eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻘﻮﺍے ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... 👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﮔﺎهے ﺑﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ے ﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... 👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..." 👌ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ مے ﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهے ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ے ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧــــــــــﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !... 😓 👈 ﮔﺎهے ﺭﻭے ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ : " ﻭﺭﻭﺩ ﻣﻤﻨﻮﻉ " 🚫🔥 ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳتے ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﭼﺸمے ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ، ﻭ ﮔﻮشے ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧـــــ❣ـــــﺪﺍ ... " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﺖ " 💠 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💠 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ نه پــ🕊ــرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. دامهای دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی من‌ میخواهم اسیر نگاه تـ❤️ـو شوم و بس.. نگاهتو ازم برندار رفیق •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۱۰ تا صلوات هدیه کن به ارباب ] ♥️✨ •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ محمد حسین چادر را توی دستش مچاله می کند و با حرص بله می گوید. خنده ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا می کند. یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور می کردم با من خاله بازی کند. این اتفاق بیشتر در زمستان ها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمی گذاشت او بیرون بازی کند. بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواس شان را به خود می خوانم. _خب‌... بیاین سر سفره! محمد حسین از خدا خواسته چادر را پرت می کند و با ولع به طرف سفره می آید. لب های وارونه‌ی زینب پر رنگ می شود. _محمد حسین، بیا بازی کن دیگه! محمد حسین خودش را گرسنه نشان می دهد و می گوید:" مگه نمیبینی چقدر گشنمه!" دایی خنده ای کوتاه می کند و به زینب قول می دهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی می پرسد: _از مرتضی چه خبر؟ دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار می گیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم. _خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود. _نگفت کی میاد؟ متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی می شوم و جواب می دهم:" نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه." با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا می کند. با قاشق کو کو را زیر و رو می کنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم. دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان می شوم و لبخند ریزی مهمان لب هایم می شود. محمد حسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون می کشد. _جانم؟ به بشقاب پر از غذایم اشاره می کند. _چرا نمیخوری؟ سرم را تکان می دهم و لقمه را به دهانم نزدیک می کنم. _می خورم مامان، تو هم بخور. بخاطر بچه ها دل به غذا می دهم. همگی در جمع کردن سفره کمک می کنند و ظرف ها را من می شویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوه های تازه ای که دایی خریده پر می کنم. بشقاب های گل سرخ را جلوی شان می گذارم. محمد حسین شلیل برمی دارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش می گیرم و با روی خوش می گویم: _شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری. زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمی دارد. از گوشه‌ی چشم به دایی نگاه می کنم که دارد سیب را پوست می کَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش می کشم. _چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاری شون اینجا؟ دایی سیب را قورت می دهد: _شما بگین، من کی باشم که نیارمش! همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند می شود و با خنده جواب می دهم: _خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده! خنده‌ی دایی گوشم را می نوازد و با تکان سر بله را از او می گیرم. بچه ها هورا می کشند و دست می زنند. فکر نمی کردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد. با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز از شان خبری نشد. صبح، قبا از این که بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ می زند. از صدای موتور و ماشین ها می فهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و می گوید روز جمعه است و می توانیم بیرون برویم. ناهار را می پزم و منتظر می شویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید. زینب و محمد حسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین می روند. سبد خوراکی ها را می گیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون می کشم. _بچه ها، مراقب پله ها باشین! صدایی نمی آید و عین خیال شان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده می شود. سبد را به دایی می دهم و جلو می روم. دستم را پشتش می گذارم و همزمان سلام و خوبی را می گویم. مونا بچه ها را می بوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل می کند. مونا تعارف می کند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانه‌ی