eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
دختࢪ،که باشے باید حواست به تنهایی مادرت🧕 باشد. دختࢪ که باشے سینہ ات می شود صندوقچه اسرار دلتنگے هاۍ خواهرت👩‍👧. دختࢪ که باشے میشوۍ سنگ صبور مادربزرگت. ساعت ها⏱و روزها برایت مهم می شود. روزهای دلتنگے را می شماری برای رسیدن پنج شنبه،براۍ دیدن سنگ مزار پدࢪی که چند سالی است مهمان حضࢪت زهࢪا شده.💞 روزها را شمرده ام دیروز روز دختࢪ بود امروز روز دختࢪی بی حوصله🙇‍♀وهرروز، روز دختࢪی دلتنگ💔. فردا پنج شنبه است میخواهم وقتی سنگ سفید مزار پدࢪ عزیزم را دیدم به آن یار سفرکرده بگویم: " من و خواهرم هر روز با عروسک هایمان حرف میزنیم و برایشان لالائی آمدنت را میخوانیم. هر روز با مداد رنگی✏️ خانه ۍ🏡 رویاهایمان را به تصویر میکشیم خانه ای با نور💫 محبت پدر. هر روز برای آمدنش نذر میکنیم." 💕من دختࢪم پࢪ از ࢪاز سࢪشاࢪ از دلتنگے از نسل لیلے از جنس شیرین هࢪگز مࢪا نمیفهمید مگࢪ از نسلم باشید مگࢪ از جنسم باشید پــدࢪم نيست ولی خاطࢪه هايش باقيست ياد آن قلب پࢪ از مـــهࢪو صفايش باقيست💝 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خـــداونـــدا...! باکری نیستم برایت ❤️گمنام بمانم ! چمران نیستم برایت 🦋عارفانه باشم ! آوینی نیستم برایت 💖عاشقانه قلم بزنم ! همت نیستم که برایت💚 زیبا بمیرم ! مرا ببخش با همه نقص هایم ...! با تمام گناهانم...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم شهــادت میخواهد ... شهادت ڪجایے⁉️ کـــــــــــــم آورده ام.... می دانی ؟ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شهادت..... مفهمومی عجیب است، که هنوز بشر از درکش حیران است❤️ یادم می آید که اهل بیت علیهم السلام فرموده اند هرکس گناه نکند چشمش ، همان را میبیند که نبی خدا می دیده... 🌿 ای چشمهای من .....شما جز مواد این دنیا چه میبینید🍃 🎍 خودم هم برخی وقتا از خودم خسته میشوم ..... 🍂 🕚تا کی به انتظار تغییرم بنشینم.....، پس کی باید عمل کرد و شکست خورد و ناامید نشد و دوباره محکم تر از قبل ایستاد🦋 💫نا امیدی بزرگترین دشمن انسان است😔 🌹 این کلیپو ببین و امیدتو به دست بیار🌺 چون اینا تونستن..... پس منم میتونم به اذن حضرت زهراء 🍃 اینا چشمشون چیزایی دید که مادی نبود.... خدایا مرا هم بپذیر💝 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد ک
: ✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۱۱
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
چقدر از سِنِمون گذشت؟ چند سالمونه؟ چقدر شبیه شهدا حداقل یکمی مثل اونا زندگی کردیم؟ چند بار دلتنگ امام زمانمون شدیم! چند بار تو موقعیت گناه قرارگرفتیم بعد گفتیم به خاطر مَهدی(عج) گناه نمیکنم توام آقا منو بخر؟ :) چند بار نامحرم و دیدیم سرمون و انداختیم پایین گفتیم زشته بابا این چشما قراره یه روزی امام زمانو ببینه‌‌..🌱 چند بار گفتیم خدا خیلی برامون خدایی کرده بیایم ماهم براش بندگی کنیم..🦋 وقتی رسیده که به خودمون بیایم و حداقل‌ِش اینه که وقتی امام زمانمون ان شاالله ظهور کرد دیگه مدیون خودمون و دلمون و اماممون نیستیم.. میگیم حداقل یه روزی یه جایی دلِ امام زمانمون و شاد کردیم یه جایی خدا بهمون افتخار کرد.. :) .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤ پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله: دختران، خوب فرزندانى اند؛ با عاطفه، مددکار، یارو غمخوار، بابرکت، و پاكيزه كننده نِعمَ الوَلَدُ البَناتُ؛ مُلطِفاتٌ، مُجَهِّزاتٌ، مُؤنِساتٌ، مُبارَكاتٌ، مُفَلِّياتٌ 📚الکافی جلد6 صفحه5 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⃟🌱⛅️•° من این را به عینه در طول زندگـے و همراهے با محـمد دیدم. در بسیارے از مواقع حتے در دوران نامـ💍ـزدے وقتی ما به مهمانـے یا مراسمی دعوت می‌شدیم، ایشان من را به دلایل ڪارجهادے یا مسائل فرهنگی یا اردو‌های آموزشے و... همراهی نمی‌ڪردند. از محمد دلخـ😔ـور می‌شدم و به ایشان اعتراض می‌ڪردم ڪه محمد جان در حـال حاضر ڪه ما جنگـے نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟😕🤔 محمد هـم با یڪ لبخـ🙂ـند زیبایی پاسخ می‌داد ڪه سرباز امام زمانـ💚(عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنے امام زمانش را شنید لبیڪـ🗣 بگوید. ⛵️•°روایـت همسر 🦄•° •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
جـآذبه‌ها، همیشه‌به‌سمت‌پایین‌نیستند! ڪافیست‌پیشانیت‌به‌خاڪ‌باشد به‌سمت‌آسمـان‌خواهےرفت...:)🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجم 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچید
: ✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۱۲
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠 امام علی(ع)می فرمایند: 🔹 إنَّ ماضی یَومِكَ مُنتَقِلٌ و باقیهِ مُتّهمٌ فَاغتَنِمْ وَقتَكَ بِالعَمَلِ "دیروز که گذشت و به فردا هم اطمینان نیست پس امروزت را با اعمال صالحه غنیمت شمار!" 📗 غرر الحكم : 3461 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤ دعایمان درخشش نور هدايت است ...شما هم با تمام شهیدان بخوانید 🎋 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ را 🌺 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 جمعه یعنی انتظار بی کران☘ جمعه یعنی دور شو از دیگران جمعه یعنی طالب مهدی شدن🌹 جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن جمعه یعنی آرزوی فاطمه☘ جمعه یعنی گریه بی واهمه جمعه یعنی مست و بی پروا شدن🌹 جمعه یعنی عاشق زهرا شدن جمعه یعنی تیغ در دست علی☘ جمعه یعنی هستی هست علی جمعه یعنی با شهیدان ساختن🌹 جمعه یعنی برقه برانداختن جمعه یعنی با یتیمان خوب باش☘ جمعه یعنی ساده و محبوب باش جمعه یعنی درد را درمان کنی🌹 جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی جمعه یعنی یک بهانه یک نفس☘ جمعه یعنی شاد بیرون از قفس جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو🌹 همنشین انجم و افلاک شو 🕊🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌹زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ♦️از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/ 📌روی آدرس ها در نقشه ضربه بزنید تا شما را راهنمایی کند •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ولی من اونجایی شرمندت شدم ؛ که فهمیدم بهت میگین < سَتّار العیوب > :) ✨ ..
4_5980988344773905127.mp3
5.69M
🦋 اصلا حال دلو باید عوض کرد...... حالت دلت میخوای شهدایی شه... خوب گوش کن.... 🎋 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•