
مصطفـی گفـت: «نــه».
در صورتش دقیـق شدم چشمهایم را بستم
و گفتم : باید یـاد بگیـرم، تمریـن کنـم
چطور صورتـت را با چشـم بستـه ببینـم !
من، نمیدانستـم چطـور شـد که رضایــت دادم.
مصطفـی که رفت، من برگشتـم داخـل،
مصطفی هرگـز شوخـی نمیکـرد،
یقیـن کـردم که مصطفـی امروز اگـر بـرود،
دیـگر برنمیگـردد.
دويـدم و کُلت کوچـکم را برداشتـم !
نیتـم ایـن بـود که مصطفی را بزنـم، بزنـم به پایـش تـا نـرود.
اما دیـگر مصطفی رفتـه بـود و من نمیدانستـم چکار کنـم.
نزدیـک ظهـر، تلفن زنـگ زد و گفتنـد:
دکتـر زخمـی شــده.
بعد بچـهها آمدنـد که ما را به بیمارستـان ببرنـد.
وارد حیـاط که شدیـم، من به سمت سردخانــه دور زدم.
خودم میدانستم مصطفـی شهیــد شـده
و در سردخانـه است؛ زخمـی نیست.
به سردخانـه رفتم و یادم هست
آن لحظه که جسـدش را دیـدم، گفتــم:
«اللهم تقبل منا هذا القربان»
وقتی دیـدم مصطفی در سردخانـه خوابیده
و آرامش کامـل داشت، احساس کـردم
که پس از آن همه سختـی، دارد استـراحت میکنـد.
#همسر_شهید_چمران 🌹
#سالگرد_شهادت_دکتر_مصطفی_چمران ❤️
#سی_و_یک_خرداد_مــاه✌️
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)
@shahid_mostafasadrzadeh