°•
مردم همہ از قصّہ ی تو بی خبر اند
نَخلے تو ،ولی مردم دورت تبر اند !
از گــردشِ ایـّام چنیــن فهمیـدم
انگار #حسن_ها همہ پاره جگر اند...
#پروفایل
#استوری
#شهادت_امام_عسڪرے علیه السلام تسلیت باد 🍂
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام حسن عسگری تسلیت باد..🖤
#امام_حسن_عسکری
#تسلیت_امام_زمانم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•••
آقاجان...
الان
کجایسامراتنهانشستے :)
واشڪمیریزی💔..."
#تسلیت_امام_زمانم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq.mp3
2.14M
🔊 کلیپ صوتی حتما گوش کنید👆👆
سخنان مقام معظم #رهبری و حضرت آیت الله #بهجت (ره)
موضوع:در وصف حضرت امام حسن #عسکری علیه السلام
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸آقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک
🍃پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک
🌸اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن
🍃آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک...
🔷سالروز آغاز امامت و زعامت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد💐💐
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
أشهد أنّ لا حبیبَ الّا ... تو
أشهد أنّ لا أمل الّا .... تو
أشهد أن لا عمل الّا .. تو
شهادت میدهم ؛
نه رفیقی ...
نه آرزویی ...
و نه هیچ عمل صالحی...
جز تو و انتظار تو نیســـت💫!!!
آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است! 💫
و مبارک تر آن روز که؛
چشمان مهربانت، پناه تمام دلشورههایمان شود! ❤
#عید_بیعت 🌸🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز امامت امام زمان (عج) بر همه شیعیان جهان مبارک باد 🌺
#عید_بیعت
#امام_زمان(عج)
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت195
با یادآوری این که شمارهای از مرتضی ندارم آه می کشم.
غصه ام را از چهره ام می خوانند.
_مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟
قبل از این که بروند به سختی می گویم:
_آب!
لیوان آب را به دستم می دهند و می روند.
توی تنهایی پرندهی خیالم بال و پر می گشاید و به خیلی چیزها فکر میکند.
چرا من را آزاد کردند؟ چرا آرش به من گفت سایهی سنگین روی سرم است؟
خدایا! نکند آن تیمسار حکم آزادی ام را گرفته؟
نکند همهی این ها نقشه باشد و میخواهند از طریق من کسانی را دستگیر کنند! اگر اینطور باشد که خیلی بد است!
پیش خودم دودوتا و چهارتا میکنم و در آخر تصمیم می گیرم از تلفن حاج عیسی زنگ بزنم و از خود سید کسب تکلیف کنم.
صبح با صدای گاو و بز از خواب بیدار می شوم.
خدیجه خانم برایم صبحانهی محلی می آورد، از شیر و سرشیر تا عسل طبیعی و نان گرم.
تشکر می کنم.
طعم غذای خوب را از یاد برده ام و با لذت لقمه را مزه مزه می کنم.
اندکی که جان می گیرم به خدیجه خانم می گویم:
_میشه تلفن بزنم؟
نگاهی به من می اندازد:
_بله دختر، وایستا برم تیلفون بگیرم.
تا تلفن بیاید راه رفته ای که توی ذهنم بارها طی اش کردهام را برمی گردم.
دستم را به شماره ها می گیرم و با تردید فشار می دهم.
خدیجه خانم نگاهی به من می اندازد و می پرسد:
_دستتان جون نداره؟
به زور لبخندی می زنم و می گویم که می توانم.
شماره را که میگیرم صدای بوق توی سرم می پیچد بعد هم صدای خود سید را می شنوم.
_سلام بله؟
از استرس دهانم قفل شده، نمیدانم چه حسی است که گریبانم را رها نمی کند.
به سختی زبانم را تکان می دهم و تنها سلام از دهانم خارج می شود.
سید انگار صدای غم گرفته ام را شناخته و می پرسد:
_شمایین خانم حسینی؟
پای تلفن سری تکان می دهم اما چیزی نمی گویم.
مدام از من سوال می پرسد و میخواهد صحبت کنم اما نمیتوانم. صدای مبهمی را از پشت تلفن می شنوم.
سید انگار تنها نیست. دیگر صدایی نمی شنوم و فقط نفس های نا منظمی گوشم را پر می کند.
