eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
636 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه می شوم و از دیر آمدن مان خجالت زده هستم. محمد حسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان می کنند و ملودی خنده هایشان روحم را نوازش می کند. شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده می کنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم. خودم برای مادر لقمه می پیچم و به دستش می دهم. هر بار که لقمه را پس می زند دل من را آزار می دهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم می دهد، برایش می گویم: _بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم. اخم پیشانی ام محو می شود و مادر لقمه ای به دهان می گذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب می شود! مرتضی به بچه ها غذا می خوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان می گوید: _اینجا که کسو کاری نداریم. من برمی گردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود! پسرش بود و همدم و عصای دستش بود. لیلا با دست های پوشیده از کف اش در جواب مادر می گوید: _آره... سخته... شانه به شانه‌ی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی می گوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام می کرده! این حجم از گنجینه‌ی صبر در هر کسی تعبیه نمی شود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره می شوم می فهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعت ها کلاس درس را برایمان داشت. عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم می کنم متوجه می شوم لیلا، مادر را صدا می زند. مادر گفتن لیلا مصادف می شود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من می پرسد: _مامانو ندیدی؟ به بچه ها نگاهی گذرا می کنم و جواب می دهم: _نه! من تموم مدت پیش اینا بودم. لیلا فاطمه را صدا می زند و سوالش را می پرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی می کند. کم کم ترس خودش را در دلم جا می کند. میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا می زنم. اما خبری نیست! شستم خبردار می شود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند. دوان دوان خودم را به کوچه می رسانم و از زن های محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده می پرسم: _سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟ چند نفری از میان جمع شانه‌ی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم می گوید: _والا من داشتم آشغالا رو می برم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون. نفسی از روی آسودگی می کشم و تشکر کنان به خانه برمی گردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان می چرخد. جلو می روم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس می کنم: _نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته. _آقامرتضی کجا رفته خب؟ بی اطلاعیم را تبدیل به کلمه‌ی نمی دانم می کنم و پسش می دهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان می رساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت می کنم و دستانم را دور کمرش حلقه می کنم. تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود می گیرد و همان طور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش می روم. لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن می کند. کمرش را به بالشت تکیه می دهد و چای را به لبش نزدیک می کند‌. _ولی ریحانه خوشم اومد! _از چی؟ _از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه! نمیدونی چقدر روی اعصابم راه می رفتن اینای که چرت سرهم می کردن. حق را با کمال احترام تقدیمش می کنم که صدای در ما رو به خود می خواند. مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد می شود. رو به لیلا سفارش می کند: _همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد. دلیل این همه عجله‌ی مادر را نمی فهمم. یک لحظه گمان می کنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر می کنم و می گویم نه! مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم. _چیزی شده مامان؟ همان طور که از پله ها بالا می آید در جوابم می گوید: _نه مادر! چیزی نشده. _آخه از کسی ناراحتین؟ چشمانش رنگ بی تفاوتی می گیرند. _وا نه! _پس چرا میگی میخواین برین؟ _میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هر چی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه... بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه های اشک از آسمان چشمش فرو می ریزند. بازو اش را میان دستم می گیرم و باهم وارد می شویم. آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد می کشد و دو هر شان به مادر نگاه می سپارند. زینب با دیدن او به طرفش می دود و سریع روی زانوهای مادر می نشیند. مادر هم تبسمی شیرین تحویلش می دهد و موهایش را ناز می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ محمد کلاهش را از زمین جدا می کند و بی مقدمه به طرف در می رود. مادر صدایش می کند و از حرکت باز می ایستد. _محمد! محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج می کند. دو زانو مقابل می نشیند و با بغض نهفته در گلویش، می گوید: _جانم. _وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد. بابد اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش... چشمه چشمانش جوشیدن می گیرد. راست می گوید، دوری از مزار آقاجان سخت است. سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایاب... روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق می کردم از این جدایی اجباری. ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد می شویم. دایی بعد از سال ها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر می برد. من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد. خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا می زند‌. دایی می رود تا خانم جان را از دره گز بیاورد. لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمی دارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم. پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل می رود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام می کند. تا عصر خبر گوش به گوش می چرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع می شود. همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت می گذارند. تا شب دیوار خانه پر شده است پارچه های تسلیت... شب که دلم می گیرد می خواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم. بی اختیار به طرف در می روم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم می گیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد. آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد. اما آقاجان پارچه‌ی بلندی با هزینه‌ی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد. زن همسایه از این که به فکر شان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد. وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری می کند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد می شود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی می گوید و روح آن مرده شاد می شود. اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد. بخاطر همین مرامش