eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
635 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
وقسم به سربازانِ خط مقدمِ تو... که کوفه نمی شوداینجا... ماآمده ایم تاآماده شویم برای نبردنهایی ... 🌸💙 ♡ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خُدا تنها عاشقیه که از بی‌توجهیِ معشوقش یعنی انسان خسته نمیشه !!❤️ 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 رفیق جان.. از وقتی رفیقم شدی همیشه کنارم حست میکنم.. انگار همیشه با منی.‌ رفاقت با تو با همه ی رفاقت هایم فرق داشت‌‌.. کاش آخر این رفاقت هم رسیدن به تو باشد.. کاش آخر این رفاقت هم با بقیه فرق کند.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-یه خط حضرت زهرا (س) ؛ میخواد باهاتون حرف بزنه.. :) 💕 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧐 📞از به جامانده ها؛ هنوز هم ❣ مےدهند اما بہ "اهل درد" نه بے خیال ها فقط دم زدن ازشهـدا افتخار نیست...🖐🏻♥️ ☝️🏻باید... ✨ زندگےمان، ✨حرفمان، نگاهمان، ✨لقمه هایمان، رفاقتمان هم شهدایی باشد...🌱🌸 دݪݥان را شهدایی کنیم🍃🌺 خادمان شهدا باشیم...🍃🍀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 خاطراتم را مرور می کنم از اولین بار در بوستان دانشگاه که بی خبر روی زندگی ام سایه انداخت؛ آن شب که از ترس کم مانده بود سکته کنم و با چوب به سرش زدم! ناخوآگاه خنده ام می گیرد و از خودم می پرسم با چه عقل و منطقی میخواهد با من ازدواج کند؟ من که کم برای اذیت کردنش نگذاشته بودم! با صدای حمیده دست از افکارم برمی دارم و به او گوش می دهم. _میگم دوستش داری؟ _نمیدونم... فقط اینو میدونم که وقتی بهش فکر میکنم حالم خوبه، همین! _عشق اولش با ندونستن وارد قلبت میشه و هوش و حواس از سرت می پَرونه. خاصیتش همینه! برا همینه آدم عاشق عیب طرفشو نمیفهمه که بعدش بخواد بدونه! _خیلی چیز عجیبیه! نگران نگاهم می کند و می گوید:" هر کی وارد وادی عشق شده، سالم برنمی گرده. چون اولا دلشو می بازه و ثانیاً هوششو ضایع می کنه. _ولی من همیشه فکر می کردم وقتی عروسی کنم، مامانم یه طرفم میشینه و خواهرم یه طرف... به نگاه های آقاجونم فکر می کردم وقتی منو تو لباس عروس ببینه. به اشکای داداشم که ازم پنهون کنه وقتی دارم از خونه شون میرم. ولی الان هیشکی دورم نیست! مگه میشه اینطور عروسی کرد؟ اصلا اونا راضی نیستن! _بهت حق میدم، هر دختری آرزوش اون روزه. ولی دست سرنوشت ما رو داره از زندگی عادی مون دور میکنه. خیلی چیزا داره تغییر می کنه، تو از راضی و ناراضی اونا نترس. من به حاج حسن میگم که نامه بنویسه برا بابات. هم رضایتشونو بگیره هم در جریان بزارتشون. آهی می کشم و سرم را به سمت آسمان می گیرم. حمیده دستش را روی شانه هایم می گذارد و می گوید: _راه سختی رو انتخاب کردی. تو اگه بخوای تو این وضعیتت تنها باشی، زیاد دووم نمیاری. اما اگه دونفر بشین بهتره! اونوقت هوای همو دارین تازه اونم خودش این کارس و میتونه توی این فرار و زندگی مخفی کمکت کنه. _آره، مبارزه سخته! راستش فکر نمی کردم تا این حد سخت باشه. _پشیمونی؟ سرم را سریع به طرفش برمی گردانم و با قاطعیت می گویم: _اصلا! اگه دوباره به عقب برگردم باز هم راه من همینه! بالاخره ما میخوایم حکومت اسلامی داشته باشیم پس باید زندگی و جوونمونو به پاش بریزیم. انقلابی که با خون آبیاری نشه زود خشک میشه و از درون و بیرون می پوسه. فقط امیدوارم آینده ها قدرشو بدونن، بفهمن ما داریم چطور زندگی می کنیم. چطور از عزیزانمون بی خبریم، هر لحظه حس میکنیم ساواک پشت دره و ما رو دستگیر میخواد بکنه. من آرزوی عروسی و تحصیل خوب رو فدا کردم، هیچ منتی هم نیست چون بهش باور دارم اما اگه این همه خون بریزه و ده سال، سی سال یا نه شصت سالِ بعد کسی براش دل نسوزونه چی؟! _توکلت به خدا باشه. ما این انقلابو برای خودش میکنیم تا دستورشو انجام داده باشیم. خدا هم میتونه از این خون ها و درختمون دفاع کنه‌. خمیازه ای می کشد و با صدای خنده داری می گوید: _پاشو بریم بخوابیم. من هم خوابم می گیرد و قبول می کنم. همین که سرم را روی بالشت می گذارم خواب مرا همچون رودی با خود می برد. صدای اذان مرا از خواب بیدار می کند و با وضو گرفتن برای نماز حاضر می شوم. سحر دلگیری ست، باران روی زمین نقش بسته و با دستش به شیشه ها می زند. به شیشه ی اتاق نزدیک می شود و ها می کنم. شیشه بخار می گیرد و با سر انگشتم دو چشم و یک لبخند می کشم، همین که لبخند تمام می شود قطره اشکی از چشم آدمک پایین می افتد. لبخندی به شیشه می زنم و دور می شوم. محمدرضا و علیرضا از اینکه جمعه است، بال در آورده اند و به خیال اینکه تا شب می توانند فوتبال بازی کنند تند تند صبحانه می خورند. حمیده با بچه ها صحبت می کند که بخاطر سردی و باران نمی توانند از خانه خارج شوند. آنها هم وا می روند و با ناراحتی صبحانه شان را تمام می کنند. بعد از صبحانه محمدرضا و علیرضا گوشه ای نشسته اند و اشک می ریزند. پیش شان می نشینم و با خوبی می گویم: _بچه ها چرا گریه می کنین؟ محمدرضا اشکش را پاک می کند و می گوید: _ما حوصلمون سر رفته. حمیده در حیاط را با ناراحتی می بندد و می گوید: _لباسا گلی شدن! ای کاش جمعشون می کردم. به او قول می دهم بعد از باران همگی شان را بشوریم و تمام شوند. علیرضا با لب و لوچه آویزان می گوید: _من فوتبال میخوام. حمیده اخم می کند و چون اعصابش بخاطر لباس ها هم خورد است، داد می زند: _ای بابا، هر حرفی رو به بچه ی آدم یه بار میگن. امروز بارون میاد و سرما میخورین! حمیده را آرام می کنم و به آشپزخانه می رود. به محمدرضا و علیرضا می گویم: _مگه همه ی بازیا بیرون خونه ست؟ من بهتون یه بازی یاد میدم که حوصلتون سر نره، قبوله؟ هر دوشان با ذوق نگاهم می کنند و می گویند:" چه طوری؟" چشمکی می زنم و می گویم:" الان میام." :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 کاغذی برمی دارم و تکه تکه می کنم و نام سه میوه را روی پنج کاغذ می نویسم. کنار بچه ها می نشینم و می گویم:" نگاه کنین توی این کاغذا سه نوع میوه است که پنج بار نوشته شده. ما این کاغذا رو بین خودمون می چرخونیم؛ هر کی زود تر پنج تا کاغذ از یک نوع میوه رو کامل کرد برندس! علیرضا و محمدرضا نگاه هم می کنند و همزمان می گویند: _بازی می کنیم‌. نیم ساعتی با بچه ها بازی می کنم و حتی با اینکه تا پای پیروزی میرم، کاغذم را به آنها می دهم. خنده شان دلم را جلا می دهد. یک ساعتی را به خنده می گذرانیم که حمیده سراغ بچه ها می آید تا مشق هایشان را بنویسند. محمدرضا خیلی هوای علیرضا را دارد و اول درس های او را می گوید و بعد درس های خودش را می نویسد. حمیده صدایم می زند و می گوید: _حاج حسن امروز یه توک پا میخواد بیاد، بهش بگم با آقامرتضی حرف بزنه؟ کمی مکث می کنم و می گویم: _نه! _چرا؟ تصمیمت عوض شد؟ _نه، ولی میگم خودش دوباره پا بزاره جلو بهتره. _خب ما هم طوری نمیگیم که بفهمه نظرت عوض شده. _نه، فعلا نگین تا ببینم دوباره کی پیشنهادشو میخواد تکرار کنه. شاید میخواد فراموشم کنه و اگه بهش بگین مجبور یا اذیت بشه. حمیده شانه اش را بالا می اندازد و می گوید: _والا چی بگم. هرچی خودت صلاح میدونی عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشی. تشکر می کنم و سراغ دفترم می روم. دلم برای به بیرون رفتن و اعلامیه پخش کردن تنگ شده، احساس می کنم مثل پرنده ای شده ام که بال و پرش را بسته اند. خاطراتم را به آنجایی می رسانم که برای اولین بار مرتضی را می بینم. همان روز که به نقطه ای خیره می شد و حرف می زد. انگار کسی را نگاه می کرد! نمیدانم چرا آن قسمت را بارها نوشتم و خط زدم تا به دلم بنشیند. آن موقع فکر نمی کردم همان یک لحظه بشود یک لحظه ای که بعدها با خیالش می توانم یک ساعت را سپری کنم! انقدر غرق نوشتن می شوم که حمیده بالای سرم می آید و می گوید: _غذا یخ کرد دختر! کجایی؟ دست پاچه می شوم و می گویم: _هَ... همینجام! _گلوم پاره شد از بس صدات زدم. _عه! ببخشید. الان میام. سر سفره علیرضا با شوق از بازی مان تعریف می کند و اینکه خیلی به او خوش گذشته است. ظرف های ناهار را می شویم و با بند آمدن باران لباس های باقی مانده را باهم می شوییم. عصر چندین نفر برای بردن لباس هایشان می آیند و پول می دهند. حاج حسن شب نمی آید و حمیده نگران می شود. دلم میخواهد با مادر تماس بگیرم اما ممکن از تلفن خانه را زیرنظر داشته باشند و دردسرشان شوم. توی خانه به کلی حوصله ام سر می رود. شب حمیده خانم رادیو را به اتاق می برد و با اشاره به من می فهماند که دنبالش بروم. موج را روی رادیو عراق می برد، چیزهایی به عربی، مردی می گوید که ما سر در نمی آوریم‌. حمیده می گوید گاهی اوقات حرف های آقای خمینی را پخش می کند. رادیو را قایم می کند و می گوید:" اگه بفهمن کسی رادیو عراق گوش میده... دیگه هیچی..." صبح به بهانه ی نانوایی از خانه بیرون می روم. توی خیابان و سر یک کوچه با دیدن ماموران شهربانی راهم را کج می کنم و باعث می شود دیر به نانوایی برسم. سه نان میخرم و برمی گردم. حمیده نگرانم شده و غر می زند که چرا رفتی؟ اگر گیر می افتادی چی؟ جواب فلانی و فلانی رو چی می دادم و... من هم با حوصله ام سر رفته بود جوابش را می دهم اما توجیه نمی شود. محمدرضا از صدای حمیده بلند می شود و با چشمان خواب آلود نگاهمان می کند و می گوید: _چی شده مامان؟ _چیزی نیست، برو علیرضا رو بیدار کن که مدرسه تون دیر شد. چند لحظه ای بینمان سکوت می شود و در این بین تنها صدای نفس های حمیده شنیده می شود. با لحن آرامی به من می گوید: _ببین! ریحانه تو مثل خواهر خودمی و هیچ فرقی نداری. اینکه سرت داد زدم دلیلش این بود اگه خواهرمم این کارو می کرد من بازم داد می زدم سرش. درکش می کنم و دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم: _حق داری، من باید بهت می گفتم. چشمانش رنگ مهربانی می گیرند و چشمانش را باز و بسته می کند و لبخند دلنشینی می زند. حمیده بچه ها را به مدرسه می رساند و من هم در این فاصله مشغول دوختن لباسِ سفارشی اش می شوم. طرح گلدوزی هایش را هم می کشم و به دنبال نخ ها می گردم اما پیدا نمی کنم. حمیده که می آید، سراغشان را می گیرم و گلدوزی ها را شروع می کنم. حمیده تشویقم می کند و می گوید گلدوزی ام هم خوب است. حمیده مشغول تمیز کردن دور و بر می شود و من برای ناهار کوکو سبزی می پزم. نزدیکی های ظهر که بچه ها برمی گردند، سفره را پهن می کنم و سر ناهار یکی در می زند. حمیده به من نگاه می کند و می پرسد: _منتظر کسی بودی؟ هاج و واج نگاهش می کنم و می گویم: _نه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 چادرش را سر می کند و می گوید من به اتاق بروم. به اتاق پناه می برم که صدای حاج حسن در خانه می پیچد. _سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم. چادرم را برمی دارم و به طرف در می روم. حاج آقا تا من را می بیند، دست را به احترام روی سینه اش می گذارد و من هم سلام می دهم. حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند. من به بچه ها می گویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا می نشینم. حاج آقا دستانش را بهم گره می زند و می گوید: _والا چطور بگم؟ حمیده خانم نگرانی اش بیشتر می شود و می گوید: _طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن! _نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم. هری دلم می ریزد، کمی فکر می کنم و به یاد آن روز می افتم. حاج آقا ادامه می دهد: _طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمی داد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد. الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده. ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی. حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب می گوید و ادامه می دهد: _نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم. حرفش را قبول می کنم و حاج آقا بلند می شود و می گوید: _از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدید نظر کنن. سکوت می کنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه می کنیم. نفس عمیقی می کشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور می کنم. بیچاره دلم برایش می سوزد، از خودم خجالت می کشم که باعث آزارش شده ام. حمیده خانم مرا صدا می زند تا ناهار بخورم. یکی دو لقمه ای می خورم و به نقطه ای از سفره خیره می شوم. حمیده می خندد و می گوید: _نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر! لبخند تلخی می زنم و به زور ادامه اش را می خورم. حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق می روم و دفترم را باز می کنم. با خودم فکر می کنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟ سه سوال را روی کاغذ می نویسم و مثل سوالات امتحانی جواب می دهم. اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم. کلاً چهره ی مظلومی داشت، چشمانش آدم را غرق جذبه اش می کرد. با خودم فکر می کنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم نه بخاطر یک دوست داشتن. من مرتضی را دوست می دارم تا واسطه ی عشق بین من و خدا شود. به خدا می گویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق خودت را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است. اذان مغرب را که می دهند نمازمان را در خانه می خوانیم. حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ می کشد، به آنها سفارشاتی می کند. از خانه بیرون می شویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او می گیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم. تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده می کند و کمی از راه را پیاده می رویم. حمیده در می زند و صدای ظهیر می آید. او در را باز می کند و به بغل عمه اش می رود. حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی می کند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه می رسیم. خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست. حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی می کنیم. ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و می پرسد:" چرا بچه ها را نیاوردید؟" حاج آقا با خنده می گوید: _ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم. وارد اتاقی می شویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد. گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته. قابلمه را به زهرا می دهم، با دلم خیلی کلنجار می روم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی می نشیند و می گوید: _مهمون داری آقامرتضی! مرتضی تکانی می خورد و لرزی به جانش می افتد. حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر می شود؛ فکر نمی کردم تا این حد حالش وخیم باشد. اشک از چشمانم جاری می شود و سعی می کنم لرزش شانه هایم محسوس نباشد. حمیده در گوشم می گوید: _گریه نکن، خوب میشه ان شاالله. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)