کسی با صدای به بغض آلوده به من می گوید:
_خودتی ریحانه؟
اشک هایی که تا پشت پلکم آمده است راهشان را پیدا می کنند و چگد قطره ای روی دست و تلفن می چکد.
نمیتوانم صدای مرتضی را بشنوم و دلتنگی را قانع سازم.
هق هقم بلند می شود و بی اختیار می زنم زیر گریه!
تلفن از دستم رها می شود و دادهای بی جواب مرتضی را می شنوم.
اگر اشک هایم او را دیوانه ساخته و نمیتواند خودش را کنترل کند.
خدیجه خانم نگاهش به من است و دستانش پنبه نخ می کند.
از چهره اش معلوم است سوالات زیادی دارد و ملاحظه ام را می کند.
صدای حزین مرتضی آتشی در دلم روشن می کند.
دستم را دراز می کنم تا تلفن را بردارم.
تلفن انگار خیلی سنگین شده و مدام از دستانم سُر می خورد.
لبانم را از هم باز می کنم و خنده ای الکی بر لب می نشانم.
_سلام مرتضی جان، خوبی؟
به سوالم پوزخند می زنم و می گویم واقعا از حال و احوالش میفهمی او خوب است؟
بغض مردانه اش را در گلو خفه می کند و با صدای ضعیفی می گوید:
_سلام میشه بگی کجایی؟ تو رو خدا ریحانه بگو کجایی؟ دارم میمیرم!
از بی تابی او گریه ام شدت می گیرد.
هیج وقت چنین حالتی از او ندیده بودم و نه چنین ادبیاتی از او شنیده بودم!
دوباره به یاد ساواک می افتم، میترسم این یک دام باشد و مرتضی را گرفتار کنند.
اشک هایم را پس می زنم.
_مرتضی جان، فعلا نمیتونم بهت چیزی بگم ولی بدون حالم خوبه.
لطفا گوشی رو بده آقاسیدرضا.
_من حالم خوب نیست ریحانه! تو اینو بدون. میدونی چند روزی که فهمیدم خبری ازت نیست چه بلایی به سرم نیومده؟
میدونی چه کارا برای دوباره شنیدن صدات نکردم؟ چرا اینجوری میکنی با من؟ بگو کجایی دیگه!
دلم برایش می سوزد. کلماتی که نثار دل او کردم حکم جلادی داشت که دلش را ریز ریز کرد.
گاهی اوقات انسان میان دوراهی می ماند.
دوراهی عقل یا احساس؟ در گفتن عقل ساده است اما سر بریدن احساس زجرآور ترین کار ممکن است.
نمیتوانم از آزادی و سلامتی او بگذرم؛ ساواک جایی نیست که من برای او بخواهم.
برای همین حرفم را دوباره تکرار می کنم و دیگر آهنگ صدایش در کوچهی دلم نمی پیچد.
_بله خانم حسینی؟ میگن کارم داشتین؟
_بله آسید!
قضیه را خلاصه برایشان می گویم و ایشان هم با دقت گوش می دهند.
در آخر آدرس را میگیرند و می گویند اگر امن بود به من سر می زنند.
با گذاشتن تلفن شیشهی دل من هم شکست.
عذاب وجدان روی احساساتم سایه انداخته است.
خدیجه خانم پیشم می آید و با دو دلی می پرسد:
_مادر دشمن داری؟ چرا اینجوری آش ولاشت کردن؟ خدا مرگشون بده!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت196
چند روزی می گذرد تا زخم هایم بهتر شود اما هر شب کابوس های ترسناک می بینم.
با بوی گوشت حالم بهم می خورد و با صدای شنیدن جیغ بچه ای خیالم فرسنگ ها دور می شود.
در این چند روز خدیجه خانم هیچ سوالی از من نپرسید و مثل پروانه دورم بود.
عصر به کمک دیوار بلند می شوم.
از پنجره به بیرون نگاه می کنم تا شاید فرجی شود و سید را ببینم.
در این چند روز از بی خبری جانم به لب رسیده است و نمیتوانم یک جا بنشینم.
کمی جلوی پنجره می ایستم که زخم های پایم سوز می گیرد.
لنگان لنگان به بستر قدم برمی دارم و به دیوار زل می زنم.
