❌هم اکنون
مزارشهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی نائب الزیاره شمابزرگواران هستیم.
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت7
مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای می خوریم.
آقاجان از خاطرات جوانی اش می گوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.
آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمی برد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر می کنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه می کنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمی پرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست.
در حالی که پدر تمام شب به عکس مادر نگاه می کند و گاهی اشک می ریزد!
خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمی کردم آقاجان تا این حد احساسی باشد!
شب زیر نور فانوس شام مان را می خوریم.
هفت روز از بودنمان در ده می گذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم.
صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است.
صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام.
یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان ،صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم.
با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد بر می گشتیم.
صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود.
مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود.
در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم.
چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمی شود.
چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی می گویند و یکی بلند می گوید:
_مرگ بر شاه! درود بر خمینی!
کم کم مردم جمع می شوند و حنجره شان تنها یک شعار سر می دهد و آن این است که:" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی."
مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه می کنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می آید و می گوید:
_اینو بخون!
کاغذی را در کیفم جا می دهد و می رود. من در شوک به سر می برم و نمی توانم تکان بخورم و کاغذ را در بیاورم.
کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر می کند.
هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم می شود.
آقاجان به مادر پول می دهد و می گوید:
_شما سریع برین منم میام.
بعد به طرف جمعیت می رود و گم می شود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان می گردد اما چیزی نمی بیند.
اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده می گوید:
_بریم!
آب دهنم را قورت می دهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره می کنم و می گویم:
_آقاجون پس چی؟
مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه می دارد، می گوید:
_نمیدونم. ان شاالله میاد.
مادر دستان محمد را می کشد و من هم به دنبالشان می روم.
لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان می کند.
مادر پول تاکسی را می دهد و پیاده می شویم.
به خانه که می رسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار می گیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست.
به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم.
چادرم را آویزان می کنم و روسری ام را در می آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد.
چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند.
باز هم ترس...
دستم را به سمت کیف می برم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان می شوم و دستان لرزانم متوقف می شود.
گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است.
محمد وارد اتاق می شود و می گوید:
_ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه!
از حرفش حرصم می گیرد و داد می زنم:
_چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟
محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود.
بلند می شوم و در را قفل می کنم. به خودم جرئت می دهم و به سمت کیف می روم اما باز تردید به جانم می افتد.
یک دل می شوم و زیپ کیف را می کشم و سفیدی کاغذ نمایان می شود.
باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم می فرستم و کاغذ را باز می کنم.
بالای کاغذ نوشته است:" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..."
چشمانم را ترغیب به خواندن می کنم. هر خطش را که می خوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم.
#ادامه_دارد #اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت8
آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم.
در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور.
بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و...
اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم.
احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم.
این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم.
در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید:
_ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم.
چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم.
لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد.
شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم.
سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم.
چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم.
از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم.
تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند.
با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.
ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم.
کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده.
محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش.
آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند.
مادر شال و کلاه می کند و می گوید:
_من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا.
من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم:
_ما هم میایم!
_میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم!
محمد که حسابی ترسیده است می گوید:
_مامان! تو رو خدا ما روهم ببر.
یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند.
هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است!
بریده بریده می گویم:
_ما... مان! اون...جا!
مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام.
سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم.
مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند.
از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است.
دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند.
یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید:
_حاج آقا خونس؟
مادر رویش را می گیرد و می گوید:
_نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن.
چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم.
عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده!
سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
• • •
همۀ آرزویم یک سحر کرب و بلاست
شـب جمعه حـرم یـار تماشـا دارد ...
السلامعلیکیااباعبـداللهالحسیـن♥️
#شـب_جمـعه
#امام_حسین(ع)
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۱
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
✨آدمهای خوب!...
همیشه لبخند زیبایی بر لب دارند
و نگاهی پر نفوذ و زیبا
💗و همیشه هوای دل دوستانشان را دارند
که مبادا غبار غم بر آن بنشیند.
