eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ پدر و مادر عروس سری تکان می دهند و می پذیرند. خانم جان اجازه می گیرد تا عروس و داماد حرف های آخر شان را باهم بزنند. برای همین دایی از کنارم بلند می شود اما هنوز نرفته که آهسته بهش می گویم: _فقط مثل دفعه قبل نشه! چشم غره‌ی ریزی به من می رود و کمی لبخند می زند. سکوت سنگینی حاکم می شود که خانم جان آن را زیر پا می گذارد و از آقاجان خدابیامرز می گوید که زمانی از تاجران فرش بوده. گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور می شوند به روستا شان برگردند و زندگی را از نو بسازند. این بار حرف های مونا و دایی زودتر تمام می شود و عروس خانم از پس پرده‌ی حیا رضایتش را اعلام می کند. صبر را جایز نمی دانیم و همان روز قرار می گذاریم که فردا خطبه محرمیتی بین شان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند. خانم جان حلقه‌ی فیروزه ای را از دستش می کَنَد و در انگشت عروس می گذارد. صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب می زند: _مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم. مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر می کند. همگی بلند می شویم و با بدرقه خانواده‌ی مرادی از خانه شان بیرون می رویم. ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم! شوخی به زبان می آورم: _خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم! آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟ مادر ویشگون ریزی می گیرد و رویش را ترش می کند. _داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟ با همین شوخی و خنده ها است که خانه می رسیم. محمد هم لحظه ای از سوال کردن درباره‌ی مراسم خواستگاری دست برنمی دارد. از چهره‌ی وا رفته اش می توانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند. آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانواده‌ی عروس هستیم‌. صبح زود به خشکشویی می روم و مانتوی جدید ام را بهشان می دهم تا برای عصر آماده باشد. از بس همه چیز در خانه ولو شده، سردرگم هستم. بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم. ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانه‌ی آقای مرادی برویم. بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم. لرزش دستان دایی نشان می دهد در درونش چه طوفانی به پا شده! همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است! به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را می گیرد. برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی می کند. به حیاط که وارد می شویم با مادر و پدر عروس مواجه می شویم. حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است. از ته دلم نفس می کشم و بازدم اش را بیرون می دهم. داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند. روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمی خیزد. همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک می گوید. ما خانم ها سمت چپ می نشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است. هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف می زنند. هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه می کنند. روحانی عینکش را جا به جا می کند و از مزایای ازدواج می گوید. بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را می پرسد و آن ها را تحسین می کند. همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد می شوند. زن و مرد بلند می شویم. دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند. خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود. لحظه‌ی خوشایندی است. لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق می خورد و به مرحله‌ی دیگری پا می گذاری. یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند. خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را می گیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری. خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد. من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام می بخشم و اگر بارها تکرار می شد همان ها را انتخاب می کردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)