صدای در بلند می شود و خدیجه خانم را صدا می کنم.
صدای در ادامه پیدا می کند و انگار خدیجه خانم نیست.
چادر رنگی خدیجه خانم را برمی دارم و آهسته آهسته به سمت در می روم.
_کیه؟
در را باز می کنم و سید را در لباس کردی نمی شناسم.
بعد که صدایش را میشنوم میفهمم سِدرضا است!
در را باز می کنم و تعارفش می کنم که نفر دیگری از پشت سرش ظاهر می شود.
چهرهی او را در هر لباسی تشخیص می دهم! خودش است، مرتضی من!
اگر حجب و حیا نبود پیش می رفتم و خوب بویاش می کردم تا نسیمی شود و گل های پژمردهی قلبم را زنده کند.
لبم را به دندان می گیرم و اشک از گونه ام قل می خورد.
توی چشمانم با حالت بُهت زل می زند.
هیچ حسی را نمیتوانم از دو تیلهی مشکی اش بفهمم.
سید داخل خانه می رود. مرتضی دستمال سر کردی اش را برمی دارد و دستانم را میان دستان مردانه اش می گیرد.
سرم را پایین می گیرم و با برخورد دانهای اشک به دستانم سر بلند می کنم.
چشمان سرخ مرتضی بازگو کنندهی دلتنگی ها و سختی هایی است که این مدت متحمل شده.
دستان لرزانم را نزدیک گونه هایش می برم تا اشک هایش را پاک کنم که دستم را میان دستش میگیرد و بوسه ای به آن می زند.
بعد هم آن را روی پیشانی اش می گذارد.
به سختی لب میزنم:" مرتضی، ببخش منو."
دستش را بالا می آورد که باعث سکوتم می شود.
_تو باید منو ببخشی، من نباید تنهات میزاشتم.
_نه اینطور نیست!
طولی نمی کشد که مرتضی اشاره می کند تا به خانه برویم.
نگاهش با دیدن قد خمیده و پاهای زخمی ام لرزان می شود.
دستم را به دیوار می گیرم و به زحمت سر جایم می نشینم.
سید گوشهی اتاق نشسته است و سرش پایین است.
_خانم حسینی، ببخشید که زودتر نتونستیم بیایم.
خبر دادن که اینورا امن نیست، طول کشید تا وضعیت سفید بشه.
_یعنی الان وضعیت سفید شده؟
_تقربیا.
میان مان سکوت می شود و این بار سید رضا لبش را به سخن تکان می دهد:
_ساواک خیلی اذیتتون کرد؟
سرم را پایین می اندازم و با بغضی نهفته می گویم:
_نه، خیلی از بچه ها رو بیشتر از من اذیت کردن.
با به یادآوری آن جوان که با چراغ الکی او را می سوزاندند و آن زن و زخم های ناشی از سوختگی اش، تمام خاطرات تلخ روی سرم آوار می شود.
مرتضی با حرص می گوید:" من مطمئنم یکی لو داده! اون روزی که من اونجا بودم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود."
نمیدانم اسم شهناز را بیاورم یا نه که سید ادامه می دهد:
_خدا خودش ادبشون کنه! چطور آزادتون کردن؟
_خودمم نمیدونم، میترسم شاید دام باشه.
_فکر نمیکنم. ما چند روز اینجا رو تحت نظر داشتیم اما خبری نبود.
البته این نظر دور از فکر هم نیست.
مرتضی نگاهم می کند و می گوید:
_یه جای دیگه پیدا کردم.
همین امروز میبرمت اونجا...
صدای در نمیگذارد مرتضی حرفش را ادامه دهد.
سید بلند می شود و می گوید در را باز می کند.
صدای سید به گوش می رسد، انگار با خدیجه خانم صحبت می کند.
خدیجه خانم با تعجب نگاهم می کند و با شرمساری می گویم:
_ببخشید بدون اجازهی شما مهمون آوردم. ایشون شوهرم هستن.
ابرویش را بالا می دهد و با سر حرفم را قبول می کند.
_خوش اومدین، بشینین چای بیارم.
مرتضی دست را برای احترام روی سینه اش می گذارد و می گوید:
_نه، مزاحم نمیشیم باید بریم دیگه.
