شهادت نزد قاسم ها ؛
اَحلی مِن العَسَل است.. :) 💛🌱
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه مازندرانی (هواگرمُ آفتاب ته خوره بورده)
شب هفتم ماه #محرم
#هیئت_مجازی
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کودکِ شش ماهه در میدان شدی یارِ حسین،
اِی علمدارِ حسین...
مثلِ سقّایی! گِره وا کردی از کارِ حسین،
اِی علمدارِ حسین...
#حضرت_علی_اصغر(ع)❤️
#شب_هفتم_مُحَّرَم🏴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت33
در حالی که به در تکیه داده ام، صبر می کنم آثار ترس از چهره ام محو شود.
دایی که صدای در را می شنود، پرده را کنار می زند. با نگرانی می پرسد:
_طوریت شده؟
قلبم تیر می کشید و خودم را مچاله می کنم. سفره ی نان از دستم رها می شود و خودم را بدحال، روی زمین می بینم.
دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسه ی چه کنم در دست گرفته است!
به زور لبخندی میزنم و می گویم:
_خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه.
دایی می گوید:
_چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر.
_خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین.
دایی سریع به اتاق می رود بعد لیوانی را آب می کند و برایم می آورد.
سریع قرص را قورت می دهم و کم کم حالم بهتر می شود.
از جا بلند می شوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد.
دنبال دایی وارد آشپزخانه می شوم. در حالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.
برایم چای می ریزد و صبحانه آماده می کند. چای را کم کم می خورم و بعد از نیم ساعت حالم به وضعیت عادی می رسد.
_چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم!
_خب خودم میرسونمت.
کمی بینمان سکوت می شود و دایی این سکوت را می شکند.
_میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟
فکرش هم مرا آزار می داد و ترس را روانه جانم می کرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود.
_یه نفر داشت تعقیبم می کرد!
_کی بود؟
_نمیدونم... یعنی نمیشناختمش!
_پس واجب شد خودم هرجا بری بیام.
صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع می کند. حاضر می شوم و کیفم را برمی دارم.
دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه می رساند.
در حالی مشوش است از من میپرسد:
_کی بیام دنبالت؟
_زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام.
_نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره!
_دو ظهر.
باشه ای می گوید و تاکسی حرکت می کند. دور و اطرافم را نگاه می کنم اما کس مشکوکی را نمی بینم.
ژاله را در حیاط می بینم و باهم به کلاس می رویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود.
وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد می شوم، خانم صدایم می زند و می گوید:
_خانم حسینی؟
_بله خودم هستم.
موهایش را در هوا تکان می دهد و دستی بهشان می کشد. با ناز و عشوه می گوید:
_دکتر فرحزاد گفتن سرکلاساشون حاضر نشید.
یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد!
ژاله دستانم را می گیرد. سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_باشه!
کمی که دور می شویم، ژاله می گوید:
_گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه!
جوابی نمی دهم و باز می گوید:
_ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش.
هر چه می گذشت بیشتر به حرف آقاجان می رسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم.
_مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم!
ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید:
_نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم.
لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
_شرمندتم! خیلی ممنون.
_خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس.
به ساعتم نگاه می کنم و می گویم:
_ژاله برو! دیر شد.
ژاله سریع بلند می شود و فعلا می گوید. با نگاهم بدرقه اش میکنم.
نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم می زند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.
خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:
_سلام.
_سلام زینب! خوبی؟
_عه تویی؟ قربونت برم. خدروشکر تو چطوری؟
به اطرافم نگاه میکنم و می گویم:
_خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟
کمی مکث می کند دو می گوید:
_اممم.... آره!
_خب؟
_رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.
گفت رفتن تهران.
و این سومین خبر بد در روز برایم بود.
_چه بد.
زینب آهی می کشد و می گوید:
_آره دیگه....
وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم می کند.
_بله!
_با اینکه اونجا نبودن.... اما
_اما چی؟ بگو دیگه!
_اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم.
بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال!
