eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۳۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸 یادمـ باشـد همیشہ یڪی هسٺ ڪه بدون چشم داشت دوستمـ دارد... :)🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ما دوست دار مصحف و در دین احمدیم اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم زیر لوای آل علی صف کشیده ایم چشم انتظار قائم آل محمدیم ☘میلادپیامبررحمت(ص)وآغازهفته وحدت گرامے باد🌸 ✨ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. خدایا یجوری طعم شیرین حلال رو به کام ما بنشون که دلمون سمت حرام نلرزه! 🍃[ ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... رفیق شهیدم دلتنگت ڪہ مےشوم ؛ پناه مےبرم بہ عڪس هایت ڪاش ڪنار مزارت بودم ...😔 📎یادشهداباصلوات 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می کنم. حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند. دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش می گوید که منتظر جواب است. چشمانم را می بندم و تنها یک کلمه می گویم: _زندان کمیته مشترک... به دایی نگاه نمی کنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید. _تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه. نگاهم را به گل های قالی می دوزم. نمی دانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است. محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم می دهد. بغلش می گیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند. بدون این که چای اش را سر بکشد به طرف قدم بر می دارد‌. متوجه گام هایش می شوم اما سر بلند نمی کنم و با بچه ها بازی می کنم. بالای سرم می ایستد و دو زانو می نشیند. از نگاهش می توانم همه چیز را بخوانم. _تو... با شنیدن صدای دایی سر بلند می کنم و با تردید می گویم: _من چی؟ نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم می رسم. از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روز های سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوه‌ی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند. هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد می گیرد اما بروز نمی دهم. نگاه غم بار دایی و حدس هایی که می زند را می توانم از خطوط روی چهره اش بفهمم. دندان بهم می سایید و می پرسد: _تو زندانی بودی؟ لب میگزم و به آرامی می گویم:" بله!" دستش را بهم می کوبد. نمی دانم چه چیز در ذهنش می گذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست. دایی بلند می شود و بدون حرف پله ها را پایین می رود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش می شوم. از جا برمی خیزم و دستی به سر بچه ها می کشم. شب که می شود شهر در سکوت غرق می شود. هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمی توانم بیرون بروم. توی دلم رخت می شویند و یک جا بند نمی شوم. آخر سر چادر سر می کنم و دست بچه ها را می گیرم. تا سر کوچه می رویم اما خبری نیست. کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم می رسد و صدا نزدیک و نزدیک تر می شود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" جانی در بدنم تزریق می شود. انگار این صداها از گلوی یک نفر برمی آید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم می شوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است! گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد. فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی می کنیم. امام باور دارد با مردم می توان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روش شان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها می خواهند جلوی غربی ها بایستند! مگر می شود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟ جلو می روم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت می شوم. محمد حسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت می کنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم. صدای من هم قاطی رود خروشان مردم می شود و فریاد حق طلبی سر می دهیم. در همین میان صدایی می شنوم که مرا صدا می زند. _ریحانه سادات! ریحانه؟ سرم را به اطراف تکان می دهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم. _من اینجام! کنار درختو نگاه کن. به اولین درخت نگاه می کنم و به طرفش می روم. بر خلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک می کنم. قد و قامت دایی را پشت درخت می بینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را می تکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را می کشم. _دایی؟ معلوم هست کجایین؟ به مردم اشاره می کند و با خنده می گوید: _تو بگو! اینجا چیکار می کنی؟ زینب و محمدحسین را تکانی می دهم و می گویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق می زند، خیره می شود:" خب اومدم شعار بدم!" _خب منم برای همین اومدم. بعد دستش را دراز می کند تا بچه ها را بگیرد اما محمد حسین و زینب غریبی می کنند و خودشان را بیشتر به من می چسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار می کند اما بچه ها قبول نمی کنند و گاهی جیغ می کشند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم. ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟" خنده‌ی کوتاهی می کنم و می گویم: _بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم. لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت می شود. قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم. بعد هم پنیر و مربا می گذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن. لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد. بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد. چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم. از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان می دهم و به داخل می روم. تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟" _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد. دبه ها را به دست می گیرد و می برد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود. هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند. آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم. صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم. طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید: _من باید برم. اخم می کنم و می پرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم می گوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرف های دایی جا می خورم. فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی می گویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم. دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارن بچه هام باشن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند. توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم. صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است. خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد. حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند. با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند. نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند. هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم. در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم. باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد. یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه. مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند. با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد. زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند! با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند. چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند. حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم. دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم. توی صف هر کسی چیزی می گوید. یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود. دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند. نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم. آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپرده‌ی مردم می شوم. صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم. هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند. صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم. با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟" همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد: _سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است. با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد. دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم." در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم: _خواهش می کنم. دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضی‌ام خلوت کنم. پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم. بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشم‌شان پاکت را باز می کنم. یک کاغذ است و یک عکس! اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۳۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تک تک ثانیه های نبودنت قسم.‌.🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برای‌رسیدن‌بہ زیبایے‌و‌تجلے‌خلقت؛شہادت باید‌ا‌ز؛سیم‌خار‌دار‌هاے نفست‌ردشی(: ؛) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 شرط شهید شدن از زبان سردار دلها ❤️ حاج قاسم به راستی که شهیدانه زندگی کرد.... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
✍از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند چیست ؟⁉️ 👈 فـرمود: عـبـادت _ڪـردن بــه خلـــــــق اســـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـــشه‌ای ڪه به آن اشـــتغال داری رضــــای خدا و مردم را در نظــر داشته باشۍاین نامش عبـادت‌است ⁉️پرسیدند: پس و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنــد؟؟؟ گــفت: این‌ها هستند ڪه باید بنده برای نزدیڪ شـدن به خـــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدا بعد از شهادتشان صحبت میکنند! با مردم حرف میزنند! اما ما گوشمان سنگین است😞 ❌ اگر پیام شهدا به ما برسد ..!☝️ 🎙رهبر معظم انقلاب •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است. چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آن‌ها است، میبیند. نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم. از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم. _این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار... پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته. روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد. با صدای گریه‌ی بچه ها از اتاق بیرون می پرم. محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند. سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم. بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم. به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم‌. صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند. دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم. فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم. هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم. همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم‌. صدای بستن لنگه‌ی در، خودش را به گوشم می رساند. کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خنده‌ی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید: _ریحانه‌ی دایی؟ کجایی قربونت؟ گوش هایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد! _چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟ در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد: _چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟ به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم. دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند. صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید: _هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم. شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست. دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد: _شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد. ناباورانه به دایی خیره می شوم. _شاه؟ رفت؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت. تیتر روزنامه ها رو دیدی؟ بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:" شاه فرار کرد!" بعدی هم چاپ کرده است که:" شاه رفت!" توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم: _یعنی... واقعا رفت؟ دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد. آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم. یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست. دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم. لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم‌. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم. در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم. یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند. جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست. خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی. محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم. هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم! کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ کمی بعد سخنان آقا جوانه‌ی امید مان را آبیاری می کند. هزاران بار آرزو می کنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را می چشید. رهنمود های امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعار های انقلابی است. خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم می گویند شاه برمی گردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد می کنند و گاهی بچه ها را به همسایه می سپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم. دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده می شود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم. شوخی های آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم. کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را می کنم، دلتنگ تر می شوم. در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده می شوم. سکه را می اندازم و شماره‌ی خانه را می گیرم. صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی می شود. نفسم را در سینه حبس می کنم که صدای مادر توی گوشم می پیچد. نوای او تبدیل به بغض کهنه ای می شود و اشک هایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود. صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده. میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا می زنم و با لحن بغض آلودی می گویم: _سلام. صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:" سلام مامان!" یکهو صدای لیلا می آید که داد می زند: _عه، چیشد مامان؟ کیه؟ دلم شور می زند و همه‌اش مادر را صدا می زنم. صدای بوق مشغولی توی سرم می پیچد و حالم را بارانی تر می کند. تلفن را به سر جایش برمی گردانم. پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک می گیرم و به سختی خودم را بیرون می کشم. اشک امانم نمی دهد. نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده می شود اما دست خودم نیست! نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم. تاکسی می گیرم و به خانه برمی گردم. دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آن ها بازی می کند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در می بیند به طرفم می آید. سوال پیچم می کند، بی خبری از مرتضی یک طرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی می گویم. دلداری ام می دهد و می گوید: _خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته. _آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟ با آرامش خاصی رو به من دلداری می دهد: _اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه. سری تکان می دهم و حواسم پی بچه ها می رود. برایشان فرنی درست می کنم و با بازی کردن به خوردشان می دهم. دایی وقتی برمی گردد تعریف می کند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده. دایی می گوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا می توانم زنگ بزنم. شب که می شود بچه ها را به اتاق می برم و زینب را روی پا تکان می دهم و محمدحسین را کنارم می نشانم و آرام به پشتش می زنم تا بخوابند. خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمی خوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمی دارم و گوشه ای می گذارم . وقتی به چهره های معصوم شان نگاه می کنم شادی در احوالاتم ذوب می شود. لیوان آبی سر می کشم و کنار بچه ها می خوابم. خواب فردا را می بینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان می دهد. چشمانم را که باز می کنم قیافه‌ی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و می گوید: _اذون دادن. سری تکان می دهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو می گیرم و چادر گلی گلیم را سر می کنم و دستانم را بالای نیت بالا می برم. بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان می دهم. همان