بچه ها طفره می روم و راضی اش می کنم جلو بنشیند. با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و می گویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه می دارد. هراسان در قابلمه را برمی دارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون می دهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمد حسین. از خیابان رد شان می کنم و می گویم کنار جوی بایستند تا برگردم. زیر انداز و قوری را برمی دارم و به همراه مونا از خیابان رد می شویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا می زند و با شنیدن جانم دلش قنج می رود. زیر انداز را در سایه‌ی درختی پهن می کنیم. محمد حسین رویش ویراژ می رود تا در روی چمن ها صاف شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم. بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند. مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید: _ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن. من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم. دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد: _سخت نیست؟ خنده ای کوتاه می کنم و می گویم: _نه، خودم برش می دارم. با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم. _چایی مگه نگفتین؟ دستش را جلوی خنده اش مانع می کند. _نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره! من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم. _نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری. _دوری سخت نیست؟ نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد. _سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی. _آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن. دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم. _مطمئنم از پسش برمیای. سرش را پایین می اندازد و هوم می کند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد. از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم. وقتی نزدیک می شوند می گویم: _چه زود برگشتین؟ محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود." دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند. بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد: _یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه! قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد. بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم. بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم. مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد. پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند. دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!" با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفره‌ی مان می زند و با ما هم سفره می شود. بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند. هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد. با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند. مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید: _ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟ کمی فکر می کنم و می گویم: _خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟ _آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه. مونا ادامه‌ی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم." می بینم این هم دلیلی است برای خودش! یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها! از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد! دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخه‌ی درخت بازی می کند. _میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونه‌ی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟ سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم. _نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟ لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند. بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند. سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم. محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم: _برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین. دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند. این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد. محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد. همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم. دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود. با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم. چند باری به بدنه‌ی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود. اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد. اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم. شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم. جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم. با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم. نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم. میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچه‌ی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم. توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم. حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند. لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم. تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم. قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید. سری تکان می دهم و جوابش را می دهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود. کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است. هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم. این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد. اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانه‌ی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند. همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم. از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟ با صدای گریه‌ی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم. دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می‌ کنم. زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند. لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچه‌ی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد. خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود. محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم. _فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه. محمد حسین هم به تبعیت از من گونه‌ی خواهرش را می بوسد. کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم. دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانه‌ی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند. کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 *خــــــــدایـــا* بجزخودت بہ دیــگرے واگــذارمـان نـڪن تـــویـــے پـروردگارمــا پــس قـرارده بــےنیـازۍ درنفسمـــان یـــقیــن دردلــمـان روشــنـــے دردیده مــان بـصـیـرت درقلبمـان 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❣ 🌹🍃صدها گله پيش يار بردن ♥️ است 🌼با عشق چوب طعنه خوردن عشق است👌 🌹🍃اي قلب تپندہ ی💗 جهان (عج) 🌼يکبار را ديدن و مردن عشــ♥️ــق است 🌸🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[شهدا🥀] 🌸دلم ❣ڪه در بند شما باشد... خوبے اش این است از بند دنیا آزاد مے شود 🍃و سرانجام در بندشما شدن چیزے جز شهادت نیست..💔 🌹🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدایی 📹 در راهِ خدا شکست نیست! 🎙به روایت: حاج حسین یکتا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان یک دور دعای فرج(الهی عظم البلاء) و دعای سلامتی امام زمان(عج) و بخون ] 💜🌸 •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇💚 💚 محمد حسین کمکم می کند تا در را فشار بدهم و وارد می شویم. من جلو تر می روم و از قدم های آهسته او می توانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند. در را فشار می دهد و می گوید من اول بروم. تمام رنج هایم با همین رفتار ها از بین می رود. دل مادر ها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنج ها. حالا این رفتارهای محمد حسین تمام زحمت این دوران هایم شده. زینب را آهسته روی زمین می گذارم که صورتش از درد جمع می شود. به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو می کنم و با یافتنش فوراً به طرفش می آیم. _بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن. چسب را آرام روی زخمش می گذارم. صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش می کشاند و انگار من زخمی شده ام! محمد حسین مظلومان نگاهم می کند، نگاهش برایم آشناست. از همان نگاه های مظلومانه‌ ای که مرتضی حواله ام می کرد! _مامان؟ نگاهش می کنم و می گویم:" جان؟" با نوک انگشتانش بازی می کند و با شرمساری لب می زند: _همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم. دستان کوچکش را می گیرم و لبخندی به صداقتش می زنم. او را روی زانو هایم می نشانم. _خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته. الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه. زینب را بغل می گیرم و روی تشتش می گذارم. بالشت را زیر سرش جا به جا می کنم و نگاهم را مهمان چهره‌ی معصومش می کنم. _فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم! محمد حسین بعد از آب خوردن توی پتو اش می خزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش می فهمم خوابش نمی برد. چشمانم را می بندم که صدای آرامش توی گوشم می چرخد. _مامان، چرا بابا نمیاد؟ چشمانم را باز نمی کنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا می کنم. _کی گفته نمیاد. میاد... _آخه خیلی وقته نیومده! این بار چشمانم را باز می کنم. دلتنگی محمد حسین چشمانم را نم دار می کند. دستم را روی دست نرمش می کشم و می گویم:" خب کار داره..." لحن اعتراضی به صدایش می دهد و در جواب می گوید: _خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمی گرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟ دست را روی موهایش حرکت می دهم و سعی دارم پلک هایم را سد اشک هایم کنم. _خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد. انگار بحث را نمی خواهد تمام کند و دوباره می گوید:" من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟" اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها می رسد. پشتم را به او می کنم و سیل اشک بر روی گونه هایم می غلتند. از زیر خربار ها بغض می نالم: _برمی گرده مامان! برمی گرده... صدایی از محمد نمی شنوم. وقتی مطمئن می شوم به خواب رفته از جا بلند می شوم. بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمی گیرد. مثل همیشه به سجاده پناه می برم و آن را رو به قبله پهن می کنم. وضو می گیرم و چادر را روی سرم جا به جا می کنم. اول کمی روی سجاده می نشینم و برای دلتنگی ام اشک می ریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب می کنم. یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم. عجب شب و نماز شبی بود... دست بلند می کنم و در هنگام قنوت کاسه‌ی گدایی را به در خانه‌ی خدا می رسانم. _خدایا! این دست ها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست. ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دست ها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی. گاهی صدای هق هقم بالا می رود و با یاد بچه ها دهانم را می بندم. بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم می رسد که پای همان سجاده می خوابم تا اذان صبح. دوباره وضو می گیرم و نماز می خوانم. بعد هم در کنار بچه ها می خوابم. صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه می کنم. زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشه‌ی باغچه نشسته است. طرح های بریده شده را با چرخ بهم می دوزم و گاهی وقتی اشتباه می شود آن را با بشکاف، می شکافم و از نو می دوزم. پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر می کشند. به محمد حسین می گویم تلفن را به دستم برساند. سیم بلند تلفن تا ایوان می رسد و بعد از تشکر راهی بازی اش می شود. شماره‌ی خانه‌ی مادر را می گیرم. انگشتانم بین شماره ها کشیده می شوند و دایره‌ی روی تلفن به ایستگاه اولش برمی گردد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم می پیچد. بعد از سلام و احوال پرسی خبر عروسی دایی را می دهم که می گوید: _آره، داییت دیروز خبر داد. خانم جان هم اینجاست و فهمید. کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسم شون. هومی می گویم و ادامه می دهد: _لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه! میگه این کیه که دل دایی رو برده! والا منم فکر نمی کردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر می کردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده! از حرفش به خنده می افتم و تایید می کنم. طرح لباسم را برایش می گویم و او هم می گوید خوب است. بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمی گردانم. روزمرگی هایم زود گذر می کنند و عصر صدای در بلند می شود. محمد حسین دوان دوان از پله ها می می پَرَد و در را باز می کند. _مامان... دایی کارت داره! چادرم را از روی جا لباسی دم در برمی دارم. دستم را به نرده ها می گیرم. دو طرف چادر را بهم می چسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف می کنم. دستش را به علامت نه تکان می دهد و کارتی را جلویم می گیرد. به اسم پشت کارت نگاه نمی کنم. گوشه چشمی به دایی نشان می دهم و می گویم: _چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم! سرش را تکان می دهد و همراه با خنده ای ملیح جواب می دهد: _پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه! پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم. کارت را برمی گردانم و کلمه‌ی آقای غیاثی با بانو را می بینم. _ممنون... بیا داخل! به ماشین اشاره می کند و می گوید: _وقت می بود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره! باشه ای می گویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمی دارم. همان طور که به طرف ماشینش می رود، حرفی که یادم می آید می گویم: _برای کمک بیام خونه؟ از دور صدایش را بلند می کند. _نه! با دوتا بچه اذیت میشی. دنبال حرفش را نمی گیرم. معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت. کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشرده‌ی عروسی به آن اضافه شده. شام بچه ها را می دهم و برایشان داستان کوتاهی می خوانم. بلند می شوم و کارهای دست دوز کت را انجام می دهم. خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و چشمانم را نمی توانم باز نگه دارم. کت را روی جا لباسی آویزان می کنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو می گذارم. بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا می کشم و از خستگی بیهوش می شود. ظهر بعد از نماز قابلمه‌ی غذا را برمی دارم و با بچه ها به خانه‌ی دایی می رویم. مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا می رود. با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها می کنند. دایی کارتون ها را بهم می چسابند و رویش پتو پهن می کند. سفره را رویش می گذارم و برای هر کس غذا جا می کنم. دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت می کنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا می کشد و چسب زخم را به دایی نشان می دهد. مونا تشکر می کند و می گوید واقعا غافلگیر شده! بعد از ناهار من هم لباس کهنه می پوشم و داخل کابینت ها را دستمال می کشم. دایی فرش ها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ می شوید. تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم. زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است. دایی ما را به خانه می رساند و بعد مونا را می رساند. روزها به سرعت می گذرد. خانه‌ی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم. خانه به سلیقه‌ی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید می گذرانم. چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ می زنم و دعوت دایی را به گوش شان می رسانم. آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول می کنند. چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند. حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام. چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانه‌ی ما می آیند. لیلا از لباسم تعریف می کند و باورش نمی شود خودم دوخته ام. صبح عروسی همه درگیر اند. مراسم در خانه‌ی مادر عروس است و مردها در خانه‌ی همسایه شان دعوت اند. محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند. میوه ها را از توی سبد داخل حوض می ریزم و با چند خانمی که نمی شناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم می کنند. تا ظهر مقدمات شام آماده شده است. خیالم که راحت می شود می