eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
631 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
یه وقتایی که سرگرم کانالهای ایتا هستی یه لحظه به یاد کسانی باش که یه روزایی تو کانالهای جبهه برای امروز تو جنگیدن و شهید شدند . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 آخرین بار با مرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم می فرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه می کنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین می پرد. خودم را قانع می کنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم. ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟ وارد پارک می شوم و روی نیمکتی می نشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده می شود. اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی می شود. سریع از جایم بلند می شوم و تا سایه مرتضی از افکارم دور شود. تاکسی می گیرم و یک راست به خانه ی حمیده می روم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد می شود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو می شود؛ پله ها را بالا می روم و در می زنم. علیرضا با لبخند در را باز می کند و بفرما می گوید. لپش را آرام می کشم و سلام می دهم. _مامانت کجاست؟ به موهای فرفری اش دست می کشد و می گوید: _تو حیاطه! محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتاب هایش را کنارش چیده و درس می نویسد. با دیدنم بلند می شود و سلام می دهد. در دلم به مادرش تبریک می گویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ می کند و آن ها این چنین با ادب هستند. به حیاط می روم و حمیده را در حال شستن لباس می بینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم‌. حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت می کند و کمرش را دولا راست می کند، گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید: _سلام! کی اومدی ریحانه جان؟ کیفم را پایین می گیرم و می گویم: _سلام، همین الان. _چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما. _نه! نه! خودم میریزم. _قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون. لبخندی همراه با "باشه" می زنم و به اتاق می روم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی می پوشم و از اتاق بیرون می روم. محمدرضا دارد به علیرضا دیکته می گوید و صدای بابا آب داد اش در می پیچد. علیرضا با شیرین زبانی از محمد رضا می پرسد: _داداشی، بابا چه شکلیه؟ محمدرضا که ظاهراً کلافه است می گوید: _ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه! _نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست. صدای شان را در حالی که در آشپزخانه هستم، می شنوم. دلم برای علیرضا می سوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد. اشکم را پاک می کنم و سینی چای را به حیاط می برم. حمیده با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه. _گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه! _آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم. روی تخت چوبی می نشیند و من هم کنارش. قندی برمی دارد و چایش را می نوشد. به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم: _این لباسای شماست؟ می خندد و می گوید: _این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس. _چرا شما میشورین؟ آهی می کشد و با صدای غصه داری می گوید: _زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن. چای مان را که می خوریم، سینی را به آشپزخانه می برم و به بچه ها می گویم: _براتون چای بریزم؟ محمدرضا در کمال ادب تشکر می کند و بله را می گوید. دو استکان را روی کابینت می گذارم و به غذا سری می زنم. بوی آبگوش توی دماغم می پیچد و معده ام را گرسنه می کند. با ملاقه غذا را هم می زنم و سر قابلمه را رویش می گذارم. دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط می روم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که می گفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند. زن سخت کوش و عاشقیست‌... عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری می کند. مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی می شود. لبخند تلخی می زنم و با خودم می گویم عشق چه خانمان سوز است! نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی. به حیاط که می رسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده می گویم: _میخوام کمکتون کنم. _نمیخواد! الان تموم میشه. هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و می گویم: _هنوز که خیلی مونده! _همه شو نمیشورم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 بدون حرف دیگری چند لباسی را برمی دارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب می کنم و قوطی فاب را برمی دارم و پودرش را روی لباس ها می ریزم. حمیده دست هایم را می گیرد و اصرار دارد کمک نکنم. از دیشب می گوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم. اخم می کنم و می گویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت می شود و دستان را شل می کند. کنارم می نشیند و به تشت لباسش چنگ می زند. آب سرد پوست دستم را می سوزاند و دستم سرخ می شود. با خودم می گویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس می شوید. لباس ها را آب می کشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن می کنم و سراغ لباس های دیگر می روم. در حین کار با هم صحبت می کنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت می کنند. هر وقت بادی می وزد، خودمان را مچاله می کنیم و سوز دستانم ده برابر می شود! تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی می شورم. بعد از ظهر سراغ خیاطی ها می رویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز می گیرد و قرمز می شود. با وحشت به حال و روزش نگاه می کنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان می کند و می گوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیف تر شده. آبی به صورتش می زند و قرصی می خورد. هر چه اصرار می کنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمی کند آخر هم دست به دامن محمد رضا می شوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام. از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام می گویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز می خوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید می کند و بچه ها هم به مدرسه می روند. سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت می کنم. صدای زینگ زینگ در را که می شنوم، در را باز می کنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچ وقت لبخندش را از دست نمی دهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم می خندد. در حالی که از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز می خندد. چایی برایش می ریزم و در کنار هم سبزی پاک می کنیم. بعد هم سراغ مرغ ها می رود و آنها را ریز ریز می کند. به من می گوید:" امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه." مثل همیشه گرم گفت و گو می شویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان؟ _جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمی کنین؟ با خنده می گوید: _تا چی باشه! خنده اش را که می بینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، می گویم: _عه! پس نمیگم. _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو می دهم. تمام قوایم را جمع می کنم و سریع می پرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، می گوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز می شود. چهره اش را از من مخفی می کند اما از فین فین کردنش می فهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش می گذارم و با شرمساری می گویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من می کند. با چشمان پر از اشکش به من خیره می شود و می گوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ می کند و ادامه می دهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و می گویم: _نه، همین طوری پرسیدم. _ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل می زند و می گوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان می دهم و با کنایه می گویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. _پس من دروغ میگم؟ سکوت می کنم و دوری می زند، پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _اسمش مرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش می کنم. دستانم می لرزد و دنیا روی سرم خراب می شود، انگار نمی توانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی می شود حمیده می خندد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 با تعجب می پرسم:" کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم." لبخندش پررنگ تر می شود و می گوید: _باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟ چشمانم را ریز می کنم و می گویم:" نخیر!" مرغ های ریز شده را توی ظرفی می ریزد و می شوید. همانطور که مرغ ها را می شوید، به من می گوید: _ریحانه؟ _بله. _من باید یه چیزی رو بهت بگم. _چی؟ _این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته ها. همچین فکری نکنی! داستان برایم جالب تر می شود. شاخک های کنجکاوی ام بلند تر می شود و می پرسم: _از کجا فهمیدین پس؟ _از خودش. _از خودش؟ یعنی چی؟ _خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه. سعی می کنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی می گویم و سکوت می کنم. _نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟ _مگه به من ربطی داره؟ چشمانش را گرد می کند و با صدای نسبتا بلندی می گوید: _البته! اون بخاطر تو اومده بود‌. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی. آب دهانم را قورت می دهم و با تردید می گویم:" به اندازه ی کافی فکر کردم." _تو میدونی ائمه حدیث هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد! _عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه. _حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی. ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود. حرف های حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر می کردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست! یک حسی به من می گوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند. حق را به حمیده می دهم، حمیده هم حرفی نمیزند. غذا را من درست می کنم و حمیده سراغ لباس ها می رود. صدای در به گوشم می خورد و پیاز ها را رها می کنم، اشکم را پاک می کنم و چادر سرم می کنم. در را باز می کنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من می گوید حمیده خانم را صدا بزنم. به حیاط می روم و حمیده را صدا می زنم. حمیده دستش را آب می کشد و چادرم را سر می کند. لباس هایی را برمی دارد و توی پارچه ای می پیچد و می گوید: _چیزی نیست، اومده لباس ببره. سری تکان می دهم و او می رود. بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و می گوید: _خب اینم سهم شما! تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم: _من چرا؟ _لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه! پول را پس می زنم و بدون تعارف می گویم: _من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم. _خب اینطور نمیشه که! _شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه! من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین‌. پول را توی جیبش می گذارم و می بوسمش. حمیده فقط نگاهم می کند و بعد با لبخند می گوید: _ریحانه کوچیک ترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم. _منکه کاری نکردم. بوی بدی توی مشامم می میپچد و یاد پیاز ها می افتم. هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمی دارم. به پیازهای سیاه رنگ نگاه می کنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام می گذارد و با خنده می گوید: _نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی! این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست می گیرم و سرخ می کنم. صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا می کند. میرزاقاسمی کنار هم می خوریم و من سراغ نوشتن می روم و از خاطراتم می گویم. چشمانم که درد می گیرد سرم را روی زمین می گذارم و خوابم می برد. حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها می رسند. لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند. برای اولین بار همسر حاج آقا را می بینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است. یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است. چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف می کنم و کنار حمیده می نشینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عجیـب‌ترین‌چیـزی‌کہ من‌تابہ‌حـال‌دیـده‌ام این‌بوده‌‌ڪه چرابعضـی‌ها اینقـدردیر دلشـان‌برای‌امـام‌زمـان{عج} تنگ‌می‌شـود .. :) 🌿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏سلام برآقایی که آب می‌دید به فکر فرومیرفت نوزاد می‌دید اشک میریخت طفلان وکودکان رامی‌دید ناله میکرد ...🥀 [ ع ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸. . . ⚠️🍃 استــــاد‌پنآهیـــان...: استغــفار ڪـن؛ غـم‌از میره🌱 اگـر استغفارڪـردے و غـم‌از دِلت نرفت... یعنـے دارے خالـے☝️🏻 بندے میڪنـے بگـرد گناهـتو پیداڪـن و ڪُـن بهش... اینـہ‌رازِ موفقیت و آرامـــش...🦋 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•