شهید مصطفی صدرزاده
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء5:✅ جزء6:✅ جزء7:✅ جزء8:✅ جزء9:✅ جزء10:✅
ممنون از همه بزرگوارانی که شرکت کردن ان شاءالله ختم دوم از سه شنبه صبح شروع میشه ....خوشحال میشیم شرکت کنین😊
هدیه به شهید صدرزاده وجهت تعجیل در ظهور اقا امام زمان(عج)
⚠️فواید روزه
جلو گیری کننده از #سرطان ، #سم_زدا، مانع #دیابت ، سبب #سلامت_قلب ، #مانع_آلزایمر #سلامت_کبد #افزایش_عمر ، #تعادل_وزن ، #مانع_ام_اس و....
🔵روزه گرفتن ازنظر علم_پزشکی
🌹🍃 در #شش_روز_نخست ماه رمضان
حرارت بدن ۵/۱ درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، #عفونت_بدن کاهش پیدا می کند.
🌹🍃از روز #ششم ماه مبارک رمضان تا #دهم
#عفونت های بدن دفع میشود و #کلسیم_مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به #پاکسازی می کند و #مواد_زائد را خارج می کند.
🌹🍃 از روز #دهم تا #چهاردهم پاکسازی
#سیستم_عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد.
🌹🍃از روز #چهاردهم تا #بیست_و_یکم ماه مبارک رمضان: #پاکسازی_عروق و #قلب انجام می گیرد. #غلظت_خون دراین روزها پاکسازی وتخلیه می شود.
🌹🍃از روز #بیست_و_یکم تا #سی_ام ماه مبارک رمضان: تمامی #عفونتها و #مواد_زائد از بدن بیرون می رود.
🌹🍃در پایان ماه مبارک رمضان: با #بدنی_سالم و #تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، #به_شرط_تغذیه ای_صحیح درماه رمضان.
ماه بندگی خدا مبارک😊
《 #نمـــاز 》 یـا 《 #افـــطار》
💠🔹امام باقر علیهالسلام فرمودهاند:
↫◄ در ماه رمضان ابتدا #نمـــاز بخوان
سپس #افـــطار کن
مگر اینکه همراه عدهای بودی که
منتظر افطار بودند
اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی
با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن
و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان
↫◄ راوی پرسید:
چرا اینکار را کنم و ابتدا نمـاز بخوانم!؟
✨فرمود:
چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است:
افـطار و نمـاز
پس با چیزی شروع کن که
بر دیگری برتری دارد و آن #نمـاز است.
✨سپس فرمودند: و تو روزه داری
پس اگر نمازت را با حالت روزه بجا آوری
و روز را پایان دهی
برای من دوست داشتنیتر است.
📘وسائل الشیعه، جلد۱۰، صفحه۱۵۰
شهید مصطفی صدرزاده
گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_18
#بدون_تو_هرگز
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ …
– کجا؟ …
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
– نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو … چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود …
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد … براش یه خونه مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …
پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه … با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می کردن …
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
تولدت مبارک 💕🌸
مرد خونه سید ابراهیم 😇
پسر #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
آقا محمــــد علـے ☺️
#دلتنگی_شهدایی ♥️😔
هـــر انســانی عــطـر خــاصــی دارد
گــــاهــی
بـــــرخـــی
عجیــب بـــــــوی #خــــــدا می دهنــــد 🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات #مادر شهید #صدرزاده❤️
#سبک_زندگی_مصطفی
مصطفی ازسن پانزده سالگی
ارادت عجیبی به بزرگان دین پیداکرده بود👏
درباره این #بزرگان تحقیق می کرد
و همیشه درموردشون در منزل صحبت بود🌹
آن قدر بهشون #علاقه مند شده بود ،
که روی #کمد_شخصیش عکس هاشون رو زده بود ،☺️
یادمه نزدیک عید بود میخواستم کمدشو مرتب کنم ،
ازم خواهش کرد که مواظب عکس های روی کمد باشم ❣️
برام جالب بود در سنی که معمولا
بچه ها،
از فوتبالیستها ویا هنرمندان الگو برداری میکنن،
ولی مصطفی عکس #مراجع_دینی رو
به در کمدش زده بود👏🌹👏
🌹🌹🌹🌹🕊🕊🕊🌹🌹🌹🌹
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
+ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نشد..
_گفتم شاید مشکل مالی دارم خدا نخواسته شهید بشم..
+ آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم..
_ دفعه دوم
که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد..
گفتم شاید وابستگی به خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
+ و برای بار سوم
که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولی شهید نشدم..
_ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشکلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
من کان لله كان الله له
تو براے خدا به جبهه نمی روی
برای شهادت می روی…
+نیتت را درست کن
خدا تو را قبول می کند..
_ پدرش می گفت :
این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌸
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مصطفای_قلب_ها ❤️💕
امروز هفتمه ... ☺️
۱۵ ساعته شدن اقا محمد علی 🙃
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️