eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
635 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸پیامبر اعظم(ص)می فرمایند: ‌ *وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر. گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟ گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد.* ‌ 🍃 كنز العمّال، ح 15373 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
دِلتَنگے دَردِ سَختیست! دَردے ڪھ نِمیتوانے آن را براےِ هیچڪَس تعریف ڪُنے...💔 🌹 ... 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۲۶ مرداد ۶۹ همه خندان نبودند، آزادگان که می آمدند؛ آمده بود و عکس عزیزش را نشان می داد، التماس که او را ندیدین یا اگر خبری دارین بگویید! آن روز خیلی ها آمدند ولی هنوز هم چشم هایی در انتظار است...🥀 ۲۶ مرداد، سی‌اُمین سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏مردم دشمن چيزی هستند كه نمی دانند...🍂 ۱۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هــرڪس در نمآز اوݪ وقتش📿 تآخیــر بیندازد بایدمنتظر بہ تاخیر افتادن همہ امور زندگیش باشد... تاخیر در امر ازدواج💍 تاخیر در امر اولاد دار شدن👶 تاخیر در امر کسب شغل یہ یاعلے بگو پاشو رفیق😉 🌻
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🌿ارسالی ازفاطمه خانم دخترشهیدفیروزآبادی عزیزمون🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| 🍒| سال ۸۹ خانه ای قدیمی خریدیم که دیوارهایش نم می داد، دو سال طول کشید تا آن را تعمیر کنیم. محمود با وجود خستگی های کاریش هنگامی که به خانه می آمد به تعمیر آن می پرداخت. تمام کارهای ساختمانی را خودش به تنهایی انجام داد. گاهی آنقدر از کار اداره و تعمیر منزل خسته می شد که نشسته خوابش می برد. این سری که پایش بسیار درد می کرد مدام می گفت باید بقیه تعمیرات را انجام بدهم، ولی من دل نداشتم و مخالفت می کردم او در جوابم می گفت بعد از رفتنم می گویی این ها را نیمه تمام گذاشت و رفت. محمود به من می گفت که اگر شهید شوم جنازه ای ندارم و می خواهم در آن دنیا با مادرم زهرا(س) محشور شوم و شما به دنبال جنازه من نگردید. شهید محمود دوست نداشت جنازه داشته باشد و محمود دیگر بر نمی گردد و من هم برای پیکرش دعا نمی کنم چون خودش گمنامی را دوست داشت. از همان ابتدای زندگی اخلاق و اخلاص او را که می دیدم مطمئن بودم که شهید می شود. ‌‌✍راوی: همسر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم می گذارم. _مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک می ریزد و نمی خواهد اشک هایش را ببینم. بعد رویش را به من می کند و می گوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. _شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش می کند و نامه ای به دستم می دهد و می گوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم می دهد و سفارش می کند به مادر برسانم . _چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم می زند و می گوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین می شود و بغلش می گیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که می روم بر میگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان می دهد. از کوچه که بیرون می روم اشک هایم پایین می ریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی در حالی که در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او می رسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی می زنم و سلام می دهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را می گشاید و نگاهم می کند. _سلام. دست را می بوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان می دهد و لیلا می گوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش می گیرم و می گویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه می خواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه می روم من را کنار می کشد و می گوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟ وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. _میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ _با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمی دارم و با او خداحافظی می کنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی می کند و میرود. قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را می خورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. _چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را می گیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد، نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، مادر صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و می گوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش می گذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر می کشد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 "بسم الله الرحمن الرحیم" سلام. همسر عزیزم سلامت می دهم در حالی که جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم. همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا ان شاالله برگردم. کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان... نامه را روی زمین می گذارم و پا به پای مادر اشک می ریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک می کنیم. چادری بر می دارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم. دایی حال مادر را می پرسد و می گویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم می دهد و می گوید: _بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد. چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را می برم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم. دلم هوس آقاجان را می کند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچ کس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم. غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم. دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم. سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار می شوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم می کنم و میروم و سلام می دهم. حاج آقا احوالم را می پرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش می گذارد و میرود. دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند. یک ماه بعد... الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم. جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم. بغض هایمان را قورت می دهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم می کند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه انقلابیون باید دانا باشند. من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم می کنم. شب با بغض فروخفته می خوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم. بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم. محمد که بر می گردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم. مادر روز به روز بهتر می شود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر می کنم. ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه می شویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند. به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم. او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید. عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم. دوشنبه ای دیگر از راه می رسد و خانم غلامی را برایم می آورد. وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند. بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا