#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_سی_و_دو
✅چگونه آقا بشیم...؟؟؟
🔶🔷🔷
آقا شیخ مرتضی زاهد تهرانی نیمه شبها میآمدند صداش میکردند،
آقا مرتضی....آقا مرتضی...
🔶
میگفت میشنیدم که از چهار گوشه اتاق صدا میآمد و بیدارم میکردند برا نماز شب...
✅❎✅
🌺ببخشیدا، خدا دل داره ....خدا چشم داره...خدا دست داره...
متوجهی چی میگم...؟؟؟
خب خدا هم #دل داره، دلش تنگ شده برای مرتضی نازنینش...❤️
میگه "آقا مرتضی بلند شو..."
🌺🍀
جالبه ایشون میفرماید دیدم
بعضی شبها میگویند:
"آقا مرتضی..."
🌺
بعضی شبها میگویند:
"مرتضی..."
☘️☘️
دقت کردم دیدم اون روزهایی که #بیشتر مراقبت میکنم
شبش میگویند #آقا_مرتضی...
✅
اون روزهای که مراقبتم #کمتره
میگویند #مرتضی
💢♨️
🔴حساب و کتاب داره....
🍀🌺☘️
خدایا ابهت این دو آیه کریمه رو تو دل ما بیفکن...🙏🏻
"فمن يعمل مثقالة ذرة خيرأ يره"
🌺
"فمن يعمل مثقالة ذرة شرأ يره"
✅الهی امین...🙏🏻
🔰✅🔰✅
یه مدت که سر نماز ایستادیم دقت کنیم و نماز رو #درست اجرا کنیم
این یعنی #نماز_مودبانه
✅✅
برای اینکه #عظمت_خدا در دل ما بیفتد
شعری برای #مصطفی 🌹
❤️مرحبا بر #صدرزاده، مصطفی
❤️شیری ازنسل علی, #مرتضی
❤️عرض تبریک منواین دوستان
❤️باد ارزانی, او یک بوستان
❤️میرسد میلاد اوکم کم ز راه
❤️حفظ گردان .شیرما را ای اله
💖💕💖💕💖💕💖💕
@shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم 🌷به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸بهمن ٩٣ براى آزادسازى شهر ديرالعدس كه در استان درعا و جنوب سوريه بود و موقعيتى استراتژيك داشت، راهى شديم. يك گردان قبل از گردان نيروهاى مخصوص حمله كردند كه پشت شهر ماندند و نتوانستند خط را بشكنند. بچه هاى نيروى مخصوص آمدند. نصف شهر را پاكسازى كرديم و براى احتياط در هر خانه چندتا از بچه ها را مى گذاشتيم. اما ديگر نيرو نداشتيم. براى خانه آخر تنها من، سيدابراهيم و دو تا ديگر از بچه ها ماندند. قرارمان با بچه هاى سورى اين بود كه بيايند و جاى ما را پر كنند تا ما بتوانيم پيشروى كنيم. شب شد و نيروهاى سورى با اينكه ستون كشيده بودند اما به خاطر شدت حملات و درگيرى هايى كه در شهر داشتيم، ترسيدند و نيامدند. نيروهاى سورى پشت سر ما گفتند جايگاه تان را در شهر عوض كنيد. همه ما فكر كرديم قرار است محور عوض شود؛ اما وقتى ما آمديم عقب به ما گفتند بايد عقب نشينى مى كرديد. سيدابراهيم، ابوحامد و تمام نيروهايش حال شان حسابى گرفته شده بود. همه مان بغض كرديم و زديم زير گريه. دل مان بابت شهدايى كه در آن منطقه داده بوديم، مى سوخت. سيدابراهيم با گريه گفت "ابوعلى سينه م از ناراحتى مى سوزه." بعد گريه اش شدت گرفت.
🌸بالاخره با بچه ها جمع شديم. مى خواستيم مقدارى استراحت كنيم تا تكليف روشن شود. تازه چشمان سيدابراهيم گرم شده بود كه حاج حسين بادپا با عجله در اتاق را باز كرد و فرياد مى زد "سيدابراهيم! سيدابراهيم!" سيد با هراس چشمانش را باز كرد. صداى شهيد بادپا در راهرو محل اسكان مان مى آمد كه به يكى از نيروها مى گفت "سريع ابوحامد رو بيدار كن." سيد به شهيد بادپا گفت "حاجى حداقل بذار برم يه آبى به دست و صورتم بزنم." حسين بادپا جلو جلو راه افتاد و گفت "نمى خواد؛ فقط تو دنبالم بيا." با حاجى راهى شدند. مدتى طول كشيد تا سيد برگردد. وقتى آمد قيافه اش خندان بود. به شوخى به اش گفتم "سيدجان كبكت خروس مى خونه." خنديد و با عجله گفت "حالا برات تعريف مى كنم." وقتى كه ديد منتظرم گفت "از اتاق كه بيرون رفتيم؛ حاج حسين در اتاق فرماندهى رو باز كرد؛ ديدم حاج قاسم سليمانى اون جا نشسته. جلو آمد و من رو محكم بغل كرد و سر و صورتم رو بوسيد. بعد از دو دقيقه كه ابوحامد هم اومد، حاج قاسم به ام گفت سيد نيروهاى مخصوص رو بردار و برو ديرالعدس. با تعجب گفتم توى ديرالعدس كه شكست خورديم؛ با خنده گفت شهدا شهر رو آزاد كردن. موندم كه چى بگم. پافشارى كردم كه مطمئنيد اطلاعات دروغ به شما ندادن؟! باز با تأكيد گفت مى گم شهدا شهر رو آزاد كردن؛ فقط سريع بريد."
🌸بعد هم بچه ها را يكى يكى بيدار كردند تا به ديرالعدس بروند. نيروها هم چيزى نگفتند و همه سريع پشت سر سيد راه افتاديم. توى ماشين نشستيم و تخته گاز تا آنجا رفتيم. وقتى رسيديم ديدم پرنده در شهر پر نمى زند. نيروهاى دشمن با چنان وحشتى شهر را خالى كرده بودند كه حتى جنازه ها، جى پى اس و اسناد و مداركشان را هم همراه خود نبردند. وقتى مدارك را بررسى كرديم، آمار داعش و جبهه النصره و نيروهاى هم پيمان در درعا را درآورديم. حرف حاج قاسم سليمانى كه به سيد گفته بود شهدا شهر را آزاد كردند، واقعاً حقيقت داشت.
ادامه دارد ...
صفحه ٣
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh