🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت243
محمدحسین سوال کردنش گل می کند و صدایم می زند:
_مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟
من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم.
لب می گزم و به او می گویم که کار اشتباهی است.
محمدحسین با زبانش به بستنی لیس می زند و با زبان بچگانه اش می گوید:
_آخه اون سری که تو کوچه بودم.
رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد!
دستی به موهای پر کلاغی اش می کشم و کمی قربان صدقه اش می روم.
_محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد.
تو نباید کار زشتشو تکرار کنی.
_آخه منم دلم میخواست.
به خانه می رسیم و کلید را توی قفلش می چرخانم و با کفش در را هل می دهم.
نایلون ها را روی کابینت می گذارم و به نشیمن وارد می شوم.
همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش در می آورم، جوابش را می دهم:
_میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه می رفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم.
این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم!
خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم.
خب مامان جون؟
لب های بستنی شده است را تاب می دهد و چشم گفتنش دلم را می برد.
سارافن زینب را هم در می آورم و کمی قلقکش می دهم.
همه چیز به خوبی می گذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم می رباید.
گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور می شود با دعا سرم را گرم می کنم و برای سلامتی اش صلوات می فرستم.
دلتنگی تنها دل را تنگ نمی کند بلکه خُلق آدم را هم تنگ می کند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه می داشتند به یک باره بی اثر می شود.
دنیا، انعکاس جای خالی او می شود و بازتابش قلب را نابود می سازد.
از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو می کند.
تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع می شود و راه تنفس را بر من می بندد.
بد تر از همهی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر می شوی!
زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش می رود.
مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده.
مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل می بندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را می پرسد.
دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات می زند و با شوق فراوان بازگو می کند.
مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم می کند و می گوید:
_حالا انگار چیشده!
این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟
دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را می دهد.
بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری می شویم. به زور دایی را مجبور می کنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند.
همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه می رویم.
دم آخر رو به محمد می کنم و می گویم حواسش را خوب جمع کند.
لب هایش آویزان شده و می پرسد:
_نمیشه ما هم بیایم؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و او هم با قیافهی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت می کند.
مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع می شود.
توی چشم از مونا تعریف می کند و دایی هم که آن طرف ما نشسته، حرف هایش را می شنود و با غرور سر بالا می گیرد.
خانم جان هم کم از مادر ندارد!
همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل می کند.
عروس سینی چای را به همه تعارف می کند و بعد کنار مادرش می نشیند.
خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد.
بحث داغ مهریه فقط مانده بود!
مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید:
_راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا.
همهی نگاه را به لب های دایی دوخته می شود.
_من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست.
میدونین که بعثی ها رابطهی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما!
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)