#حضرت_زین_العابدین
یعقوب داغدار کربلا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و باز کاروان به منزلی دیگر رسیده است و صوت شادی شهر را فرا گرفته
دخترکی از خستگی به آغوش عمه از هوش رفته و کودکی از تیرآفتاب به زیر شکم شتری پناه برده است
آن دیگری بر خاک نشسته به انگشتان کوچکش ، خار از پا میکشد و دختر نوجوانی به انگشت، سر پدر ، دنبال میکند
جوانی مه سیما به روی ناقه ای عریان، اول حلقهی زنجیر اسارت است و قرص رویش ز خستگی و بیماری، هلال شده
الفِ قامتش ز غصه ها دال گردیده و بلندای جبینش ز سنگها ترک برداشته...
جوان خیره خیره نگاه میکند اهل قافله را
مهمان نوازی یهودیان از بامها، پیمبر را، یاد می آورد با تمام مظلومیتش
دستان بسته اش و روی کبود ناموسش، علی را تداعی میکند با تمام غربتش
خمیده راه رفتن رقیه، فاطمه را زنده میکند با تمام مصائبش
و کوچه که تنگ تر میشود ، حسن را به خاطر می آورد با تمام صبوریش
صدای دف و هلهله بالا گرفته و نامردمان شهر دست افشان و پایکوبان ، زخم ها را نمکمیپاشند و داغها را تازه میکنند
صدای هق هق یتیمان بالا میرود آن هنگام که خورشیدهای بر نیزه ، کنار محملهاشان طلوع میکند
جوان نمیتواند چشم از پدر بردارد و تنها به دیده ی حسرت، دنبال میکند مه شبهای تارش را
نه به عصر عاشورا توانی داشته که در آغوش کشد پدر را و نه به صبح یازدهم دستانی گشوده داشته که از ناقه به زیر آید و وداع گوید تمام هستی اش را
تنها منزل به منزل ، زیر سایه ی پدر اشک حسرت بر دیده روان ساخته و گاه از شرم روی عمه، دیده بر هم نهاده است
دست یداللهی زین العابدین بر غل و زنجیر است و حکم الهی ، صبر را برایش مقدّر کرده ، پس
آتش بر جگر مینهد و صبوری میکند این مصیبت عظمی را که ناگاه میان صوت شادی، صدای ناله و افغان مردی ، قانون استقبال را بر هم میریزد...
مرد گریه کنان و بر سر زنان به سوی سیدالساجدین می آید، مولای یا مولای میگوید، ناله ی سیدی سر میدهد و اشک دیده، فرش قدمها میکند...
کودکان که خوگرفته اند به صدای گریه هاشان صوت شادی بالاتر رود ، صدای ناله ی مرد غریب، بغضهاشان میشکند و اشکهاشان سرازیر میکند...
علی بن الحسین که میان این جماعت دشمن، شمیم محبت حس میکند، صدایش آرام کرده میپرسد:
مگر مردم شهر را نمیبینی که به شادی مشغولند، تو کیستی که هم ناله با مایی؟
تو کیستی که نمک بر زخمهامان نیاورده ای؟ تو کیستی که عطر ولایت جدم علی را از تو استشمام میکنم؟
و زراره که جوانی شیعه زاده است خود را معرفی میکند و به دامان امام می افتد تا امری گویندش و دلش خوش باشد که کاری کرده است .
بی طاقت است و این ظلمعالم سوز را تاب ندارد. اسپندی است بر آتش عشق حسین که گاه برمیخیزد و گاه دود میشود. گاه به دستان برگردن آویخته ی سیدالساجدین نگاه میکند و گاه فریاد میکشد...
امام به آرامش امرش میکند و صبوریش را میخواهد
_زراره پولی به همراه داری؟
آری مولای من ، تن و جانم به فدای شما و اجدادتان امرم کنید و دل سوخته ام خوش نمایید.
امام سر به زیر آورده به صوتی حزین و آرام که مخدرات را خبر نرسد، میفرماید:
- زراره، پولی به نیزه دار راس پدرم بده تا سرمطهرش از میان کجاوه ی بانوان و کودکان به دور دارند
نه کودکان تاب دیدن پیشانی سنگ خورده دارند و نه من طاقت تیر نگاه نامحرمان به بانوان قافله را...
@shahid_pouyaizadi
کانال شهید پویا ایزدی