شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۵
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃رسول خدا(ص)می فرمایند:
*خداوند،هیــچ عمـلی راقبول نمےڪند...
مگـرآنڪـه خالصانـه باشد*
🌹 #حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت...
قدرت گناه را از من گرفته
من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم...
وقتی نگاهت به من است!
مگر میشود دست از پا خطا کرد؟
تو هم شاهدی و هم شهید...
🌸 #رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گنهکار را با پاداش دادن به نيكوكار تنبیه کن و (از کار بد بازدار)...🌱
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۷۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq..mp3
4.01M
🔊 #کلیپ_صوتی
🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴
💐🎙 #مقام_معظم_رهبری
🔵موضوع:تأثیر گناه در انسان چیست؟
🌹 بسیار زیباست 👌👌
#پیشنهادویژه_دانلود
⭕️ #درس_اخلاق ⭕️ #گناه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برای امام زمانم چہ کنم ؟
❤️مولاجانم
💥مـا همـانیـم که از
عشـق تـو غفلـت کردیـم
⭐بـا همه آدمیـان غیـر
تـو خلـوت کردیـم
💥سـال هـا می گـذرد،
منتظـری بـرگـردیـم💛
⭐و مشخـص شـده مـاییـم که
غیبـت کردیـم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
داره کم کم تموم میشه ؛
یه سال چشم انتظاریمون..🥀🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت17
مادر اصرار دارد؛ سراغ درس هایم بروم. من هم قبول می کنم.
کتاب هایم را می خوانم و خلاصه بندی می کنم.
خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درس های دیگرم می روم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب می شوم.
فانوس را از روی طاقچه برمی دارم و روشن اش می کنم. بوی نفت بینی ام را آزار می دهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه می دهم.
مادر در زنان وارد اتاق می شود و می پرسد:
_آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟
به درس های تمام شده ام نگاه می کنم و با لبخند می گویم.
_آره بریم ولی اذون نزدیکه، می رسیم؟
_به گمونم می رسیم. وضو داری؟
_آره. شما برین تا حاضر شم.
مادر سری تکان می دهد و می رود. چادرم را سر می کنم و جلوی آینه می ایستم.
کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می آید و در را باز می کند.
قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین می کنند و به راه میوفتیم.
خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک می کند و پیاده می شویم. گنبد زیبای امام هشتم (ع) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است.
آقاجان به سختی خم می شود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه می کند.
لنگان لنگان در حالی که دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد.
مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد می شود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانم ها در حرم است!
مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانم ها پر اش کرده اند.
حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجور هایی که در جامعه است.
آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری می روند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا می رویم.
گوشه ای کز می کنیم و کتاب دعا در دست می گیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه می کند .
دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک می کند. بعد هم برای زیارت می رویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه می شویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی در می آورد و از آب های حرم به او می خوراند.
خانواده هایی که از راه دور آمده اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده اند و درحال استراحت هستند.
به طرف ماشین حرکت می کنیم. زیارت حالمان را بهتر می کند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم می کنیم.
آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است.
مادر نام کتاب ها را می گوید و آقاجان سر تکان می دهد.
به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود.
شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتاب هایم می روم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها.
کتاب حقوق زن در برابر اسلام را بر میدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم.
استاد مطهری با پاسخهاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده، مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار دادهاند.
یادم می آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و می گفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند.
چشمانم از بی خوابی می سوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی می کنم.
صبح بعد از صبحانه آقاجان را می بوسم و با محمد به مدرسه می روم.
محمد تاکید می کند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان می دهم و مجبورم غرغر هایش را تحمل کنم.
زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند.
زینب نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید:
_آوردم رساله رو!
_عه! خُب بده دیگه.
_همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت.
بلند می شوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می آید و به سمت اتاقی می رود.
به زینب علامت می دهم و سریع کتاب را توی کیفم می گذارد.
ناظم با دختری دعوا می کند و چند نفری را با فحش به دفتر می برد.
طولی نمی کشد که بچه ها جمع می شوند، من هم قاطی جمعیت می شوم تا از ماجرا سر در آورم.
مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند.
دختر با چشمان اشک آلود درحالی که پرونده ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمی دارد و به سمت در میدود.
چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس می روند.
زنگ آخر که از راه می رسد، زینب با استرس می گوید:
_ریحانه!
_چیشده؟
_کی کتابو بهم میدی؟
_هفته دیگه خوبه؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت18
آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد.
نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم:
_مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟
_نه خب!
لبخندی میزنم و درحالی که به در مدرسه میرسیم. زینب را می بوسم و تشکر می کنم.
محمد دست تکان می دهد و به سمتش می روم.
به خانه که می رسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم.
محمد با آن چنان حرص و ولعی می خورد که از بی اشتهایی در می آیم.
آقاجان از درس هایم می پرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور.
محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی می گوید:
_آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش می اندازم و می گویم:
_اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره.
_نه قول میدم سر به هوا نباشم.
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
_حالا ببینیم.
عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر می رود اما صدایم را که کمی بالا می برم دوباره حواسش به درس است.
تکالیف اش را که نصفه و نیمه می نویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ می شود یا ۱۰!
نزدیک غروب که می شود کتاب متاب هایش را به دستش می دهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند.
مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درس هایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمی دهد!
آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند.
نمی دانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار می روم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم:
_آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟
می خندد و می گوید:
_معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه می کنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟
خدا را شکر می کنم و با عزم جدی تری می گویم:
_راستش من میخوام وارد مبارزه بشم.
_این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟
_مگه آمادگی میخواد؟
آقاجان با حرکات چشمانش، حرف هایش را مخلوط می کند و می گوید:
_بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی اطلاعات داشته باشی. باید با بصیرت کامل و آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه مجاهد حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می ایسته و برای خدا مبارزه می کنه.
تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید عقل و دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی.
_برای آمادگی باید چیکار کرد؟
_آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نمازو قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟
_آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم می کنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم.
_رساله از کجا میخوای بیاری؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_از دوستم، زینب گرفتم.
_آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟
_شما عموی زینب رو میشناسین؟
_معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم.
_آها.
به سمت کیفم می روم و اعلامیه را در می آورم. به آقاجان می دهم و با اشتیاق فراوان می گویم:
_من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده! فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟
آقاجان مکثی می کند و می گوید:
_از کجا آوردی؟
_همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟
_هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟
_چیه؟
_اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا درمورد این مسائل با کسی جز زینب صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن.
سری تکان می دهم و چشم می گویم.
آقاجان بلند می شود و میرود.
باز هم دوشنبه می شود و با انرژی از خواب بیدار می شوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم.
نیمدانم چطور به مدرسه می رسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.
یکی از بچه های فضول به دفتر سر می زند و می گوید:
_بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۶
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تنگه گودال؛ دست و پاتو میبنده..، میخوای پاشی نیزه راتو میبنده..🖤🥀
#استوری
#حاج_محمدرضابذری
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💥 #تلنگـــــر
شـهــــــدا چـه ڪردنـد ؟؟
چه ڪردند ڪه لیاقت پیدا ڪردند
براے فدا شدن در راه حق ؟؟
چه ڪردند ڪه شدند معشوق پروردگارشان ؟؟؟
ڪه پروردگارشان فرمود :
"وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه
ڪسے ڪه من عاشق او بشوم ، او را
مے ڪُشم و ڪسے ڪه من او را بڪُشم ، خونبهایش بر من واجب است ، پس خون بهاے او من هستم .
پاے صحبت هاے همرزمانشان ڪه بنشینے ...
مےشوند زبان دوستانشان و مے گویند ڪه چه شد ڪه شهـــــدا ...
شهـــــید شدند ...
وقتے صداے اذان بلند مےشد ...
فرقے نمے ڪرد ڪه ڪجا هستند ...
در میدان جنگ ...
پشت خاڪریزها ...
آر پے جے در دست ...
هر جا و در هر حالتے ... لبیڪ مے گفتند به دعوت پروردگارشان ....
هر روز حساب مےڪشیدند از این نَفْس ...
براے خطاها استغفار مےڪردند و براے خوبے ها شُڪر ...
و ڪم ڪم مے شدند آن ڪه از اول لیاقتش را داشتند...
شهدا گاهی نگاهی و
دست مارا هم بگیرید که سخت محتاجیم .
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
"بدی را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما..."🌱🖇
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۷۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#شهیدانه🕊
یه جورے خوب باش
که وقتے دیدنت بگن :
این زمینے نیستـ🙂
قطعا #شهید میشه..