طور که تسبیح می چرخانم رو به دایی می گویم:" قبول باشه." لبخندش پر رنگ می شود: _همچنین. _دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونه‌ی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟ دستانش را حرکت می دهد. _آره، تازه کلی باهم بازی می کنیم. بعد از صبحانه به خانه‌ی همسایه می روم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت می شویند. تقی به در می زنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز می کند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق می روم و شماره‌ی خانه را می گیرم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ گوشه‌ی روسری ام را به بازی می گیرم و دلشوره ام را سر ناخن هایم خالی می کنم. صدای بوق که تمام می شود آوای دلنشین مادر درون گوشم می غلتد. با صدای اشک آلود اش می نالد: _الو مادر! ریحانه خودتی عزیزم؟ اشک از چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد. لبانم را به حرکت در می آورم: _آره مامان خودمم. ریحانه‌ی تو! صدای گریه هایش روحم را می خراشد. _کجا بودی مادر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟ آقات نامه نوشت ولی جوابشو ندادی. حاج حسن هم یه کلوم خبر سلامتی تو میداد. چند وقتیه اونم غیبش زده! آقات... میدونی ساواک گرفتش؟ میدونی چقدر خونمو تو شیشه کردن؟ با هر کلمه های که می گوید قلبم مچاله می شود. اسم آقاجان را که می آورد گر می گیرم؛ همه اش میترسم چیزی بپرسد. خانم همسایه با نگاه متعجبش به من خیره می شود اما چیزی نمی گوید. اشک هایم را پاک می کنم و لب می زنم: _مامان ببخشید! بخدا نتونستم همش میترسیدم یه بلایی سر شما بیاد. _تو رفتی درس بخونی چطور شد سر ازین کارا در آوردی؟ _چی بگم. حالا اومدم پیشت همه چیزو میگم. فعلا خوشحال باشین که شاه رفت. _باشه ولی زودتر بیا بخدا میترسم... آره ذلیل مرده گورشو گم کرد، بره برنگرده. کمی با او حرف می زنم تا نگرانی اش برطرف شود. وقت خداحافظی بغض گلویم را چنگ می زند و یک تماس دوری سه ساله را نمی تواند جبران کند. قول می دهم که به مشهد برگردم و تلفن را می گذارم‌. همسایه چای می آورد اما تشکر می کنم و می گویم: _دستتون دردنکنه ولی باید برم پیش بچه ها. او هم هر طور صلاح ای می گوید و مرا بدرقه می کند. احساس خوشی دارم، هر چند که دلم میخواست ساعات پای تلفن بنشینم و تنها نفس های مادر را بشنوم. چقدر سخت گذشت این سه سال! وقتی به پل های پشت سرم نگاه می کنم باورم نمی شود این همه راه را من آمده ام! بچه ها را از دایی می گیرم. هنوز از حیاط بیرون نرفته که داد می زند: _ریحانه یه خانمی دم در کارت داره. محمد حسین و زینب را بغل می کنم و پایین پله ها می گذارم تا راه بروند. بعد در را باز می کنم و خانم مومنی را می بینم. با ذوق هم را بغل می گیریم و تبریک می گوییم‌‌. تعارف می کنم و داخل می شود. روی پله ها می نشیند و تعریف می کند: _شوهرم میگه رفته که برنگرده. _آره دیگه برنمی گرده. _راستی شنیدم مردم میخوان به زندان ها حمله کنن و زندانیای سیاسی رو بیارن بیرون. چشمت روشن شه به جمال آقاتون. رخسارم سرخ و سفید می شود. _ممنون. از جا بلند می شوم و آدرس کتاب فروشی را به خانم مومنی می دهم تا اعلامیه جدید بگیرد. بعد هم سفارش می کنم یک نسخه هم برای من بیاورد. چای اش را که می نوشد صبر نمی کند و می رود. با این که فکر می کنم همه چیز به آخر رسیده بچه ها را آماده می کنم تا در تظاهرات بازگشت امام حضور داشته باشیم. بعضی از چهره ها خندان است و شوق بازگشت امام شان را دارد . برخی ها هم چشمان شان را اشک پر کرده و جای عزیزان شان را خالی می بینند. از جمعیت دور می مانم و بچه ها را پایین می گذارم تا راه بروند. کمرم از فرط خستگی و وزن بچه ها خم شده است. دست شان را می گیرم تا گم نشوند. با ذوق فراوان به این طرف و آن طرف نگاه می کنند و قدم های کوچولو شان را برمی دارند. بعد از تظاهرات چشمم به لباس فروشی می افتد که توی ویترین اش چند لباس بچگانه گذاشته. دلم می خواهد آن لباس ها را برای وقتی که پدرشان را می بینند بخرم. داخل مغازه می روم و مثل همیشه صورتی برای زینب و آبی برای محمدحسین. با دیدن شان توی لباس نو ذوق می کنم و قربان صدقه شان می روم. آخرین پول هایم را خرج می کنم ولی نمی توانم از این دو لباس دل بکنم. حساب می کنم و بیرون می آییم. تاکسی می گیرم و سر کوچه پیاده می شویم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند به تعریف. یکی شان تعارف می کند تا کنارشان بنشینم اما قبول نمی کنم. از حرف های خانم مومنی جان تازه گرفته ام. دلم می خواهد خانه را برق بیاندازم و همه جا را آبپاشی کنم. چادر به کمر می بندم و همان روز شروع می کنم به تمیزکاری. انگار که برای عید دارم خانه تکانی می کنم! خب حق دارم، بعد از چند ماه فراق محبوبم می آید. چطور بنشینم و کاری نکنم. برای شب کتلت درست می کنم و دایی آخر شب می آید. کتلت ها را برایش گرم می کنم و می گویم که بچه ها از بس شیطونی کرده اند زود خوابیده اند. دایی کمیل قربان صدقه شان می رود. لقمه‌ی اول را که برمی دارد خوب مزه مزه می کند و می گوید: _به به! یعنی خوشبحال مرتضی! این چند سالی که ما زندان بودیم و غذاهای بدمزه بهمون می دادن این داشته دستپخت تو رو میخورده؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• من به چشم خویشتن دیدم که جآنم میرود...!🍂 💓 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️ سبڪبال رفتی و بی‌ادّعا و ما چه سنگین مانده‌ایم و پُر مدّعا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حس خوبیه وقتایی که عاشق شی😊❤️ . عاشق خدا...خدایی که حواسش به همه چی هست خدایی که حرف زدن باهاش خیلی آرومت میکنه چه حس خوبی وقتی دلت آسمونی شه دلت که آسمونی شد ،دوباره زندگیت جون تازه میگیره یه انرژی مضاعف برای ادامه ی زندگی، همون زندگی که خدا راضیه و با لبخند رضایت هواتو داره... هیچوقت_برای_شروع_دیر_نیست دلتو_آسمونی_کن ‼️... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•