خدیجه خانم کمی اصرار می کند و سید هم می گوید:
_دستتون دردنکنه مادر! ما باید بریم. ممنون از شما.
مرتضی و سیدرضا بلند می شوند.
خدیجه خانم برای بدرقهیشان می رود و بعد پیش من می آید.
می خواهم لباس های تمیز خدیجه خانم را به دستش بدهم اما نمی پذیرد.
کمکم می کند تا دم در بروم و از آن جا مرتضی دستم را می گیرد و سوار پیکان می شویم.
با حرکت ماشین دستم را برای خداحافظی بالا می آورم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت197
از تهران فاصله می گیریم و همچنان مرتضی میراند.
سید رضا را خیابانی پیاده می کنیم تا کارش را انجام دهد.
آنقدر می رویم تا به شهر ری می رسیم.
مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم می پیچد و رو به روی خانه ای می ایستد.
خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوهی شیشه های مشجر.
در را باز می کند
کمکم می کند تا وارد خانه شوم.
خانهی یک طبقه است و به زحمت از دو یا سه پله بالا می روم.
سعی میکنم کمرم را راست بگیرم. دوست ندارم مرتضی غم ها و سختی کشیدن هایم را ببیند.
نگاه گذارایی به خانه می اندازم.
آشپزخانهی شش متری، نشیمنی که داخلش یک موکت ۱۲ متری پهن شده است به همراه یک اتاق کوچک که دیوار مشترک با نشیمن دارد.
از توی اتاق دری به حیاط می خورد که وسط آن باغچهی کوچکی است.
حیاط به بیرون دری ندارد و گوشهی حیاط چند ردیف آجر قرار داده اند؛ انگار بنایی شده.
مرتضی برایم بستری پهن می کند و تشکر می کنم.
بدنم ضعیف شده است و نمیتوانم خیلی راه بروم و یا بایستم.
ناهار را هم خودش درست می کند و برایم سوپ جا می کند.
تشکر می کنم و میخواهم کنارم بنشیند.
انگار هنوز خودش را مقصر این اتفاق می داند و با درد کشیدن من بیشتر خودش را سرزنش می کند.
سر خم می کنم و به آرامی می پرسم:
_مرتضی؟
سرش را بالا نمی آورد و همانگونه لب می زند:
_جانم؟
_خوبی؟ کجاها رفتی؟
_تو کنارم نشستی معلومه که خوبم. چند روزی بیرجند و چند روزی زاهدان بودیم.
خیلی افراد با دل و جرئت بودن که توی شهرشون فعالیت کنن.
سری به نشانهی تحسین تکان می دهم.
انگار مرتضی تحمل نشستن در کنارم را ندارد و به بهانهی کاری از خانه بیرون می زند.
دواهایی که خدیجه خانم به دستم داده است را در نبود مرتضی به زخم پاهایم می زنم.
سعی دارم جوراب را از پایم در نیاورم تا چشمش به زخم هایم نیافتد.
کف پایم را با پارچهی تمیز می بندم و جوراب ها را رویش می پوشم.
از این میترسم که پردهی شرم بین مان با گذر زمان فرو بریزد و از ساواک بپرسد.
آن وقت از چه بگویم؟ از بیحیایی شنکجه گران و آرش با آن پیشنهاد شرم آورش یا زخم های روی دست و پشت گوشم بهدلیل خاموش کردن سیگار!
از خوردن کابل های درنده بر جسم جانم یا زخم هایی که روحم را به تاراج برد.
فکر دوباره به آن صحنه ها حالم را دگرگون می کند.
این خیال ها را از پس ذهنم کنار می زنم و یکی از کتاب های روی قفسه را برمی دارم.
خودم را با کتاب سرگرم می کنم که زنگ در به گوشم می خورد.
به امید دیدن مرتضی به هر سختی است به سمت در میروم.
لای در را که باز می کنم چهرهای چهارستون بدنم را می لرزاند.
پایش را لای در می گذارد و می گوید:
_من حرف دارم باهاتون! در رو باز کنین لطفا!
_حرف؟ چه حرفی؟ مگه امثال شما حرف زدن هم میدونن؟
_من گفتم ساواکی نیستم، من ارتشی هستم. این جرمه آخه؟ اگر ساواک بودم اینجوری نمی آمدم.
من فقط میخوام با شما و مرتضی حرف بزنم.