مثه #حاج_قاسم ✨
دلمون خیلے براتـ تنگ شده حاجے🥀
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🎈
#سخن_بزرگان
آیت الله مجتهدے تهرانے:
||ڪسانے ڪه به هر درے مے زنندولے ڪارشان #درست نمے شود,براے این است ڪه #نمازاول وقت نمے خوانند.||
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت19
همهمه ای در کلاس به پا می شود و صدا به صدا نمی رسد.
از میان بچه ها فرار می کنم و خود را به دفتر می رسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم در حالی که رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرف های مشکوک من چی بوده؟
_بچه ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
_والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه ای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و می گوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟ شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید!
من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
_من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
_بله!
_و نتیجه؟
_اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا می دهد و می گوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
_تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را بر میدارد و خداحافظی می کند.
نگاهم که در دفتر می چرخد را کنترل می کنم و سر بر می گردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش می روم.
صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و می گویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
_فعلا نه! ولی ان شاالله بر می گردم.
_کی؟
_هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
_«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق »۱
... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود می شود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم می رسد و با شوق فراوان برای وعده الهی می تپد.
رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به حجابم افتخار کنم و برای حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگی هایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال می شود بهش سری بزنم.
او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.
سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس می کند و دلداری ام می دهد. آن روز را با تمام رنجش می گذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.
فرانک اول امتحانات با پوزخند به من می گوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم می کنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند می دهم و می گویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز می شمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد جامعه ام و از مهم تر خدا بخوره.
این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم.
اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق می کند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
_هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
_اتفاقا به خاطر خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
_نتیجه دست خداست من باید وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
_برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا می اندازد و زیر لب می گوید:
_شاید.
_________________
۱.سوره انبیاء، آیه ۱۸.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت20
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد.
طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم.
مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام می داد اما وقت های اضافی ام را حتما به مادر اختصاص می دادم .
دکتر بهش گفته بود:" کار های زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام می داد شب اش را با ناله می گذراند.
صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم.
دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم می دهد:
_مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه!
_نمیتونم مامان!
_بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم .
با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم.
خیالش که جمع میشود رو به من میگوید:
_آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟
_آره. چطور؟
_از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت.
_چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟
_نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته.
باشه ای می گویم و مادر می رود.
لباس هایم را می پوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم می پوشم.
از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین می شوم و مادر پشت سرم آب می ریزد و برایم دعا می کند.
محمد هم پشت ماشین می دود و می گوید:
_آبجی برات دعا میکنم!
لیلا می خندد و آقامحسن به خیابان اصلی می رسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار می شود را به آقامحسن میدهم و طولی نمی کشد به آنجا نی رسیم.
حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را می بیند.
دستی تکان می دهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند.
صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را بر می دارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم می زند.
بر می گردم و با چشمان غصب آلودش مواجه می شوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج می زند؛ می گوید:
_کجا؟
زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش می دهم. مرد پورخندی می زند و چادرم را می گیرد.
_با این؟
به خودم کمی جرئت می دهم و می گویم:
_مشکلی داره؟
_معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی.
بعد هم از کنارم می گذرد. زینب با چشمانی لبریز از نگرانی نگاهم می کند و می گوید:
_کی این بی غیرتا دست از سرمون بر می دارن؟
_مهم نیست.
_چی مهم نیست؟ کنکورت؟
_آره!
زینب متعجب وار نگاهم می کند و می گوید:
_یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟
سری تکان می دهم که باعث می شود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا می کند:
_چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم.
بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم.
جوابی به گفته هایش نمی دهم و می گوید:
_ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر می کنیم. خوبه؟
من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درس خون و با تحصیلات می بود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟
سکوتی مطلق از من می شنود و در حالی که نگران است، با تندی می گوید:
_اَه! یه چیزی بگو!
اشک هایم را پاک می کنم و بریده بریده می گویم:
_نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا می بود!
دستم را می کشد و چادرم را تا می کند و روی چادرش می گذارد.
من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده می شوم و وقتی به خود می آیم که در سالن نشسته ام!
نمی دانم اصلا کارم درست است؟ آیه الکرسی برای رهایی از دو دلی ام می خوانم و به برگه پیش رویم نگاه می کنم.
انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است. جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید می خورد و خودکار به حرکت در می آید.
جواب چند سوال که نمی دانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است.
آخر هم برگه را از من می گیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی می کنند.
از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید.
چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض می گوید:
_اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود.
_______
۱.پایه یازدهم امروزی.
۲.پایه دهم امروزی.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•