ترجیح می دهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را می گیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک می گویم.
بعد هم تماس را قطع می کنم. روی نیمکت می نشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک می دهد؛ خیره می شوم.
آنقدر غرق کاغذ هستم که نمی فهمم کسی کنارم نشسته!
صدای مردانه ای میگوید:
_خانم؟ خانم؟
سرم را بالا می آورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز می شود و از جا می پرم!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت34
خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است!
آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم:
_شما چرا کنارم نشستین؟
پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود.
بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند.
رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد.
_مگه مشکلی داره؟
_بله!
بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید:
_باید باهاتون حرف بزنم.
باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم.
به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم.
صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید:
_میخوام باهاتون حرف بزنم.
_من حرفی باهاتون ندارم!
_درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم.
مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند.
سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم.
دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم!
_درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم.
به طرفش برمیگردم و می گویم:
_کدوم کتاب؟
_همون که جای بازار بهتون دادمش!
فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم:
_خب بگید!
به حرف می آید و می گوید:
_اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم.
آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم.
چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم.
غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم:
_این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین!
اطرافش را نگاه می کند و می گوید:
_باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید!
باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم.
کنارم می گذارم و می گویم:
_خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم.
بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید:
_اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون.
_حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟
_چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده!
_من عقایدتونو قبول ندارم!
_درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم.
_بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم.
نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید:
_مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟
_شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین.
_ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟
پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم:
_شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم!
بلند می شوم که می گوید:
_باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین!
_اگه ندم چی میشه؟
نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
_هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم!
_فردا براتون میارم.
_کجا؟
_دانشگاه دیگه!
_نه بیاین همین جا!
_اسم پارک چیه؟
_باغ ایرانی.
باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم.
دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد.
دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا...
کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و...
صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست.
ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم.
بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم.
ژاله کنارم می نشیند و می گوید:
_امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟
دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم.
دست ژاله را می گیرم و می گویم:
_ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟
با بی میلی نگاهم می کند و می گوید:
_باشه.
سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم.
کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید:
_سلام!
بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی!
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید:
_بریم اونجا بشینیم.
راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم:
_باشه.
____
۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوریطلبی خود از واژهٔ قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
جُرمت چه بود که با آن کوچکی
بزرگترین سندِ مظلومیتِ پدر شدی؟
آری
ارث مادریست
که در دفاع از امام زمانتان بردهاید
کاش ما هم سپر بلای امام زمانمان باشیم ...
الهی
به چشم انتظاری رباب برای دیدن
فرزندش علی اصغر،
چشم های شرمسارمان را
به دیدارِ منتقمِ غریبت روشن کن ...
▪️روز هفتم محرم
▪️روزحضرت علی اصغر
▫️ماه محرم ماه دعای فرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
جُرمت چه بود که با آن کوچکی بزرگترین سندِ مظلومیتِ پدر شدی؟ آری ارث مادریست که در دفاع از امام ز
🔰 #کلام_رهبری | اوج مصیبت در کربلا
👈رهبرانقلاب: به نظر من اوج مصیبت در کربلا، شهادت علی اصغر و این طفل شش ماهه در آغوش پدر است... من وقتی ترسیم میکنم آن حالتی را که در خیمههای حسین بن علی علیهالسلام آن هیجان و ناراحتی را که به خاطر عطش این بچّه پیشآمدهبود، واقعا برایم قابل تحمّل نیست و طاقت نمیآورم.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حرمله ؛
پدر را بزنم یا پسر ؟...
گفت...
