eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
به تک تک ثانیه های نبودنت قسم...!🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
سلام همسنگراۍ گرامے.... به خاطر اعلام انزجاروبیزاری از بی احترامی که (ماکرون)، رییس جمهور فرانسه (علیه اللعنه) درباره پیامبر(صلی الله علیه وآله) که عزیزتر از جانمان هستند انجام داد...👇👇 همگی باهم عکس پروفایلهامون رو تغییر میدیم ... به کوری 👊چشم همه دشمنان خدا واهل بیت (علیهم السلام ) این کمترین کاری هست که میتونیم انجام بدیم ...و به دشمنان اسلام و دین بفهمونیم که اجازه نمیدیم به پیامبرعزیزمون توهین و بی احترامی کنند... باذکر صلوات برمحمد وآل محمد اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️🍃 مولاے مـن؛ هـر لحظـه از عشق شما شعـرے روان است...🍃 یا مصطـفی، جان همه عالم فدایت❣ به کورے و اربابان صهیونیستش
📿 [ همین الان ۱۸ تا صلوات بفرست هدیه کن به مولا علی(ع) ] 🍇🌸 •••♡•••
🧡 من با تجربه میگویم فرصت هایی ڪه در دل تهدیدها وجود دارد در خود فرصت ها نیست..! به شرط اینکه نترسید و نترسیم و نترسانیم.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🎥 شهدایی 🔊 تربت شهدا 🎙به روایت حاج حسین یکتا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم. سر سفره سلین جان با اکراه شروع می کند به حرف زدن: _میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن. چشمانم از خوشحالی برق می زند و می گویم:" جدی؟ از کجا شنیدین؟" _یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده. از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن. منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن. بعد دستش را بالا می برد و می گوید: _الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:به‌ترکی) دستم را روی دستان سلین می گذارم و با لبخند می گویم: _ان شا الله. دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور می شود. دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم. صبحانه را که می خوریم به اتاق می روم و بار و بندیل مان را جمع می کنم. سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه می کند:" جایی میخوای بری گلین جان؟" _میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم. میگم نگران میشه! _دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن. تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه! _نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم. من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم. سلین جان دست از اصرار هایش برمی دارد انگار که می داند این دل حرف حساب حالی اش نیست! لباس بچه ها را تن شان می کنم. حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه می شود. با دیدن ساک و قیافه‌ی شال و کلاه کرده مان می پرسد:" کجا میری دخترجان؟" سرم را پایین می اندازم و لب می زنم: _میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد. _خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین. من که این حرف ها حالی ام نمی شود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر می زنم، می گویم: _چرا؟ _برف آمده حتمی راه ها بسته شده. _اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن. _نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین. آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل می‌شود و ساک از دستم می‌افتد. همان جا می نشینم و زانوی غم بغل می گیرم. آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس می کردند، بهتر از این چشم به راهی است. سلین جان قیافه‌ی غمزده ام را می بیند و با مهربانی لب می زند: _من فدای غم هات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟ بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره. شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات. دستم را روی شانه اش می گذارم:" این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم. خواهش میکنم اینجوری نگید!" مرا توی آغوشش می کشد و گریه مان بلند می شود. چند روزی می مانیم تا راه ها باز می شود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران می رساند. در خانه را که باز می کنم بوی دلتنگی مشامم را پر می کند. گوشه گوشه‌ی خانه پر شده از خاطرات مرتضی! بچه ها را تر و خشک می کنم و غذایشان را می دهم. سر ظهر است که حمیده به خانه مان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم. این چند ماه برای این که خرج مان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم. تشت لباس را توی حیاط پهن می کنم و حمیده هم دست کمکش را به من می رساند. اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم می دهد. سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند. کاغذ را می بوسم و می گویم: _وعده ایشون حقه! حمیده بچه ها را زمین می گذارد و می گوید: _خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند! میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن. _حق دارن بترسن، دوره‌ی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است. کمی با حمیده حرف می زنم که شال و کلاه می کند و میخواهد برود. ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود می خواهد برود. اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش می روم. در را می بندم که صدای گریه های محمدحسین بلند می شود. وقتی به خانه می روم می بینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمی دهد. خلاصه دعوایشان شده است و مجبور می شوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم. هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمی دهد اما خیلی هوای هم را دارند. با دیدن این که محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق می کنم. وقتی که از بازی خسته می شوند به خانه برمی گردیم. جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم. با صدایی به سمت عقب برمی گردم. زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز می شود. بوی عطر تندش حالم را بهم می زند. _خانم حسینی؟ _سلام، خودم هستم. _من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟ لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون می کند. چپ چپ نگاهش می کنم و می گویم: _لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم! پوفی می کند و به انتهای کوچه خیره می شود. عینک دودی اش را از صورتش برمی دارد:" نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟" _چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون. در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر می گوید: _بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره! چیزی نمی گویم و تمام حرفش را درون خودم می بلعم. بچه ها را زمین می گذارم و پالتو ها را توی کاغذ می پیچم. جلو می روم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم می گیرد که انگار بیماری واگیر داری دارم! آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟ پول را دو برابر می دهد اما من قبول نمی کنم. باقی اش را به خودش می دهم و بی هیچ حرفی به خانه می روم. کمی می گذرد که با صدای در از جا بلند می شوم. دست زینب کوچولو را می گیرم و باهم از پله ها پایین می آیم‌. در را که باز میکنم چهره‌ی همسایه جدیدمان نمایان می شود. لبخندی روی لبانم نقش می بندد و می گوید: _سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود. به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونه‌ی شما رو نگاه می کرد. جرقه ای توی ذهنم می خورد و با خودم می گویم نکند...؟ تمام روح و روانم پر از مرتضی می شود و با اشتیاق می پرسم: _شوهرم نبودن؟ دستانش را به نشانه‌ی بی اطلاعی بالا می آورد:" والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم. " این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست! مشخصات ظاهری مرتضی را می گویم. _یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقربیا سیاه، پوستشم به سفید میزنه‌. همین نبود؟ بنده خدا کمی تامل می کند. _والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن. اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریش های بلند. مایوس می شوم. نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، به یکباره فرو ریخت! ناراحتی را پشت خنده پنهان می کنم و بعد از تشکر در را می بندم. به محمدحسین و زینب اهمیت نمی دهم که خاک باغچه را روی خودشان می ریزند. انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد. میان این ندانم ها من چه کنم؟ اشک هایم را پاک می کنم و بچه ها را بغل می گیرم. لباس های خاکی شان را عوض می کنم. خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه می رساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند. برای بچه ها سوپ درست می کنم. هر چه دستم می آید را مخلوط می کنم و چیز بدی نمی شود. محمدحسین دست های کثیفش را به سرش می مالد و موهایش کثیف می شود. اخم می کنم و با عصبانیت می گویم: _این چه کاریه؟ محمدحسین! با شنیدن داد های من شوکه می شود. هیچ گاه دلم نمی خواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم. صدای گریه اش بلند می شود و وحشتاک زجه می زند. طولی نمی کشد که زینب هم ترس برش می دارد وهر دو می گریند. هر کاری می کنم ساکت نمی شوند. اسباب بازی هایشان را روی زمین می ریزم و مثلا بازی می کنم. انگار نه انگار گریه شان به هوا می رود و گوشم را خسته می کند. دستم را روی گوش هایم می گذارم. اشکم جاری می شود و من هم گوشه ای کز می کنم. سرم را میان دو دستانم می گیرم و می گویم: _آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم. از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او می گویم. بچه ها را بغل می کنم و به حیاط می برم. ماه را نشانشان می دهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم. با آرام شدن من آنها هم آرام می شوند و به هم ماه را نشان می دهند. آن ها را به داخل می آورم و تشک هایشان را پهن می کنم. میان شان دراز می کشم و لالایی می خوانم. محمد حسین خیلی زود چشمانش را می بندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام می سازد. زینب را در آغوش می گیرم و تا صبح مراقبشان هستم. صبح به آهستگی از جا بلند می شوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم می گیرم کارهایم را انجام دهم. ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر می زیرم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ دستانم را توی تشت پر کف می برم و حسابی آنها را بهم می ساییدم. کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند می شوم. ملحفه را در هوا تکان می دهم و روی بند ها پهن می کنم. به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم می شویم و پهن می کنم. صدای در همانا و گریه های بچه همان! چادرم را سرم می کنم و به داخل خانه سرک می کشم. لبخندی می زنم و با صدایم بچه ها را به خود می خوانم. وقتی خیالشان از من راحت می شود به سراغ در می شوم. دستگیر را می کشم و در را هل می دهم. مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن می کند. مدام با خودم می گویم وقتی برگردد، من چهره‌ اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد. مرد وقتی برمی گردد شوکه می شوم. دستم را روی دهانم می گذارم و با ناباوری بهش خیره می شوم‌. دو سال و اندی از آخرین دیدارمان می گذشت. روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام. درست به یاد دارم که وقتی از حجره‌ی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت. حالا این مرد برگشته است! دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین می کرد برگشته! دایی با اخلاق و منش‌اش دردانه‌ی مادر و خانم جان شده بود. غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده. آن قدر غرق خیال شده ام که فراموش می کنم جواب سلامش را بدهم. چشمانم را باز و بسته می کنم تا ببینم درست می بینم! او همان دایی مهربان من است؟ بله! خودش است! لبخند و اشک هایم با هم آمیخته می شوند. به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم. دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم. صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم می پیچد. دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان می کنم. دایی با دیدن این صحنه لبخندی می زند و صدای نازنین‌اش توی گوشم می چرخد: _فدای تو و این فسقلی ها بشم. مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم. وای خدا ببین چقدر نازن! دهانم خشک می شود و به سختی می پرسم:" مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟" لبخند پر ار اطمینانی بهم می زند. نگاهم را به عمق چشمانش گره می زنم. _آره، یه چند روزی هم بند بودیم. باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده! والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان. همش نگرانیم تو بودی. لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند. این کا از مرتضی می گوید حالم خوب می شود. اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او می خواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند. نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمی دارد. _نه خونه‌ی خوبیه، دو قدم برمی داری میرسی شابدُالعظیم‌. الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی می چینه و تو گلدونش میکاره. نمی فهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟ برای این که بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای می گویم‌. حواسم پی آقاجان می رود، با خودم می گویم اگر دایی، مرتضی رو دیده می تواند آقاجان را هم ببیند. لب هایم را جمع می کنم و همراه با تردید می پرسم: _دایی شما آقاجونم رو دیدین؟ دایی متعجب وار نگاهم می کند. دستی به دامنم می کشم و دوباره سوالم را تکرار می کنم. دایی همچنان تنها نگاهم می کند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ می گوید: _آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟ سوالات دایی ذهنم را مختل می کند. می دانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام! برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند می شوم تا چای بریزم. استکان و نعلبکی را مقابلش می گذارم و او با بهت به من زل می زند. به چای اشاره می کنم و با لبخند مصنوعی می گویم: _بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم. اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم. چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟ تنها سکوت است که نجوای بی صدایی در گوشم می نوازد. به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم می زند:" ریحانه؟ بیا دایی!" زینب را که برایم آغوش گشوده بغل می کنم و سر به زیر کنار دایی می نشینم. تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده. بالاخره لب از لب باز می کند: _ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟ تو از کجا خبر داری؟ چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار می شود و به سختی به سخن می آیم: _آره دیدمش البته دوسال پیش. _کجا؟ دیگر این را نمی توانم پاسخ دهم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۳۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸 یادمـ باشـد همیشہ یڪی هسٺ ڪه بدون چشم داشت دوستمـ دارد... :)🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ما دوست دار مصحف و در دین احمدیم اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم زیر لوای آل علی صف کشیده ایم چشم انتظار قائم آل محمدیم ☘میلادپیامبررحمت(ص)وآغازهفته وحدت گرامے باد🌸 ✨ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. خدایا یجوری طعم شیرین حلال رو به کام ما بنشون که دلمون سمت حرام نلرزه! 🍃[ ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... رفیق شهیدم دلتنگت ڪہ مےشوم ؛ پناه مےبرم بہ عڪس هایت ڪاش ڪنار مزارت بودم ...😔 📎یادشهداباصلوات 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می کنم. حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند. دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش می گوید که منتظر جواب است. چشمانم را می بندم و تنها یک کلمه می گویم: _زندان کمیته مشترک... به دایی نگاه نمی کنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید. _تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه. نگاهم را به گل های قالی می دوزم. نمی دانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است. محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم می دهد. بغلش می گیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند. بدون این که چای اش را سر بکشد به طرف قدم بر می دارد‌. متوجه گام هایش می شوم اما سر بلند نمی کنم و با بچه ها بازی می کنم. بالای سرم می ایستد و دو زانو می نشیند. از نگاهش می توانم همه چیز را بخوانم. _تو... با شنیدن صدای دایی سر بلند می کنم و با تردید می گویم: _من چی؟ نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم می رسم. از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روز های سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوه‌ی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند. هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد می گیرد اما بروز نمی دهم. نگاه غم بار دایی و حدس هایی که می زند را می توانم از خطوط روی چهره اش بفهمم. دندان بهم می سایید و می پرسد: _تو زندانی بودی؟ لب میگزم و به آرامی می گویم:" بله!" دستش را بهم می کوبد. نمی دانم چه چیز در ذهنش می گذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست. دایی بلند می شود و بدون حرف پله ها را پایین می رود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش می شوم. از جا برمی خیزم و دستی به سر بچه ها می کشم. شب که می شود شهر در سکوت غرق می شود. هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمی توانم بیرون بروم. توی دلم رخت می شویند و یک جا بند نمی شوم. آخر سر چادر سر می کنم و دست بچه ها را می گیرم. تا سر کوچه می رویم اما خبری نیست. کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم می رسد و صدا نزدیک و نزدیک تر می شود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" جانی در بدنم تزریق می شود. انگار این صداها از گلوی یک نفر برمی آید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم می شوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است! گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد. فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی می کنیم. امام باور دارد با مردم می توان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روش شان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها می خواهند جلوی غربی ها بایستند! مگر می شود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟ جلو می روم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت می شوم. محمد حسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت می کنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم. صدای من هم قاطی رود خروشان مردم می شود و فریاد حق طلبی سر می دهیم. در همین میان صدایی می شنوم که مرا صدا می زند. _ریحانه سادات! ریحانه؟ سرم را به اطراف تکان می دهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم. _من اینجام! کنار درختو نگاه کن. به اولین درخت نگاه می کنم و به طرفش می روم. بر خلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک می کنم. قد و قامت دایی را پشت درخت می بینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را می تکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را می کشم. _دایی؟ معلوم هست کجایین؟ به مردم اشاره می کند و با خنده می گوید: _تو بگو! اینجا چیکار می کنی؟ زینب و محمدحسین را تکانی می دهم و می گویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق می زند، خیره می شود:" خب اومدم شعار بدم!" _خب منم برای همین اومدم. بعد دستش را دراز می کند تا بچه ها را بگیرد اما محمد حسین و زینب غریبی می کنند و خودشان را بیشتر به من می چسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار می کند اما بچه ها قبول نمی کنند و گاهی جیغ می کشند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم. ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟" خنده‌ی کوتاهی می کنم و می گویم: _بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم. لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت می شود. قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم. بعد هم پنیر و مربا می گذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن. لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد. بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد. چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم. از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان می دهم و به داخل می روم. تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟" _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد. دبه ها را به دست می گیرد و می برد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود. هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند. آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم. صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم. طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید: _من باید برم. اخم می کنم و می پرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم می گوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرف های دایی جا می خورم. فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی می گویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم. دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارن بچه هام باشن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند. توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم. صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است. خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد. حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند. با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند. نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند. هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم. در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم. باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد. یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه. مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند. با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد. زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند! با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند. چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند. حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم. دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم. توی صف هر کسی چیزی می گوید. یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود. دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند. نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم. آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپرده‌ی مردم می شوم. صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم. هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند. صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم. با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟" همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد: _سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است. با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد. دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم." در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم: _خواهش می کنم. دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضی‌ام خلوت کنم. پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم. بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشم‌شان پاکت را باز می کنم. یک کاغذ است و یک عکس! اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۳۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تک تک ثانیه های نبودنت قسم.‌.🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برای‌رسیدن‌بہ زیبایے‌و‌تجلے‌خلقت؛شہادت باید‌ا‌ز؛سیم‌خار‌دار‌هاے نفست‌ردشی(: ؛) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 شرط شهید شدن از زبان سردار دلها ❤️ حاج قاسم به راستی که شهیدانه زندگی کرد.... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•