eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 کتاب های ادبیاتمان را روی میز می گذاریم و خانم شعری می خواند: _حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو... و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو... هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن... و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو... رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها... و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی... گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو... من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شده ام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان می رسد و همگی مان را مبهوت می سازد. خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا می پرسد. هر کسی نظری می دهد و من هم دستانم را بالا می برم و می گویم: _بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس می کنیم. خانم غلامی برایم دست می زند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد. _آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه. بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم. زنگ به صدا در می آید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود. زینب مرا به حیاط می برد. گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم. زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد! زنگ کلاس ها به صدا در می آید و به کلاس می رویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم. توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود. آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند می شویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است! کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان. کتاب ریاضی ام را در می آورم. فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه می کند. نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد می شود. آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت می کند. زینب دستش را روی دستم می گذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی می کنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود! آقای بهروزی کمی درس می دهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک می کند. آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا می پرد تا مسئله را حل کند. اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش می کنند. آقای بهروزی از کس دیگر می خواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود. من که جوابش را می دانم بلند می شوم و پای تخته میروم . با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح می دهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید! آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید: _احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل می کردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین. تشکر می کنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند. احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم. بالاخره زنگ آخر می خورد و کوله ام را بر می دارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذ ها و کتاب های عمویش را برایم بیاورد، او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم. محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگ ها بازی می کند. سلام می دهم و به سوی خانه راه میوفتیم. خیلی دمق به نظر می رسد. سر صحبت را باز می کنم و می گویم: _چیزی شده؟ :Instagram.com/aye_novel
🦋🌿 🌿 _نه. _از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد! _هیچی بابا. وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم: _باشه نگو، اصلا مهم نیست برام. وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم: _ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه. در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم. با عصبانیت می گوید: _امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد! کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد: _بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن‌. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه. گفت... محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید: _بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد‌، خیلی... آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه! تازه گفت مرگ براشون کمه! اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم: _داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه. هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم: _محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن. تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم. وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم: _خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟ مادر لبخندی می زند و می گوید: _آقاجونتون برگشته. احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم: _چی گفتی مامان؟ می خندد و تکرار می کند: _آقاجونتون برگشته! می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید: _اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی. _الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت. بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود! صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و... تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند. به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم. مدام اشک هایم را پس میزنم. آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد. زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند. وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد. محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند. گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است. گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد! نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم: _دستتون چیشده؟ باز هم میخندد و می گوید: _چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه. بیشتر بغض می‌کنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته. _آقاجون دستتون! _فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه! _نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟ _دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن. بعد در گوشم زمزمه می کند: _البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن. _ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا. به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم. یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۵
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃رسول خدا(ص)می فرمایند: *خداوند،هیــچ عمـلی راقبول نمےڪند... مگـرآنڪـه خالصانـه باشد* 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت... قدرت گناه را از من گرفته من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم... وقتی نگاهت به من است! مگر میشود دست از پا خطا کرد؟ تو هم شاهدی و هم شهید... 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏گنهکار را با پاداش دادن به نيكوكار تنبیه کن و (از کار بد بازدار)...🌱 ‎ ۱۷۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq..mp3
4.01M
🔊 🔴 مجموعه درس اخلاق 🔴 💐🎙 🔵موضوع:تأثیر گناه در انسان چیست؟ 🌹 بسیار زیباست 👌👌 ⭕️ ⭕️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برای امام زمانم چہ کنم ؟ ❤️مولاجانم 💥مـا همـانیـم که از عشـق تـو غفلـت کردیـم ⭐بـا همه آدمیـان غیـر تـو خلـوت کردیـم 💥سـال هـا می گـذرد، منتظـری بـرگـردیـم💛 ⭐و مشخـص شـده مـاییـم که غیبـت کردیـم •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
داره کم کم‌ تموم میشه ؛ یه سال چشم انتظاریمون..🥀🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 مادر اصرار دارد؛ سراغ درس هایم بروم. من هم قبول می کنم. کتاب هایم را می خوانم و خلاصه بندی می کنم. خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درس های دیگرم می روم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب می شوم. فانوس را از روی طاقچه برمی دارم و روشن اش می کنم. بوی نفت بینی ام را آزار می دهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه می دهم. مادر در زنان وارد اتاق می شود و می پرسد: _آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟ به درس های تمام شده ام نگاه می کنم و با لبخند می گویم. _آره بریم ولی اذون نزدیکه، می رسیم؟ _به گمونم می رسیم. وضو داری؟ _آره. شما برین تا حاضر شم. مادر سری تکان می دهد و می رود. چادرم را سر می کنم و جلوی آینه می ایستم. کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می آید و در را باز می کند. قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین می کنند و به راه میوفتیم. خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک می کند و پیاده می شویم. گنبد زیبای امام هشتم (ع) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است. آقاجان به سختی خم می شود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه می کند. لنگان لنگان در حالی که دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد. مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد می شود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانم ها در حرم است! مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانم ها پر اش کرده اند. حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجور هایی که در جامعه است. آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری می روند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا می رویم. گوشه ای کز می کنیم و کتاب دعا در دست می گیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه می کند . دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک می کند. بعد هم برای زیارت می رویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه می شویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی در می آورد و از آب های حرم به او می خوراند. خانواده هایی که از راه دور آمده اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده اند و درحال استراحت هستند. به طرف ماشین حرکت می کنیم. زیارت حالمان را بهتر می کند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم می کنیم. آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است. مادر نام کتاب ها را می گوید و آقاجان سر تکان می دهد. به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود. شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتاب هایم می روم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها. کتاب حقوق زن در برابر اسلام را بر میدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم. استاد مطهری با پاسخ‌هاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده، مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار داده‌اند. یادم می آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و می گفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند. چشمانم از بی خوابی می سوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی می کنم. صبح بعد از صبحانه آقاجان را می بوسم و با محمد به مدرسه می روم. محمد تاکید می کند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان می دهم و مجبورم غرغر هایش را تحمل کنم. زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند. زینب نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید: _آوردم رساله رو! _عه! خُب بده دیگه. _همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت. بلند می شوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می آید و به سمت اتاقی می رود. به زینب علامت می دهم و سریع کتاب را توی کیفم می گذارد. ناظم با دختری دعوا می کند و چند نفری را با فحش به دفتر می برد. طولی نمی کشد که بچه ها جمع می شوند، من هم قاطی جمعیت می شوم تا از ماجرا سر در آورم. مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند. دختر با چشمان اشک آلود درحالی که پرونده ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمی دارد و به سمت در میدود. چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس می روند. زنگ آخر که از راه می رسد، زینب با استرس می گوید: _ریحانه! _چیشده؟ _کی کتابو بهم میدی؟ _هفته دیگه خوبه؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد. نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم: _مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟ _نه خب! لبخندی میزنم و درحالی که به در مدرسه میرسیم. زینب را می بوسم و تشکر می کنم. محمد دست تکان می دهد و به سمتش می روم‌‌. به خانه که می رسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی می خورد که از بی اشتهایی در می آیم. آقاجان از درس هایم می پرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور. محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی می گوید: _آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟ نیم نگاهی بهش می اندازم و می گویم: _اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره. _نه قول میدم سر به هوا نباشم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _حالا ببینیم. عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر می رود اما صدایم را که کمی بالا می برم دوباره حواسش به درس است. تکالیف اش را که نصفه و نیمه می نویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ می شود یا ۱۰! نزدیک غروب که می شود کتاب متاب هایش را به دستش می دهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند. مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درس هایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمی دهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند. نمی دانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار می روم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم: _آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟ می خندد و می گوید: _معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه می کنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟ خدا را شکر می کنم و با عزم جدی تری می گویم: _راستش من میخوام وارد مبارزه بشم. _این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟ _مگه آمادگی میخواد؟ آقاجان با حرکات چشمانش، حرف هایش را مخلوط می کند و می گوید: _بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی اطلاعات داشته باشی. باید با بصیرت کامل و آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه مجاهد حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می ایسته و برای خدا مبارزه می کنه. تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید عقل و دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی. _برای آمادگی باید چیکار کرد؟ _آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نمازو قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟ _آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم می کنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم. _رساله از کجا میخوای بیاری؟ لبخندی میزنم و می گویم: _از دوستم، زینب گرفتم. _آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟ _شما عموی زینب رو میشناسین؟ _معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم. _آها. به سمت کیفم می روم و اعلامیه را در می آورم. به آقاجان می دهم و با اشتیاق فراوان می گویم: _من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده! فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟ آقاجان مکثی می کند و می گوید: _از کجا آوردی؟ _همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟ _هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟ _چیه؟ _اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا درمورد این مسائل با کسی جز زینب صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن. سری تکان می دهم و چشم می گویم. آقاجان بلند می شود و میرود. باز هم دوشنبه می شود و با انرژی از خواب بیدار می شوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نیمدانم چطور به مدرسه می رسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است. یکی از بچه های فضول به دفتر سر می زند و می گوید: _بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۶
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تنگه گودال؛ دست و پاتو میبنده..، میخوای پاشی نیزه راتو میبنده..🖤🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 شـهــــــدا چـه ڪردنـد ؟؟ چه ڪردند ڪه لیاقت پیدا ڪردند براے فدا شدن در راه حق ؟؟ چه ڪردند ڪه شدند معشوق پروردگارشان ؟؟؟ ڪه پروردگارشان فرمود : "وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه ڪسے ڪه من عاشق او بشوم ، او را مے ڪُشم و ڪسے ڪه من او را بڪُشم ، خونبهایش بر من واجب است ، پس خون بهاے او من هستم . پاے صحبت هاے همرزمانشان ڪه بنشینے ... مےشوند زبان دوستانشان و مے گویند ڪه چه شد ڪه شهـــــدا ... شهـــــید شدند ... وقتے صداے اذان بلند مےشد ... فرقے نمے ڪرد ڪه ڪجا هستند ... در میدان جنگ ... پشت خاڪریزها ... آر پے جے در دست ... هر جا و در هر حالتے ... لبیڪ مے گفتند به دعوت پروردگارشان .... هر روز حساب مےڪشیدند از این نَفْس ... براے خطاها استغفار مےڪردند و براے خوبے ها شُڪر ... و ڪم ڪم مے شدند آن ڪه از اول لیاقتش را داشتند... شهدا گاهی نگاهی و دست مارا هم بگیرید که سخت محتاجیم . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
"‏بدی را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما..."🌱🖇 ‎ ۱۷۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🕊 یه جورے خوب باش که وقتے دیدنت بگن : این زمینے نیستـ🙂 قطعا میشه.. مثه ✨ دلمون خیلے براتـ تنگ شده حاجے🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🎈 آیت الله مجتهدے تهرانے: ||ڪسانے ڪه به هر درے مے زنندولے ڪارشان نمے شود,براے این است ڪه وقت نمے خوانند.|| •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 همهمه ای در کلاس به پا می شود و صدا به صدا نمی رسد. از میان بچه ها فرار می کنم و خود را به دفتر می رسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد. مدیر به خانم می گوید: _خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟ خانم غلامی با چشمانی مصمم در حالی که رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید: _خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرف های مشکوک من چی بوده؟ _بچه ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین. _والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه ای هم اگه هست برای همه ی ماست. خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و می گوید: _بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟ شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید. _من سر موضوع حجاب، صحبت کردم. _جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟ _بله! _و نتیجه؟ _اینکه حجابم رو حفظ کنم. خانم مدیر تای ابرویش را بالا می دهد و می گوید: _این تصمیم شماست یا اداره؟ _تصمیم خداست که بر گردن منه. _حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ. خانم غلامی کیفش را بر میدارد و خداحافظی می کند. نگاهم که در دفتر می چرخد را کنترل می کنم و سر بر می گردانم. خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش می روم. صدایش میکنم که می ایستد. _چیشده ریحانه جان؟ نفس نفس میزنم و می گویم: _شما مدرسه نمیاین؟ _فعلا نه! ولی ان شاالله بر می گردم. _کی؟ _هر موقع وعده خدا برسه. _کدوم وعده؟ _«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق »۱ ... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود می شود. با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم می رسد و با شوق فراوان برای وعده الهی می تپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به حجابم افتخار کنم و برای حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود. دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگی هایش را برایم شمرد. وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال می شود بهش سری بزنم. او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم. وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد. سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم. زینب ناراحتی ام را احساس می کند و دلداری ام می دهد. آن روز را با تمام رنجش می گذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد‌. نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس. فرانک اول امتحانات با پوزخند به من می گوید: _امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم می کنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی! من هم جوابش را با لبخند می دهم و می گویم: _اولا جوجه رو آخر پاییز می شمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد جامعه ام و از مهم تر خدا بخوره. این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره. زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق می کند. _آفرین خوب روشو کم کردی. _هدفم رو کم کنی نبود. _وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه! _اتفاقا به خاطر خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه. من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم! _مگه میشه نباشه! _نتیجه دست خداست من باید وظیفمو انجام بدم. _کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه. _برای همینم اول نشدی. شانه ای بالا می اندازد و زیر لب می گوید: _شاید. _________________ ۱.سوره انبیاء، آیه ۱۸. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود. به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم. مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام می داد اما وقت های اضافی ام را حتما به مادر اختصاص می دادم . دکتر بهش گفته بود:" کار های زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام می داد شب اش را با ناله می گذراند. صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم. دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم می دهد: _مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه! _نمیتونم مامان! _بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم ‌. با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم. خیالش که جمع میشود رو به من میگوید: _آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟ _آره. چطور؟ _از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت. _چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟ _نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته. باشه ای می گویم و مادر می رود. لباس هایم را می پوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم می پوشم. از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین می شوم و مادر پشت سرم آب می ریزد و برایم دعا می کند. محمد هم پشت ماشین می دود و می گوید: _آبجی برات دعا میکنم! لیلا می خندد و آقامحسن به خیابان اصلی می رسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار می شود را به آقامحسن میدهم و طولی نمی کشد به آنجا نی رسیم. حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را می بیند. دستی تکان می دهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند. صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را بر می دارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم می زند. بر می گردم و با چشمان غصب آلودش مواجه می شوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج می زند؛ می گوید: _کجا؟ زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش می دهم. مرد پورخندی می زند و چادرم را می گیرد. _با این؟ به خودم کمی جرئت می دهم و می گویم: _مشکلی داره؟ _معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی. بعد هم از کنارم می گذرد. زینب با چشمانی لبریز از نگرانی نگاهم می کند و می گوید: _کی این بی غیرتا دست از سرمون بر می دارن؟ _مهم نیست. _چی مهم نیست؟ کنکورت؟ _آره! زینب متعجب وار نگاهم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟ سری تکان می دهم که باعث می شود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا می کند: _چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم. بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم. جوابی به گفته هایش نمی دهم و می گوید: _ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر می کنیم. خوبه؟ من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درس خون و با تحصیلات می بود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟ سکوتی مطلق از من می شنود و در حالی که نگران است، با تندی می گوید: _اَه! یه چیزی بگو! اشک هایم را پاک می کنم و بریده بریده می گویم: _نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا می بود! دستم را می کشد و چادرم را تا می کند و روی چادرش می گذارد. من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده می شوم و وقتی به خود می آیم که در سالن نشسته ام! نمی دانم اصلا کارم درست است؟ آیه الکرسی برای رهایی از دو دلی ام می خوانم و به برگه پیش رویم نگاه می کنم. انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است. جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید می خورد و خودکار به حرکت در می آید. جواب چند سوال که نمی دانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است. آخر هم برگه را از من می گیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی می کنند. از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید. چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض می گوید: _اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود. _______ ۱.پایه یازدهم امروزی. ۲.پایه دهم امروزی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)