پسر را بزن ،
پدر خودش می افتد...💔
#روزهفتم
#یاعلی_اصغر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اینقدرگریه نکن،هیچ کسی آبت نمیده
غیرتیرحرمله،هیچ کی جوابت نمیده😭
مادرت شیرنداره،توکه اینوخوب میدونی
پس چرازبونتودورلبت میچرخونی😭😔
اصغرشش ماهه داره جون میده
کمکم کن بی بی زینب،جون من به لب رسیده💔
دل من به غم اسیره اصغرم داره میمیره😔
ببینش درالتهابِ،تشنه یه جرعه آبه
کمکم کن بی بی زینب،آب بهش بدی ثوابِ🥀
🍂گل نازم لالا لالایی پسرم
بانگات آتیش نزن برجگرم
گریه بس کن دیگه طاقت ندارم
نمیتونم واسه توآب بیارم
ای که ازسوزعطش سوخته لبات
سینموزخمی نکن باپنجه هات
دعاکن بعدتومادربمیره
نباشه قبرتودربربگیره😭
🍁دلگویه های رباب
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5832386736939860971.mp3
6.55M
#شوربسیارشنیدنی
#حضرتعلیاصغر
#فوقزیبا
لالا علی اصغر
🎤 کربلایی محمود کریمی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهــادت❤️
بال پرواز رویاهاست ..🕊
چه خیال خامی!
برای من که پر پرواز ندارم..!!
رسیدن به شمــا
که آن همه بالایید ،رؤیاست ..
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر✨🌸
يه روز ميرسه
فقط ميــان بالا سرت
فاتـــحه ميدن و مــيرن... :(
ولى شايد..
يه روزى باشه كه جا فاتحه
دادن و رفتن
بيان براى رفاقت كردن.. :)
اينو تو ميتونى تعيين كنى
منتها با 🌹شهادت🌹↷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
69.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمینه ( آه من العشق )
دههاولمحرمالحرام۱۴۴۱ | شب هشتم
مداح : حاج محمدرضا طاهری
کربلایی حسین طاهری
#هیئت_مجازی
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت35
روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم.
می خواهم کتاب را دربیاروم که می گوید:
_این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این.
پاکت را می گیرم و کتاب را داخلش می گذارم. پاکت را به دستش می دهم و می گویم:
_خب خداحافظ!
بلند می شوم که او هم بلند می شود.
تا میخواهم قدم از قدم بر دارم، می گوید:
_از من خوشتون نمیاد؟
چادرم را کمی جلوی صورتم می گیرم. خوشم نمی آید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است.
بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و می گویم:
_من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم.
انگار برجکش می زنم، قدمی به من نزدیک تر می شود و می گوید:
_بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین.
نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم:
_دیگه چی؟
سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی می گیرد.
_خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟
_خواهرتون کیه؟
_اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی!
تعجب می کنم، آخر شهناز ذره ی سوزنی شبیه او نیست!
آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
_باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟
لبخندی به لبش می نشیند و می گوید:
_نه توی دانشگاه میگیرم ازتون.
سری تکان می دهم و به زور خداحافظی می کنم.
دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است. میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض می کند.
جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند می کنم.
پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز می زند و سوار می شوم.
پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم.
چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست ولی بهش می آید. تاکسی حرکت می کند و کم کم از جلوی دیدگانم محو می شود.
آدرس را به راننده می گویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین می کشم تا هوا عوض شود.
تاکسی می ایستد و زن مسن می خواهد پیاده شود، پیاده می شود و او از ماشین خارج می شود.
دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد. توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم.
یاد حرف های خانم جان می افتم.
بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی می کردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم.
بعد هم می گفت:" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه."
حرفش به اینجا که می رسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و می گفت:"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!"
من هم به قیافه ی خنده دارش می خندیدم.
تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید:
_خانم رسیدیم!
کرایه را می دهم و پیاده می شوم. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم می خورد.
نگاه آدرس می کنم و به دنبال پلاک ۱۸ می گردم.
پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، می پرسم:
_ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟
زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و می گوید:
_خانم معلمو میگین؟
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. زن در حالی که سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ می گوید:
_اون خونه اجریه هس.
با دستم به خانه اشاره می کنم و می گویم:
_همون دوطبقهه؟
_آره! اونه!
تشکر می کنم و به سمت خانه ی دوطبقه می روم.
وقتی زنگ را فشار می دهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم.
در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید:
_سلام.