روم یک سر به خانه بزنم. محمد حسین و زینب را با مهمان ها تنها گذاشته ام. مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمه‌ی پر از آبگوشت را به دستم می دهد. تشکر می کنم و برادر عروس مرا می رساند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 محمد حسین و زینب با دیدن من بهم می چسبند. بوس شان می کنم و به سختی آن ها را از خودم جدا می کنم. آبگوشت ها را گرم می کنم. سفره‌ی را وسط نشیمن پهن می کنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب می گذارم. کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم می کند. شوهر و بچه هایش می نشینند و منتظر من هستند. می خواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم می گیرد و به شوهرش می دهد. برای بچه ها نان ریز می کنم که صدای در بلند می شود. فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای. محمد حسین با عجله پا به طرف در می برد. صدایش می کنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است. با صدای جیغ محمد زهره ام می ترکد. چادر را زیر دستم هل می دهم و بدون معطلی به طرف حیاط می دوم. پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند. سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند: _مامان! مامان! بابا اومده! دستم از روی نرده سُر می خورد. صورتم بی حالت می شود و در مرز شادی و غم قرار دارم. فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب می زنم: _مُ... مطمئنی؟ باباته؟ زینب هم بدون توجه به در پا پله ها را پایین می رود. پرده‌ی در را کنار می زند و می بینم پاهایش بالا می رود و کسی او را بغل می گیرد. دست کوکب خانم در گودی کمرم می نشیند و مرا هُل می دهد. _برو ببین خب! لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده. نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدم ها مرا به پرده می رسانند و مرتضی را می بینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود. مرتضی نگاهش را از زینب می گیرد و با دیدن من برق چشمانش را می پوشاند. سرش را پایین می اندازد و با لبخندی می گوید: _سلام ریحانه خانم. عذر زحمات! اشک ها مزاحم تماشای رخسار مرتضی می شوند. با پشت در چشمانم را می مالم و به طرفش قدمی برمی دارم. اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق می کردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد. لبخندی به لب هایم نقش می بندد و بی هوا صدا دار می شود. لب می چینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع می شود. محمد حسین مجبورش می کند تا زینب را پایین بگذارد. دستم را دور بازو اش گره می کنم و به سختی می گویم:" به خونه خوش اومدی!" شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی می گویند. بعد از احوال پرسی همگی داخل می روند. دلم به گرمای وجودش خوش می شود. پایم را روی پله‌ی بعدی می گذارم و هم قد او می شوم. لحظه ها برایم کند می گذرد و نگاهم کش دار می شود. محو چشمانی می شود که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم. بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپ هایم گل می اندازد. _زشته، الان کوکب خانم میبینه! ساکش را در دستش محکم نگه می دارد و بیخیال از همه جا لب می زند: _خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ حیا دیدگانم را از او پس می گیرند و بر خلاف دلم می گویم: _بریم مهمونا منتظرن! چشمی می گوید و وارد خانه می شویم. بعد از شستن دست هایش سر سفره می نشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت می ریزم و جلویش می گذارم. بچه ها را روی دو پایش می نشاند و می گوید خودش غذاشان را می دهد. کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور می گوید: _ماشاالله خوب رنگ به روت اومده! سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان می دهم. بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرف ها را می کشند. محمد حسین مرا به اتاق می برد و میخواهد توپش را بدهم. توپش را از پشت وسایل ها به دستش می دهم و می گویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود. با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج می کنم. دست می برم و لباس ها را تا می کنم. زیر لب غر غر می کنم که مرتضی با لبخند وارد می شود. _چیشده خانم؟ به کوه لباس اشاره می کنم و می گویم: _هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم. لباسی برمی دارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم می دود. _این بنده خداها مریض دارن؟ _چطور؟ _آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم. این فامیلتونو ندیده بودم. _دکتر؟ خنده ام را می خورم و می گویم: _نه اینا برای کار دیگه اومدن. نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو می کنم و قضیه را تعریف می کنم:" عروسی داییه!" چشمانش مثل توپی گرد می شود و با صدای بلندی می پرسد: _کی؟! _امشب. سوتی می کشد و تکرار می کند:" امشب!" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
معلم پرسید↓ چندتابمب‌براۍنابودۍ داعش‌واسرائیل‌لازمھ ‌؟! دآنش‌آموز : دوتا;) همھ‌خندیدن ! معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟! دآنش‌آموز↓ ۱)فرمان‌سیدعلۍ😎 ۲)سربند‌یازهرا😌🌿°• ♥️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💌 چه کسی را تغییر بدهیم؟ 🌀انسان می‌تواند خود را تغییر دهد و برای پیدا کردن این قدرت تغییر،آفریده‌ شده‌است. اصلا به خاطر ارزش این تغییر است که ناقص آفریده شده است 📯اما جالب است که معمولا ما به جای خودمان، فقط می‌خواهیم دیگران را تغییر بدهیم🤨 💢 وبه جای برطرف کردن نقائص خودمان، فقط نقائص محیط‌مان را برطرف کنیم.❌ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۸ تاصلوات به نیت همه شهدا بفرست ] 🌷🍃 •••♡•••