🦋مانند رفیق شهیدِمن
#رفیق_شهیدم
#تصاویرشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•☆ روزِ مباهله ☆•
مباهله پیامبر اسلام (ص) با مسیحیان نجران
درباره زمان مباهله شیخ مفید مینویسد: این واقعه پس از فتح مکه (سال هشتم هجری) و قبل از حجة الوداع (سال دهم هجری) در ذیالحجه به وقوع پیوست. [1]
روزی که محمد (ص) با تمام خلق حسنهاش به مباهله آمد و با خود گنجینه پنجگانه طه را گواه برده بود.
«مُباهَلَه»درخواست لعن و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ میدهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند.
این واژه در تاریخ اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام (ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند.
با این حال مسیحیان نجران، در روز موعود از این کار خودداری کردند چرا که حقیقت نور را دریافته بودند.....
#روزمباهله🌸🖇
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
•☆ روزِ مباهله ☆• مباهله پیامبر اسلام (ص) با مسیحیان نجران درباره زمان مباهله شیخ مفید مینویسد: ا
اعمالروزمباهله..☔️
🌈غسل..
🦋روزه..
🌈خواندن دعای مباهله..
🦋دورڪعت نماز..👇🏻
درهر رڪعت،حمد یڪمرتبه..✨
توحید ده مرتبه..❄️
آیه الڪرسی ده مرتبه..⚡️
سوره قدر ده مرتبه..💧
🔮]خواندن زیارت جامعه..
#روزمباهلـه❤️💌
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به قول حاج حسین یکتا
شبا یه پشتی بذار گوشه اتاقت
امام زمان عج رو دعوت کن
بگو بفرمایید
امشبه رو اینجا استراحت کنید ..!!
بچه ها آقا میان ...
مطمئن باشین آقا میان ...
دو زانو بشین جلو مولات
گناهاتو بیاد بیار و اشک بریز ...
درد دل کن با صاحبت
بگو که خسته شدی از گناه
از خودت ...
از مَنیّتت 💔ّ
#حاج_حسین_یکتا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت9
مرد خشمگین می شود و می گوید:
_که حاج آقا نیست!
بعد داد می زند:
_زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم.
من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.
شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و...
آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد.
مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید:
_عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم.
من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام!
ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید:
_آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست!
تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد.
مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد:
_گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه!
با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.
بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید:
_برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه!
بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند.
مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم.
محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد.
وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم.
خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.
بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد:
_طوری شده؟
من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم:
_آب... یه لی...وان آب
آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم.
لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد.
بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم.
آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید:
_بریم ریحانه خانم.
اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم:
_بریم!
لیلا دستم را می گیرد و می گوید:
_بزار منم بیام.
آقامحسن اخمی می کند و می گوید:
_فاطمه خوابه کجا میای؟
_من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم!
آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد.
سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم.
مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم.
لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند.
دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است.
محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده.
نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس...
سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.
به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید .
محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟"
محمد گریه می کند و می گوید:
_بازم اومدن!
با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت10
چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در می روم. یکهو چهره خندان دایی نمایان می شود و لبخند زنان می گوید:
_مهمون نمیخواین؟
نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا می رود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد:
_چی شده ریحانه سادات؟
محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش می کند. دایی که میبیند پاسخی نمی دهیم به طرف خانه می رود و نام مادر را صدا می زند. صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.
همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و می پرسد:
_ساواک؟
سری تکان می دهم که دستانم را می گیرد و وارد خانه می شویم. محمد را می بوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من می گوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک می کنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده می گویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا...
وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم می کشد و می گوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره.
شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن.
تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت می دهد و در ادامه می گوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد می خندد و در حال خنده می گوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان می دهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای می گوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
_درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی می خندد و دستمان را می گیرد و بلند می کند.
نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.
آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
_این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم.
یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) می رود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه می کنم که اول عیدی زد حالی راهیم می کند.
اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش می گوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ منکه باورم نمیشه ریحانه!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
میدونی..
استاد پناهیان میگه:📚
¤گیر تو گناهاټ نیسټ!
گیر تو
ڪاراے خوبیه
ڪه انجام میدے
و نمیگۍ "خدایا بخاطر تو"...!
#حاج_آقا_پناهیان ✨
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
+ همه چرخامونو زدیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
آهنگ حالِ یه سریارو خوب میکنه ؛
مداحی هم حالِ مارو.. :)
یه سریا برا چیزای الکی با آهنگ اشک میریزن
ما با مداحی ارباب و اهل بیت(ع) اشک میریزیم..
اینا سرمایه ماست..🌱
این چشما ، چشمایی که قراره ان شاالله امام زمانشو ببینه چشمایی که ان شاالله حرمِ ارباب رو میبینه حیفه با آهنگ اشک بریزه..
گوش هایی که قراره صدای " اَنَا مَهدیِ فاطمه(س) " رو بشنوه حیفه همش آهنگ گوش بده..
نمیگیم همه آهنگا بَدَن ؛ ولی حیفه واقعا...
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
للهم+الرزقنا+حرم+آرزومه+کربلا+برم.mp3
13.79M
اللهم ارزقنا حرم..✨
آرزومه کربلا برم.. :)
نکنه میخوای بگی که برات نوکر نمیشم؟...
نکنه میخوای بگی که از این بهتر نمیشم؟..🥀
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۲
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۳
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#سلام_ای_شهید
نگاهت چـه نوع #نگاهیست
ڪـه پایانے عمیق دارد
خستگیت را برجانم هدیه کن
ای ڪـه #شهادت را به خود هدیه کردی
🌸 #تصاویرشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌱#تلنگر
🦋دسـتنگهدار...
وضومیگیرے
امادرهمینحالاسراف میڪنی،#نمازمیخوانی
امابابرادرتقطع رابطهمیڪنی،
🌾روزهمیگیریاما#غیبتهم میڪنی،صدقهمیدهیاما منت میگذارے،
🌷برپیامبروآلاوصلوات میفرستیامابدخلقیمیڪنی
،دستنگه دار❗️ ثوابهایترادرڪیسهسوراخنریز! "
"آیتاللهمجتهدیتهـرانی"💐
#شهدا_شرمنده_ایم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت11
خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
_خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
_والا هیچی خونه ی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم می گوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین.
همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم.
بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم:
_سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند.
یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
_آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند.
برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید:
_خانم حسینی؟
همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب می گوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند.
زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم.
سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.
خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید.
بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند.
در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود.
چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود.
زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم.
عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
_____________
۱. پایه دهم امروزی.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت12
من با شنیدن حرف های زینب سرخ می شوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه می گوید و برای چه می گوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن می کنم و می گویم:
_آ... آره! چطور؟
_صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی می دهند!
آب دهانم را قورت می دهم و با تردید و خیلی آرام می گویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته.
چشمان زینب تا آخرین حد باز می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_واقعااا؟
با دستم، دهانش را می گیرم و با جدیت می گویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمی دارم.
بعد آرام تر ادامه می دهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.
اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است.
انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده می شود و می پرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت الله خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.
منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
_آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه.
خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
_کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟
زینب حرفم را می قاپد و می گوید:
_داییت؟
زنگ به صدا در می آید و بچه ها به کلاس می آیند.
وقت نمی شود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف می گذارند و راهس خانه می شوند.
زینب دم در مدرسه از من جدا می شود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم.
چند کوچه ای از مدرسه فاصله می گیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم.
از خیابان پیروزی می گذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم می کند.
دست و پایم را گم می کنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم.
یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد.
ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.
بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق می کند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.
آقاجان از احوالات مادر و محمد می پرسد. نمیدانم چه بگویم.
سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار می کند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. می گویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
_مادرت چی ریحانه؟
نمی توانم دروغ بگویم. آقاجان هیچ وقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
_یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر می شود و با لحن پر از اندوهش می پرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم می گیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق می کند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۳
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔸پیامبر اعظم(ص)می فرمایند:
*وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر.
گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟
گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد.*
🍃 كنز العمّال، ح 15373
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#دلتنگی_شهدایی
دِلتَنگے
دَردِ سَختیست!
دَردے ڪھ نِمیتوانے آن را
براےِ هیچڪَس تعریف ڪُنے...💔
🌹 #جامانده...
🌱 #تصاویرشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•