زورش زیاد است و نمیتوانم بیش از این مقاومت کنم و از طرفی با حرف هایش نرم تر می شوم.
دستم را از روی در برمیدارم و با دلخوری می گویم:
_بیاین تو!
چادرم را روی سرم جا به جا میکنم.
می ترسم حرف هایش راست نباشد و به طمع مرتضی به اینجا آمده باشند.
اگر مرتضی اینگونه دستگیر شود و من هیچ گاه خودم را نمی بخشم.
داخل می آید و به پشتی ها تکیه می دهد.
رو به روی اش می نشینم و رویم را با چادر می پوشانم.
_ریحانه خانم...
سرم را بالا می آورم و با تعجب می گویم:
_خانم حسینی!
دستش را به علامت مثبت تکان می دهد:" بله، همون خانم حسینی. من میخواستم درمورد چیزی صحبت کنم. نمیدونم میدونین یا نه.
شما همه چیز رو در مورد مرتضی غیاثی می دونین؟"
تای ابرویم را بالا میدهم و برای حمایت از مرتضی لب می گشایم:
_اون چیزی که تشخیص داده باید بدونم رو گفته. بعدشم هر کسی یک رازهای شخصی داره که نمیتونه به هیچکی بگه.
_حتی اگه اون فرد همسرش باشه؟
با جدیت تمام می گویم:" بله!"
_پس بزارین وقتی خودش باشه رازشو بگم.
بعد هم بلافاصله بلند می شود و به طرف در می رود.
از رفتارش متحیر می شوم.
نه به آن اصرار که وارد خانه شد و نه به این سرعت که خارج می شود.
بعد از بدرقه اش به طرف آشپزخانه می روم تا شام درست کنم.
نگاهی به یخچال پر و کابینت ها می اندازم. دلم میخواهد برای مرتضی کوفته درست کنم.
به هر جان کندنی است.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[ آقا مبارک است رَدای امامتت🌱
ای غایب از نظر به فدای امامتت..♥️ ]
#تاج_گذاری_امام_زمان 😍
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌹✵ ﷽ ✵🌹
اَللّهُمَ بَلِغْ مَوْلانا اِمامَ الْهادِیَ الْمَهْدَیَ القائم بأَمْرِک صَلَواتُ الله علیه و علی آبائهِ طاهرین
خدایا برسان به مولای ما امام راهنمای راه یافته، قیام کننده به فرمانت که درودهای خدابراو وپدران پاکش
#سلام_امام_مهربان_زمانم🌹
ای به دستت نظام یا مهدی💚
دولتت مستدام یا مهدی💚
به ائمه به انبیاء تبریک🎉
که تو گشتی امام یا مهدی🎊
🌷 #آغاز_ولایت_امام_زمان (عج) گل سرسبد عالم هستی، تبریک و تهنیت باد.🎊
عیدامامتت مبارک آقاجان🌹
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّک الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اغاز_ولايت_امام_زمان
#سلام_مولاجانم ❤️
مـن و ...
خورشیدی از تابیدن تـ♥️ـو
و شوق ...
لحظه ای خنـدیدن تـ♥️ـو
نگاهـم را ...
پر از آیینه کرده اسـت
هوای ...
جمکران و دیـدن تـ♥️ـو
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[•°💙🌸°•]
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل گلــــــے ...
❁خال خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــت را
مےپوشانم
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر
✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــــها♡
دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟
#حجاب_فاطمی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان ۵ تا صلوات بفرست هدیه کن به حضرت معصومه(س) ] 🌷💕
•••♡•••
"ابد والله یازهرا ما ننسی حسنا"
سوگند به خدایِ زهرا(س)
ما هرگز حسن(ع) را فراموش نمیکنیم...🌱
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#امام_حسنی_ام 💚
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃🌸
موسم وصل دل و دلبر مبارڪ
شــادی دلہای غمپرور مبارڪ
بہ تمــام خلـــق دو عــالـــم
جشن دامـادی پیغمبــر مبارڪ
🌷دهم ربیع الاول #سالروز_ازدواج_پیامبر_حضرت_خدیجه سلام الله علیها مبارک باد .
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت198
دستم را به طرف کابینت دراز میکنم تا قوطی نمک را بردارم.
دستم به آخر کابینت نمی رسد و روی پنجهی پایم می ایستم که از درد جیغ می کشم و پخش زمین می شوم.
خودم را که جمع می کنم.
متوجه می شوم رویم و دور و اطرافم پر از نمک هایی شده که از قوطی بیرون پریدن.
از بی عرضگی ام حرصم می گیرد و با جارو دستی آشپزخانه را جارو می کنم.
تا کوفته ها حاضر شود بار ها از شدت درد کار را تعطیل کرده ام.
زنگ که به صدا می آید و می پرسم:" کیه؟"
صدای مرتضی را که می شنوم در را باز می کنم.
با دیدن او یاد مرد ارتشی می افتم که به خانه آمد.
میان او و مرتضی شباهتی وجود دارد ولی رابطهای که میان آن هاست برایم گنگ است.
لبخندی می زنم و خسته نباشید را به استقبالش می فرستم.
تشکر می کند و با بو کشیدن هوا چشمانش خماری می رود و می پرسد:
_کوفته درست کردی؟
با چشمانم جوابش را می دهم.
اخمی از سر دلسوزی می کند:" آخه تو حالت خوب نیست. چرا زحمت می کشی؟"
_قابلت رو نداره، فقط ضرر هم رسوندم.
نمیدونم چیشد وقتی افتادم پایین دیدم نمکا ریخته!
شانه اش را تکان می دهد و می گوید:
_خودت خوبی؟ آخه من نوکرتم، اگه خودت یا بچه طوریتون میشد چی؟
لبخند تلخی می زنم. بیچاره بچهام چه کتک ها که نخورده!
معجزه می دانم که بچه از آن جهنم زنده مانده.
_خوبیم. باباجون نگران نباشه.
سفرهی شام را پهن می کنم مدام به پدر و آن تیمسار فکر می کنم.
ای کاش می توانستم از آقاجان خبری بگیرم، میترسم حرف هایش حقیقت شود!
با این فکرها دیگر میلی به غذا ندارم.
مرتضی چشمش به من می افتد و حس کنجکاوی ذهنش را قلقلک می دهد و می پرسد:
_چیزی شده؟
سرم را بلند می کنم:" نه! چطور؟"
_به خودت نگاه کن، تو ریحانه ای نیستی که خستگی رو از تن من درمیاوردی.
چیشده ریحانه؟ ماهروی من چرا لبخند نمیزنه؟"
لبخندی همراه با بغض روی لبم نقش می بندد.
_نه چیزی نیست.
چانه ام را میان دستانش می گیرد:" چیزی نشده یا دیگه محرم اسرارت نیستم؟"
لبم را به دندان می گیرم و می گویم:
_این چه حرفیه. نمیخوام ناراحتت کنم.
_ساواک؟ تو فکر کردی چیزی نگی من نمیفهمم؟
بخدا نمیخواستم بگم اما وقتی میبینم تویِ پر انرژی توی بستر خوابیدی یا تویِ جوونی دولا راه میری دلم میخواد کور باشم و اینا رو نبینم.
غیرتم له شده اما نابودش که نکردن. مطمئن باش حسابشونو پس میدن!
_اونا همین الانشم خیری نمیبینن. دنیا و آخرتشونو نابود کردن ولی درد من اینا نیست.
بی اختیار لحن به بغض نشسته ام تبدیل به جویبار اشک می شود و از چشمم می چکد.
دست گرمش را جلو می آورد و قطرات باران چشمانم را با دستش محو می کند.
بشقاب را جلو می دهم و می گویم:
_من آقاجونمو دیدم، توی زندان بود.
نمیدونی نامردا چقدر اذیتش کرده بودن.
آقاجون یه حرفی بهم زد که...
شدت اشک ها به حدی است که مجال صحبت کردن را به من نمی دهند.
دلم نمیخواهد مرتضی ناراحت شود و اشتهایش کور! اما اشک و غصه این چیزها را نمیفهمند.
مرتضی لیوان آبی به دستم می دهد و می گوید:
_گریه نکن! طاقت اشکاتو ندارم ریحانه جان.
_آخه... آقاجون گفت ساواکیا شهیدش میکنن.
گفت اسم دخترشو بزارم زینب. مرتضی آقاجون درست میگه؟ بنظرت شهیدش میکنن؟
سکوتش را که میبینم آه از نهادم برمیخیزد.