لبخندی میزنم و می گویم:
_سلام. خانم غلامی هستن؟
صدایی از خانه می آید که می گوید:" کیه عطیه جان؟"
دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:" با شما کار دارن."
یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در می آید و با دیدن من شوکه می شود.
می خندد و مرا در آغوش می گیرد.
سلام می دهم و جوابم را می دهد.
_سلام عزیزم! خوش اومدی.
سرم را پایین می اندازد که اشک هایم سرازیر می شود.
_دلم براتون تنگ شده بود.
دوباره مرا بغل می گیرد و می گوید:
_منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته!
کفش هایم را در می آورم و می گویم:
_ببخشید دست خالی اومدم.
_عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه.
یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل می شد.
در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت.
گوشه ای می نشینم و به پشتی تکیه می دهم.
خانم به آشپزخانه می رود و می گوید:
_چه خبرا؟ کنکور دادی؟
_بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعه شناسی میخونم.
با سینی چای وارد نشیمن می شود و رو به رویم می نشیند.
عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم می گذارد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت36
به من رو می کند و می گوید:
_شوهر که نکردی؟
می خندم و می گویم:
_نه خداروشکر!
پشت چشمی نازک می کند و می گوید:
_دیگه وقتشه ها!
سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم:
_فعلا میخوام درس بخونم.
با خنده می گوید:
_مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟
_چرا خب ولی راحت نیستم.
خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید:
_خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟
_خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره.
تعجب می کند و می گوید:
_عه چرا؟
_بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند.
خانم سری تکان می دهد و می گوید:
_والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت.
_ان شالله.
خانم به چایم نگاه می کند و می گوید:
_چایی تو بخور سرد شد!
حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم.
بعد که چایش را میخورد می گوید:
_ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟
_دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد.
_آفرین! حتما جلوش درومدی کلک!
باهم می خندیم و می گویم:
_آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده.
_کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟
_نه! مثلا چی؟
_کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا.
_نه شرکت نکردم. خوبه؟
لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید :
_آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه.
بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید:
_مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن.
با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق میشود.
خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود.
زیر لب می گویم:
_زحمت نکشین!
_چه زحمتی. نوش جونت!
بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند.
یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم.
میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم:
_اون کلاسا کجا برگزار میشه؟
_یکیش که مسجد سپهسالاره!
_کجاست؟
_توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم.
فورا سر تکان می دهم و می گویم:
_آره چرا که نه!
_پس پنج شنبه شب بیای مسجد.
_حتما! حتما!
کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم.
عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم.
سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم.
به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود.
نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد.
دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم.
_سلام!
دایی سرش را بلند می کند و می گوید:
_سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی.
_کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم.
_آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم.
_این چه حرفیه دایی!
دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد.
میروم لباس هایم را عوض کنم.
از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود.
سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم.
دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید:
_چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه.
_مشکلی نیست.
سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم.
_دایی!
_جانِ دایی؟
_من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار.
_چرا اونجا؟
_پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم.
در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه.
_اینکه خیلی خوبه.
_وای یعنی میشه برم؟
دایی می خندد و می گوید:
_معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو.
باورم نمی شود و با خنده می گویم:
_ممنون!
توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم.
در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم.
صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم.
نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم.
تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم.
صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم.
دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱🌱🌱🌱🌱
▪️صلی اللَّه عَلَيْك یااَباعَبْدِاللَه
▪️این داغ بزرگی است
▪️جگر می فهمــــد
▪️سنگین تراز آن نیست
▪️کمر می فهمـــــد
▪️افتــــــــــاد
▪️علیِ اکبر و بابایش
▪️باید که پدر شوی
▪️پـــدر می فهمـــد
▪️السَّلامُ علیکَ یا اوّل
▪️قتیل مِن نَسل خَیْر سلیل
▪️سلام بر تو ای اولین
▪️ کشته شده از نسل بهترین سلاله
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•