_تو رو خدا یه چیزی بگو مرتضی! آقاجونم چی میشه؟
دست هایش را دور بازوهایم قلاب می کند:" تو رو خدا بی تابی نکن! جز دعا کاری ازمون برنمیاد."
اشکم شدت می گیرد.
به سختی بلند می شوم و خودم را به بستر می رسانم.
پتو را روی خودم می اندازم و با فکر کردن به آقاجان و بغض پنهان به خواب می روم.
همه اش کابوس! این کابوس های لعنتی خودشان را مثل بختک روی زندگی ام انداخته اند.
نفس زنان بیدار می شوم و تا صبح با چشمان باز به سقف زل می زنم.
دلم نمیخواهد با آن ماجرایی که شب درست کردم الان مرتضی را بیدار کنم.
بیدار بشود و ترس مرا ببیند فکر و خیال می کند.
بعد از نماز صبح آرامشی به من دست می دهد و باعث می شود بخوابم.
میان خواب و بیداری هستم که با صدای در بلند می شوم.
با چشمان نیمه باز به طرف در می روم و چادر را روی سرم مب اندازم.
با بی حوصلگی می گویم:" بله؟ کیه؟"
صدای مردانه ای می گوید من هستم.
ترس برم می دارد و به تته پته می افتم.
_اممم... شما؟
_افشار.
دست و پایم را گم می کنم و می پرسم باز چه میخواهد.
کمی طول می کشد تا در را باز کنم.
سرک می کشم به کوچه، انگار کسی نیست.
داخل می آید و به بهانهی چای میروم توی آشپزخانه تا به مرتضی زنگ بزنم.
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت199
می ترسم از راه برسد و نقشهی شومشان را اجرا کنند.
هر چه شمارهی کارگاه و چاپخانه را می گیرم کسی برنمی دارد.
سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمی گردم.
نگاهش میان در و دیوار خانه می پیچد و گاهی نچ نچی می کند که مرا بسیار آزار می دهد.
_کارتون چیه؟
_کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز.
_نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد.
دوباره به بهانهی چای به آشپزخانه سرک می کشم.
صدای بوق ممتد گوش هایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش می گذارم.
چای را مقابلش می گذارم که صدای در می آید.
ضربان قلبم اوج می گیرد و خودش را به قفسهی سینه ام می زند.
با خودم می گویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند.
سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهرهی آشفتهام می خواند.
ِدهانم خشک شده و به سختی زبان می چرخانم:" مرتضی برو!"
رگه های تعجب در چهرهاش نمایان می شود و می پرسد:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
فقط میتوانم سر تکان بدهم.
با دستم اشاره می کنم برود و اضافه می کنم:
_من سرگرمشون میکنم فقط تو برو!
حالات چهرهاش عوض می شود.
دستم را می گیرد و می کشد.
همان وقت صدایی را از پشت سرم می شنوم که می گوید:
_من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم.
فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست.
مرتضی مرا کنار می کشد و با دیدن چهرهی آن مرد چشمانش دو دو می زند.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
افشاز دستانش را باز می کند و به دور و بر اشاره می کند:" اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی.
حداقل اینجا جبران کنم."
_بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون.
یک گوشه می ایستم و نظارهگر این معرکه هستم.
انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت می کنند!
_به زنت گفتی من کیم؟
خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه.
مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمی گردد و نیم نگاهش را حوالهی تیله های براق چشمانم می کند.
_خودش میفهمه. نکنه...
آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟ چون ریحانه رو آزاد کردین؟
_ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم.
تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟
حواسم را به کلی باخته ام.
هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا می کند و ریشهی این ماجرا عمیق تر فرو می رود.
مرتضی اخمی به پیشانی اش می دهد و با غیض می گوید:
_قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی.
شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین.
میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن.
باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشتهتون کردین؟
افشار لب می گزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم می کند.
_تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر!
من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن!
این شجاعت نیست، خریته!
_من از زندگیم راضیم.
جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش!
چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان می پرسم:" میشه به منم بگین چیشده؟"
مرتضی سرش را به طرفم می چرخاند:" یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیهاش بزنم."
_درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان!
یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی.
مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد.
_بسه! ریحانه به من اعتماد داره.
ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم.
من مادرمو بهش معرفی کردم.
_پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟
تقریبا چیزهایی را میفهمم.
تمام صحبت های گذشتهی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود.
مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد.
دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و می گویم:
_آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشتهشو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته.
الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین.
افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل می دهد و با اشاره به خانه می گوید:
_باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم.
چکی از توی جیبش در می آورد و رو به مرتضی می پرسد:" چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟"
از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم.
سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت200
از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم.
سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست.
_لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر علاحضرتتون ترجیح میدیم.
_خوب بلبل زبونی میکنی پسر!
میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن.
بزار به حساب این سالا که نشد باشم.
بعد هم خداحافظی زیر لب می گوید و از خانه خارج می شود.
نمیدانم چه باید بگویم؟
شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم.
هیچ چیز به ذهنم خطور نمی کند و روی زمین می نشینم.
مرتضی آهسته کنارم می نشیند و شروع می کند به تعریف کردن:
_نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم.
سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همهی کس و کارم.
تنها یک کلمه می پرسم که:" چرا؟"
_چرا چی؟
_چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟
ذهنم شده پر از چرا هایی که دارن لبریز میشن.
نگاهش سرشار از اطمینان است.
دلم نمی آید یک لحظه ام به او و کارهایش شک کنم.
_داستانش طولانیه.
_میشنوم. فقط بگو!
_باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود.
پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت.
با این که روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست.
پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد.
بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شانش نباشه اما مادرم دوست داشتن مرتضی باشم.
افتخاره که رابطهی اسمی با مولا دارم.
اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم.
درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران.
مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود.
آتیشش توی مسائل دین تند بود، بر عکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد.
گاهی مادرم اعتراض میکرد و می گفت خودشو ازینا جدا کنه.
تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن.
خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت می کرد، طوری که سوژهای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا.
طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درومد.
پدر مادرمو طلاق داد.
مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد...
چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد.
روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونهام می ریخت رو یادمه.
پیرهن مشکیمو تا دو سال از تن درنیاوردم.
خیلی زود از خونهی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم.
سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نزاشت.
انگار این زخم شر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد.
کاش اصرار نمی کردم تا دلش له نمی شد.
نمیتوانم بگویم بس است و او همچنان می گوید:
_پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشتهاش نفهمه.
خیلی زودم با دختر یکب از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن.
می بینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟
براب این نگفتم چون پدر برام مرد.
من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همهی دنیا عزیزترن.
بعد هم بلند می شود و چک را ریز ریز می کند.
از این که به مرتضی اعتماد کردهام خوشحال هستم.
با خودم می گویم کاش هیچ وقت به او شک نکنم.
.................................
دو سال بعد...
هر چه به دنبال لباس صورتی زینب می گردم پیداش نمی کنم.
صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمی شود و ذهنم را مختل کرده.
بالاخره ساک لباس هایشان را می چینم و به سراغشان می روم.
نمی دانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟
زینب را به دست چپ می گیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم می فشارم.
کمی که ساکت می شوند شروع می کنم به حرف زدن با آن ها.
در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی!
با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرف هایش را زمین می گذارد و احساس سبکی می کنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدانہ 🍃
مادرشهیدمیگوید:
هیچوقتبهخودماجازهنمیدادم
حتیلحظهایفکرکنم
ڪہمنزندهباشم
وحسینمنباشد ... :)
آنقدراسترسداشتم
ڪہشبهاگوشیرا
رویقلبممیگذاشتم
کهنکندحسینپیامبدهد
ومننفهمم
روزمادر و تحویلسالباهمحرفزدیم
مداممیگفتنگراننباش
اماآخرخبرشهادتشرا
خودمدرهمین
ڪانالهایتلگرامیخواندم:)))🥀
#شهیدحسینمعزغلامے•🌱•
|•|🌿
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤️ #ازدواج
💠پیامبراکرم(ص)می فرمایند:
*هر كه زن گيرد باين منظور كه از #محـــرمات بر كنار ماند بر خدا لازم است كه او را يارى كند.*
📚نهـــج الفصاحه ج ۲ ح ۱۳۹۶
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•