است که هیچ کس از او بدی ندید. همه‌ی کوچه و حتی چند کوچه‌ آن طرف تر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند. هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان می شوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه می شوند و حال و احوال می کنند. بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت می گویند و می روند چمدان خاطرات را بدون بستن رها می کنم و به خانه وارد می شوم. مادر لیست مهمان هایی که باید دعوت شوند را می نویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ می زند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند اما موفق نمی شود و جوبیار اشک از گونه هایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه می کنند، بیشتر بی تابی می کند اما دست بردار نیست. حتی حاج حسن را هم دعوت می کند. شب، خانم جان به خانه می رسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی می خواند: _یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... قد خم می کنم و در آغوشش جا می گیرم. اشک ها در آغوشم می ریزد و زمزمه ها می کند. _دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی. با خم شدنش پیش پایم ناراحت می شوم. سریع دست هایش را می گیرم و بوسه ای به آن می زنم. _این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین. با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس می کند و همراه با بغض می نالد: _وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی. مادر پیش می آید و او را به بغل می گیرد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ آن روز هم با تمام سنگینی اش می گذرد. نزدیکی های ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانه‌ی مسجد می شوم. همه چیز خوب است، مادر بهترین ها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیل هایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت می کنیم. همه چیز آبرومند پیش می رود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین می بریم. همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند. روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد. آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود . در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند و در کنار سفره‌ی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشه‌‌ی قاب همچون چشمه ای زنده می جوشید. هوای تهران مطبوع بود و باران های بهاری روی سر مردم جا می گرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رای ها رفتیم. ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود. خون های سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند. فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد. نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند. مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرف های امام را شنیدم: _من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک می‌گویم… صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره‌های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. سر از پا نمی شناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم. هیچ گاه یادم نمی رود که با جعبه ای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد: _ریحانه کجایی؟ همانطور که ظرف می شستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم: _چی شده؟ سلام! جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد. شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم: _نگفتی برای چیه؟ به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت: _سپاه استخدام شدم! آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را می گذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار می کرد و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا می کرد‌. سختی آن روزها در دهانم می چرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد. زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع می شد و مرتضی به سختی برای شان وقت می گذاشت. تابستان از راه می رسد. فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین می گذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ می شود که مانند خورشید می درخشند. این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ می کنم و به دهان می گذارم. مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها در آورد. گاهی آن قدر دلتنگش می شود که دوست دارم ساعت ها بگریم اما به خودم امید می دهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام می کنم. محمد حسین را به زور از توی کوچه می آورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای می گذارم. زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی می کند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند می شود. دایی کمیل با عجله وارد می شود و بعد از احوال پرسی سریع اصل مطلب را می گوید: _پاشو ریحانه، الان وقتشه! به دستپاچگی دایی نگاه می کنم و می پرسم: _وقت چیه؟ _مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟ ______________ ۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروه‌های مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ با یادآوری ماجرا سریع باشه ای می گویم و می روم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم می اندازم که محمد حسین جلوی پله ها راهم را سد می کند و با غیض بچگانه ای می گوید: _مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم. تن اش را از جلویم کنار می زنم. _نه محمد حسین! گفتم که، نه! _آخه چرا؟ _چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم. محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمی کند. به دنبال دایی راه می افتم و ماشین اش جلوی موسسه‌ی قرآنی می ایستد. پیاده می شوم و به دایی می گویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه می شوم. حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. در حال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب می کند: _کاری داشتین خانم؟ برمی گردم تا صاحب صدا را پیدا کنم. خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر می شود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است. تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد. با عجله لبخندی روی لبانم می نشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان می چرخانم و همراه دست پاچگی می گویم: _من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم. بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری می شود. لبانش کشیده می شود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی می کند. مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم می نشیند و به مدیر می گوید: _این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن. مدیر سری تکان می دهد: _عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟ _یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه. خانم مرادی نگاهش را به من می سپارد و با لحن رضایت بخشی لب می زند: _من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم. خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور می شوم نام بچه ها را بنویسم. البته وقتی با خودم فکر می کنم می بینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیب مان شد تا بچه ها را قرآنی بار بیاوریم. خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی می کنند و می روند. سر کوچه، سوار ماشین دایی می شوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم می چینم. دایی امان نمی دهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین می کند. _خب چیشد؟ چطور بود؟ اول قیافه ام طوری نشان می دهم که خوشم نیامده و بعد با خنده می گویم: _نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی! دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض می شود. با نگرانی زبان می چرخاند: _وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده. _البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. دایی دست می گذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، می گوید: _شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم. هر چه اصرار می کنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبه‌ی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمی گردد. _کامتو شیرین کن دایی. دستم را روی چشم می گذارم و لب می زنم: _ای به چشم، ولی به یه شرط! _چی؟ _بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟ لپ هایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوش هایم در انتظار شنیدن به سر می برد که دایی لب می گشاید: _راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمی گشتیم که من رسوندمش. آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه... از حجب و حیای دایی خنده ام می گیرد. _بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی! تا خود خانه دایی حرفی نمی زند اما از چشمانش حیا می بارد. حال دایی را می توانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم... من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی! آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقه‌ی نقره‌ی توی دستم می گیرم‌. حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی می کنم و قول می دهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم. دایی که حرکت می کند، متوجه‌ی محمدحسین می شوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است. سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بر دارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ آدرس خانه و چند سوال دیگر می پرسم و بیرون می آیم. به تاکسی می گویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را می دهم. اولین بارم است که می خواهم تحقیق ازدواج کنم! دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود! همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشسته اند. گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش می روم و مقابلشان می ایستم. لبخندی روی لب هایم می نشیند و به از سلام می پرسم: _خونه‌ی آقای مرادی کجاست؟ پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم می دهد. سری تکان می دهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم می گویم: _خونواده شون چجوریه؟ یکی از پیرزن ها کنج چادرش را با دست می فشارد و جواب می دهد: _برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر. میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم. خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست. با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره. دیگری ادامه‌ی کلام را به دست می گیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف می کند که گوش هایم از تمجید پر می شود. تشکر می کنم و از آن ها دور می شوم. به بقالی سر کوچه می روم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم. وقتی مغازه خالی می شود از خانواده شان می پرسم. همه اش تعریف است از خوبی های پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر. از تحقیقات محلی دست می کشم و به موسسه قرآنی می روم. خدا خدا می کنم خانم مرادی نباشد. وارد حیاط می شوم و از آن جا به ساختمان می روم. خانم مدیر از پشت میزش بلند می شود و به هم دست می دهیم. قبل از این که بنشینم می گوید: _خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن‌. اگه کارتون با من که درخدمتم. سر تکان می دهم و می گویم که این چه حرفیه! لب برمی چینم و از خانم مدیر همان سوالات را می پرسم. او هم می خندد و از کمالات خودش و خانواده اش می گوید و آخر سر دست روی دستم می گذارد. _روی خوب کسی دست گذاشتین ها! فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست. من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده. کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی می خواهم بیایم بیرون می گویم: _لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین. دست روی چشمش می گذارد و قبول می کند. نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن می بینم و به دایی زنگ می زنم. با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی می گویم. دایی هم خدا خواسته از من می پرسد: _خب پس جور شد! ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟ خنده‌ی کوتاهی می کنم و از هول شدن دایی خنده ام می گیرد. یاد وقت هایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر می شنید سرخ می شد و می گفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم. حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد! _یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی! باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده! صدای آه دایی را از پشت تلفن می شنوم. باشه ای می گوید و خداحافظی می کنیم. در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید می کنم. وقتی دست بچه ها را می گیرم و به خانه می رسیم، محمدحسین می گوید: _مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟ می مانم چه جوابی بهش بدهم. مجبور می شوم بهشان قول بدهم فردا آن ها را به پارک ببرم. هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ می زند و می گوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم. ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته. جلوی آینه‌ی شفاف می ایستم و آن قدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود‌. بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است. میان آن گل های رز برای نشان دادن خود مسابقه می دهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین می زند. به محمد حسین بسیار سفارش می کنم و از خانه بیرون می رویم. دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش می لرزد تا زنگ را بزند. دستان لرزانش کلید را فشار می دهند و به اشتباه کلید به داخل فرو می رود! حالا صدای زنگ پیوسته گوش مان را می خراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد. صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر می دهد. دایی دسته گل و جعبه‌ی شیرینی را برمی دارد و زنگ را به حال خودش رها می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم. مردی در را باز می کند. موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد. دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم. خانه‌ی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد. درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است. وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند. به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم. خانه‌ی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند: _والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش. نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده. خلاصه که من نوکرشم هستم. پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید: _منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم. پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرنده‌ی نهایی دخترمه. همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم: _بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون! دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد. کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند. رفتن شان همان و برنگشتن شان همان. آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند. برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند. وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود. کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند. زیر گوشش دایی نجوا می کنم: _بیشتر صحبت می کردینا! سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید: _اتفاقا هنوز حرف داشتیم. برای جلسه‌ی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم. شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم: _چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟ همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد. _خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم. از قیافه‌ی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند. به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم. دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود. من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم. با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم. دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند. یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند. دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید. تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند. جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند. دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم. خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم. خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم. دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند. بعد هم می گوید: _من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین. بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند . _خدایا به ما زن عمو مونا بده! بگو الهی آمین! بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جمله‌ی آخر! بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد. تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود. صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند. در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها. برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ نمیتوانم حس این که صدایش را می شنوم برایش توصیف کنم. یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن می شود. _خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه. _اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم. سکوت در گوشی فریاد به پا می کند که مرتضی لب می گشاید: _من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها باش. میدونم سختته، تموم فشار زندگی روی توعه اما صبر کن. لب هایم را روی هم فشار می دهم و بغض را در گلو سرکوب می کنم. _چشم... صبر میکنم. فقط تو سالم برگرد من صبر میکنم. راستی دایی هم عقد کرد. صدایش تغیر می کند و بهت در کلامش رنگین می شود. _واقعا؟ من نبودم چیکارا که نکرده! ان شاالله خوشبخت بشه. _ان شاالله خودتو برای عروسی برسون. فکر کنم دایی برای مراسم عجله داشته باشه! نوای خنده اش در گوشم می خزد و می گوید:" باشه باشه! خب من برم. کاری نداری؟ بغض هر لحظه بالا و بالاتر می آید، گلویم را فشار می دهم تا بتوانم بگویم نه و خداحافظ... بوق ممتد تلفن کاسه‌ی دلم می شکند و بی اختیار قطره اشکی سمج به روی گوشی می ریزد. دستان لرزانم گوشی را سر جایش می گذارند و به حیاط می روم تا بچه ها گریه کردنم را نبینند. کاسه‌ی دم یاغچه را برمی دارم و زیر شیر می برم. به گل های شمعدانی و یخ کنار پنجره نگاه می کنم که از بی حالی تن شان خمیده شده. آب را جرعه جرعه پای شان می ریزم. دوباره کاسه را آب می کنم تا گلدان های روی ایوان بدهم. کاسه‌ی آب را روی پله ها رها می کنم و تن خسته ام را به دیوار تکیه می دهم. سرم را برمی گردانم به طرف ایوان که زینب را می بینم. صورت به غم نشسته اش با دلم بازی می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم و می گویم:" بیا مامان، بیا!" سر به زیر پیش می آید و دستم را میان انگشت های کوچکش می گیرد. لبخند ریزی به لب هایم می چسبد و از او می پرسم: _چیزی شده؟ روی پایم می نشانمش که بغضش سر ریز می شود. با گلوی گرفته اش لب می زند: _مامان، بابا کی میاد؟ دستی به موهای بلندش می کشم. _میاد مامان... میاد... تن صدایش بالا می رود و حالت اعتراضی به خود می گیرد. _خب کی؟ همه‌ی دوستام بابا دارن، بابا هاشون اونا رو همه جا می برن. دوستام با باباهاشون بازی میکنن. نگاهم را در چهره‌ی معصومش می چرخانم و برخلاف غم جمع شده توی دلم لبخندم بیشتر کش می آید. _ببین عزیزم بابای تو داره کارای بزرگی میکنه و یکم دیگه برمی گرده. بعدشم من تو و محمدحسینو میبرم بیرون، تازه باهم کلی بازی می کنیم. یکهو از روی پایم بلند می شود و دستانش را بهم می پیچاند. بغض تبدیل به لج بازی می شود و پایش را به زمین می کوبد. _نخیر! من بابامو میخوام. دوست دارم با بابام برم بیرون و بازی کنم. من خسته شدم با تو بازی کنم. دلم میخواد بابا بیاد! بدون این که منتظر بماند حرفی بزنم دوان دوان داخل خانه می رود. چند باری صدایش می کنم اما نمی ایستد. نفسم را همراه آه بیرون می دهم. زینب هم حق دارد، با دیدن بچه ها و پدرانشان یاد پدر خودش می افتد. حق هر کودکی به سن او است تا با پدرش بگردد. دختر ها بابایی اند و طبیعت شان است. نگاهم را از موزائیک های کف حیاط می گیرم. دست به زمین از جا بر می خیزم. هنوز هیچی نشده لرزش زانو هایم را احساس می کنم. دستم را روی دیوار جا به جا می کنم و وارد خانه می شوم. زینب گوشه ای نشسته و پشتش را به من و محمد حسین کرده است. محمد حسین را صدا می زنم و می پرسم:" چیشده؟" صورتش را مچاله می کند و رنگ بیخیالی در چشمانش به حرکت در می آید. _دخترا لوسن! اصلا چرا من باید آبجی داشته باشم؟ من داداش میخوام که باهم بازی پسرونه کنیم. بچه های توی کوچه با داداشاشون دوچرخه سواری میکنن. زینب همش با عروسکاش بازی میکنه و من دوستش ندارم! دستم را روی شانه‌ی نحیف محمد حسین می گذارم و آهسته، طوری که زینب نفهمد می گویم: _اینجوری نگو! دفعه‌ی پیش که توی کوچه زمین خوردی و دستت خراشید. زینب نبود که برات گریه می کرد؟ تازه روی زخمت چسب هم گذاشت. مکثی کوتاه بین مان می شود. به طرف کابینتی می روم و دوتا شکلات برمی دارم. شکلات ها را کف دست محمدحسین می گذارم و بعد از قربان صدقه سفارش می کنم. _یکی برای خودت، یکی برای زینب... با هم دوست باشین. باشه ای می گوید. قدم برمی دارد و سر جایش می ایستد. مامان گفتنش آنقدر آرام و با سوز است که میفهمم او هم حرفی دارد. _مامان زینب ناراحته. همش میگه بابا، الانم من بهش گفتم لوس. فکر کنم باهم قهره! بوسه ای به گونه اش می زنم و دست باز شده اش را مشت می کنم. _نه عزیزم، زینب باهات قهر نیست. تو برو ازین شکلاتا بهش بده حتما باهات حرف میزنه. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب می رود. من هم زیر زیرکی نگاه شان می کنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان می دهم. محمد حسین روی شانه‌ی زینب می زند و مشت اش را باز می کند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند می زنند. هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند می شود. محمد حسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول می کند و شمشیر پلاستیکی شان را برمی دارند. همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمی گردم و بهشان می گویم مراقب باشند. آن ها هم عین خیال شان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمد حسین گوشه کنار ها را پر می کند. تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه ای می نشینند و محمد حسین با افتخار از موفقیتش می گوید. زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمی دارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم می کند. _مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو. همان طور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمد حسین توصیه می کنم: _محمدحسین تقلب نداریم ها! محمد حسین هم با غیض جواب می دهد:" مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه." پیش از این که دعوایی رخ دهد آن ها را با غذا سرگرم کنم. دایی کم تر به من سر می زند و حق هم به او می دهم. ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه می شود. بچه ها با دیدنش شاد می شوند و او وسایل را روی ایوان می گذارد. آنها را محکم به بغل می گیرد و زینب را قلم دوش می کند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه می چرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم می کند. _سلام، خوبی؟ دیدنش جانی دوباره به من می بخشد. پارچه‌ی کهنه را روی کابینت می گذارم و جواب سلامش را می دهم. جویای حال خودش و مینا می شوم. همانطور که به ایوان می رود و با دست پر برمی گردد، تعریف می کند: _خدا رو شکر... خوبه اون هم. زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین می دهد و عروسک مو کاموایی را به زینب. حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:" هر دوتاشون خوبه!" بعد رویش را به من می کند و سر تکان می دهد. _با این شیطونا چیکار میکنی تو؟ چند قدمی از سینک فاصله می گیرم و دست هایم را با حوله خشک می کنم. _چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن. دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف می گیرد و سرش را پایین می اندازد. _قابلتو نداره. توی دلم شرمنده می شوم. خجالت از سر و کولم بالا می رود و به دایی می گویم:" چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!" دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک می گذارد. لبخندش را پر رنگ تر می کند. _این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصه‌ی منو نخور جیبم خالی نمی مونه. زیر لب تشکری به گوشش می رسانم و هم زمان که از چارچوب رد می شود می گوید خواهش می کنم. صدای محمدحسین و دایی بلند می شود که دارند کشتی می گیرند. به ماهیتابه‌ی نگاه می کنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون می کشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم می گیرم. دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی می دهد: _چای تونو سر بکشین. دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشه‌ی لیوان می گیرد و آهسته به لبش می رساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها می گوید:" ممنون زینب جوون!" خنده ام را زیر دستم قایم می کنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافه‌ی افتاده ای به خود می گیرد و با غیض حرفش را می زند: _خوب شد دایی؟ دایی به زور خنده اش را محو می کند و می گوید کنارشان بنشیند. محمد حسین با گره‌ کردن دستش، چادر را مثل خودم می گیرد. از چهره اش می بارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد می کند:" اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!" محمد حسین لب کج می کند که مثلا از این حرف چندشش شده. _نخیر! من محمدحسینم! دایی دستش را به کمر محمد می کشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب می گوید: _حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ محمد حسین چادر را توی دستش مچاله می کند و با حرص بله می گوید. خنده ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا می کند. یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور می کردم با من خاله بازی کند. این اتفاق بیشتر در زمستان ها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمی گذاشت او بیرون بازی کند. بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواس شان را به خود می خوانم. _خب‌... بیاین سر سفره! محمد حسین از خدا خواسته چادر را پرت می کند و با ولع به طرف سفره می آید. لب های وارونه‌ی زینب پر رنگ می شود. _محمد حسین، بیا بازی کن دیگه! محمد حسین خودش را گرسنه نشان می دهد و می گوید:" مگه نمیبینی چقدر گشنمه!" دایی خنده ای کوتاه می کند و به زینب قول می دهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی می پرسد: _از مرتضی چه خبر؟ دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار می گیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم. _خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود. _نگفت کی میاد؟ متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی می شوم و جواب می دهم:" نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه." با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا می کند. با قاشق کو کو را زیر و رو می کنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم. دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان می شوم و لبخند ریزی مهمان لب هایم می شود. محمد حسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون می کشد. _جانم؟ به بشقاب پر از غذایم اشاره می کند. _چرا نمیخوری؟ سرم را تکان می دهم و لقمه را به دهانم نزدیک می کنم. _می خورم مامان، تو هم بخور. بخاطر بچه ها دل به غذا می دهم. همگی در جمع کردن سفره کمک می کنند و ظرف ها را من می شویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوه های تازه ای که دایی خریده پر می کنم. بشقاب های گل سرخ را جلوی شان می گذارم. محمد حسین شلیل برمی دارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش می گیرم و با روی خوش می گویم: _شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری. زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمی دارد. از گوشه‌ی چشم به دایی نگاه می کنم که دارد سیب را پوست می کَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش می کشم. _چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاری شون اینجا؟ دایی سیب را قورت می دهد: _شما بگین، من کی باشم که نیارمش! همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند می شود و با خنده جواب می دهم: _خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده! خنده‌ی دایی گوشم را می نوازد و با تکان سر بله را از او می گیرم. بچه ها هورا می کشند و دست می زنند. فکر نمی کردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد. با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز از شان خبری نشد. صبح، قبا از این که بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ می زند. از صدای موتور و ماشین ها می فهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و می گوید روز جمعه است و می توانیم بیرون برویم. ناهار را می پزم و منتظر می شویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید. زینب و محمد حسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین می روند. سبد خوراکی ها را می گیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون می کشم. _بچه ها، مراقب پله ها باشین! صدایی نمی آید و عین خیال شان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده می شود. سبد را به دایی می دهم و جلو می روم. دستم را پشتش می گذارم و همزمان سلام و خوبی را می گویم. مونا بچه ها را می بوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل می کند. مونا تعارف می کند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانه‌ی بچه ها طفره می روم و راضی اش می کنم جلو بنشیند. با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و می گویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه می دارد. هراسان در قابلمه را برمی دارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون می دهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمد حسین. از خیابان رد شان می کنم و می گویم کنار جوی بایستند تا برگردم. زیر انداز و قوری را برمی دارم و به همراه مونا از خیابان رد می شویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا می زند و با شنیدن جانم دلش قنج می رود. زیر انداز را در سایه‌ی درختی پهن می کنیم. محمد حسین رویش ویراژ می رود تا در روی چمن ها صاف شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم. بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند. مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید: _ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن. من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم. دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد: _سخت نیست؟ خنده ای کوتاه می کنم و می گویم: _نه، خودم برش می دارم. با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم. _چایی مگه نگفتین؟ دستش را جلوی خنده اش مانع می کند. _نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره! من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم. _نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری. _دوری سخت نیست؟ نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد. _سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی. _آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن. دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم. _مطمئنم از پسش برمیای. سرش را پایین می اندازد و هوم می کند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد. از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم. وقتی نزدیک می شوند می گویم: _چه زود برگشتین؟ محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود." دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند. بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد: _یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه! قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد. بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم. بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم. مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد. پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند. دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!" با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفره‌ی مان می زند و با ما هم سفره می شود. بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند. هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد. با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند. مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید: _ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟ کمی فکر می کنم و می گویم: _خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟ _آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه. مونا ادامه‌ی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم." می بینم این هم دلیلی است برای خودش! یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها! از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد! دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخه‌ی درخت بازی می کند. _میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونه‌ی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟ سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم. _نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟ لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند. بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند. سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم. محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم: _برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین. دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند. این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد. محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد. همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم. دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود. با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم. چند باری به بدنه‌ی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود. اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد. اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم. شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم. جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم. با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم. نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم. میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچه‌ی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم. توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم. حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند. لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم. تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم. قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید. سری تکان می دهم و جوابش را می دهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود. کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است. هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم. این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد. اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانه‌ی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند. همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم. از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟ با صدای گریه‌ی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم. دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می‌ کنم. زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند. لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچه‌ی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد. خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود. محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم. _فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه. محمد حسین هم به تبعیت از من گونه‌ی خواهرش را می بوسد. کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم. دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانه‌ی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند. کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 محمد حسین کمکم می کند تا در را فشار بدهم و وارد می شویم. من جلو تر می روم و از قدم های آهسته او می توانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند. در را فشار می دهد و می گوید من اول بروم. تمام رنج هایم با همین رفتار ها از بین می رود. دل مادر ها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنج ها. حالا این رفتارهای محمد حسین تمام زحمت این دوران هایم شده. زینب را آهسته روی زمین می گذارم که صورتش از درد جمع می شود. به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو می کنم و با یافتنش فوراً به طرفش می آیم. _بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن. چسب را آرام روی زخمش می گذارم. صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش می کشاند و انگار من زخمی شده ام! محمد حسین مظلومان نگاهم می کند، نگاهش برایم آشناست. از همان نگاه های مظلومانه‌ ای که مرتضی حواله ام می کرد! _مامان؟ نگاهش می کنم و می گویم:" جان؟" با نوک انگشتانش بازی می کند و با شرمساری لب می زند: _همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم. دستان کوچکش را می گیرم و لبخندی به صداقتش می زنم. او را روی زانو هایم می نشانم. _خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته. الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه. زینب را بغل می گیرم و روی تشتش می گذارم. بالشت را زیر سرش جا به جا می کنم و نگاهم را مهمان چهره‌ی معصومش می کنم. _فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم! محمد حسین بعد از آب خوردن توی پتو اش می خزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش می فهمم خوابش نمی برد. چشمانم را می بندم که صدای آرامش توی گوشم می چرخد. _مامان، چرا بابا نمیاد؟ چشمانم را باز نمی کنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا می کنم. _کی گفته نمیاد. میاد... _آخه خیلی وقته نیومده! این بار چشمانم را باز می کنم. دلتنگی محمد حسین چشمانم را نم دار می کند. دستم را روی دست نرمش می کشم و می گویم:" خب کار داره..." لحن اعتراضی به صدایش می دهد و در جواب می گوید: _خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمی گرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟ دست را روی موهایش حرکت می دهم و سعی دارم پلک هایم را سد اشک هایم کنم. _خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد. انگار بحث را نمی خواهد تمام کند و دوباره می گوید:" من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟" اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها می رسد. پشتم را به او می کنم و سیل اشک بر روی گونه هایم می غلتند. از زیر خربار ها بغض می نالم: _برمی گرده مامان! برمی گرده... صدایی از محمد نمی شنوم. وقتی مطمئن می شوم به خواب رفته از جا بلند می شوم. بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمی گیرد. مثل همیشه به سجاده پناه می برم و آن را رو به قبله پهن می کنم. وضو می گیرم و چادر را روی سرم جا به جا می کنم. اول کمی روی سجاده می نشینم و برای دلتنگی ام اشک می ریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب می کنم. یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم. عجب شب و نماز شبی بود... دست بلند می کنم و در هنگام قنوت کاسه‌ی گدایی را به در خانه‌ی خدا می رسانم. _خدایا! این دست ها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست. ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دست ها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی. گاهی صدای هق هقم بالا می رود و با یاد بچه ها دهانم را می بندم. بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم می رسد که پای همان سجاده می خوابم تا اذان صبح. دوباره وضو می گیرم و نماز می خوانم. بعد هم در کنار بچه ها می خوابم. صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه می کنم. زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشه‌ی باغچه نشسته است. طرح های بریده شده را با چرخ بهم می دوزم و گاهی وقتی اشتباه می شود آن را با بشکاف، می شکافم و از نو می دوزم. پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر می کشند. به محمد حسین می گویم تلفن را به دستم برساند. سیم بلند تلفن تا ایوان می رسد و بعد از تشکر راهی بازی اش می شود. شماره‌ی خانه‌ی مادر را می گیرم. انگشتانم بین شماره ها کشیده می شوند و دایره‌ی روی تلفن به ایستگاه اولش برمی گردد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم می پیچد. بعد از سلام و احوال پرسی خبر عروسی دایی را می دهم که می گوید: _آره، داییت دیروز خبر داد. خانم جان هم اینجاست و فهمید. کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسم شون. هومی می گویم و ادامه می دهد: _لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه! میگه این کیه که دل دایی رو برده! والا منم فکر نمی کردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر می کردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده! از حرفش به خنده می افتم و تایید می کنم. طرح لباسم را برایش می گویم و او هم می گوید خوب است. بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمی گردانم. روزمرگی هایم زود گذر می کنند و عصر صدای در بلند می شود. محمد حسین دوان دوان از پله ها می می پَرَد و در را باز می کند. _مامان... دایی کارت داره! چادرم را از روی جا لباسی دم در برمی دارم. دستم را به نرده ها می گیرم. دو طرف چادر را بهم می چسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف می کنم. دستش را به علامت نه تکان می دهد و کارتی را جلویم می گیرد. به اسم پشت کارت نگاه نمی کنم. گوشه چشمی به دایی نشان می دهم و می گویم: _چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم! سرش را تکان می دهد و همراه با خنده ای ملیح جواب می دهد: _پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه! پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم. کارت را برمی گردانم و کلمه‌ی آقای غیاثی با بانو را می بینم. _ممنون... بیا داخل! به ماشین اشاره می کند و می گوید: _وقت می بود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره! باشه ای می گویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمی دارم. همان طور که به طرف ماشینش می رود، حرفی که یادم می آید می گویم: _برای کمک بیام خونه؟ از دور صدایش را بلند می کند. _نه! با دوتا بچه اذیت میشی. دنبال حرفش را نمی گیرم. معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت. کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشرده‌ی عروسی به آن اضافه شده. شام بچه ها را می دهم و برایشان داستان کوتاهی می خوانم. بلند می شوم و کارهای دست دوز کت را انجام می دهم. خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و چشمانم را نمی توانم باز نگه دارم. کت را روی جا لباسی آویزان می کنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو می گذارم. بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا می کشم و از خستگی بیهوش می شود. ظهر بعد از نماز قابلمه‌ی غذا را برمی دارم و با بچه ها به خانه‌ی دایی می رویم. مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا می رود. با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها می کنند. دایی کارتون ها را بهم می چسابند و رویش پتو پهن می کند. سفره را رویش می گذارم و برای هر کس غذا جا می کنم. دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت می کنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا می کشد و چسب زخم را به دایی نشان می دهد. مونا تشکر می کند و می گوید واقعا غافلگیر شده! بعد از ناهار من هم لباس کهنه می پوشم و داخل کابینت ها را دستمال می کشم. دایی فرش ها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ می شوید. تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم. زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است. دایی ما را به خانه می رساند و بعد مونا را می رساند. روزها به سرعت می گذرد. خانه‌ی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم. خانه به سلیقه‌ی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید می گذرانم. چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ می زنم و دعوت دایی را به گوش شان می رسانم. آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول می کنند. چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند. حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام. چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانه‌ی ما می آیند. لیلا از لباسم تعریف می کند و باورش نمی شود خودم دوخته ام. صبح عروسی همه درگیر اند. مراسم در خانه‌ی مادر عروس است و مردها در خانه‌ی همسایه شان دعوت اند. محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند. میوه ها را از توی سبد داخل حوض می ریزم و با چند خانمی که نمی شناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم می کنند. تا ظهر مقدمات شام آماده شده است. خیالم که راحت می شود می روم یک سر به خانه بزنم. محمد حسین و زینب را با مهمان ها تنها گذاشته ام. مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمه‌ی پر از آبگوشت را به دستم می دهد. تشکر می کنم و برادر عروس مرا می رساند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 محمد حسین و زینب با دیدن من بهم می چسبند. بوس شان می کنم و به سختی آن ها را از خودم جدا می کنم. آبگوشت ها را گرم می کنم. سفره‌ی را وسط نشیمن پهن می کنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب می گذارم. کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم می کند. شوهر و بچه هایش می نشینند و منتظر من هستند. می خواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم می گیرد و به شوهرش می دهد. برای بچه ها نان ریز می کنم که صدای در بلند می شود. فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای. محمد حسین با عجله پا به طرف در می برد. صدایش می کنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است. با صدای جیغ محمد زهره ام می ترکد. چادر را زیر دستم هل می دهم و بدون معطلی به طرف حیاط می دوم. پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند. سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند: _مامان! مامان! بابا اومده! دستم از روی نرده سُر می خورد. صورتم بی حالت می شود و در مرز شادی و غم قرار دارم. فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب می زنم: _مُ... مطمئنی؟ باباته؟ زینب هم بدون توجه به در پا پله ها را پایین می رود. پرده‌ی در را کنار می زند و می بینم پاهایش بالا می رود و کسی او را بغل می گیرد. دست کوکب خانم در گودی کمرم می نشیند و مرا هُل می دهد. _برو ببین خب! لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده. نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدم ها مرا به پرده می رسانند و مرتضی را می بینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود. مرتضی نگاهش را از زینب می گیرد و با دیدن من برق چشمانش را می پوشاند. سرش را پایین می اندازد و با لبخندی می گوید: _سلام ریحانه خانم. عذر زحمات! اشک ها مزاحم تماشای رخسار مرتضی می شوند. با پشت در چشمانم را می مالم و به طرفش قدمی برمی دارم. اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق می کردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد. لبخندی به لب هایم نقش می بندد و بی هوا صدا دار می شود. لب می چینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع می شود. محمد حسین مجبورش می کند تا زینب را پایین بگذارد. دستم را دور بازو اش گره می کنم و به سختی می گویم:" به خونه خوش اومدی!" شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی می گویند. بعد از احوال پرسی همگی داخل می روند. دلم به گرمای وجودش خوش می شود. پایم را روی پله‌ی بعدی می گذارم و هم قد او می شوم. لحظه ها برایم کند می گذرد و نگاهم کش دار می شود. محو چشمانی می شود که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم. بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپ هایم گل می اندازد. _زشته، الان کوکب خانم میبینه! ساکش را در دستش محکم نگه می دارد و بیخیال از همه جا لب می زند: _خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ حیا دیدگانم را از او پس می گیرند و بر خلاف دلم می گویم: _بریم مهمونا منتظرن! چشمی می گوید و وارد خانه می شویم. بعد از شستن دست هایش سر سفره می نشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت می ریزم و جلویش می گذارم. بچه ها را روی دو پایش می نشاند و می گوید خودش غذاشان را می دهد. کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور می گوید: _ماشاالله خوب رنگ به روت اومده! سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان می دهم. بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرف ها را می کشند. محمد حسین مرا به اتاق می برد و میخواهد توپش را بدهم. توپش را از پشت وسایل ها به دستش می دهم و می گویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود. با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج می کنم. دست می برم و لباس ها را تا می کنم. زیر لب غر غر می کنم که مرتضی با لبخند وارد می شود. _چیشده خانم؟ به کوه لباس اشاره می کنم و می گویم: _هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم. لباسی برمی دارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم می دود. _این بنده خداها مریض دارن؟ _چطور؟ _آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم. این فامیلتونو ندیده بودم. _دکتر؟ خنده ام را می خورم و می گویم: _نه اینا برای کار دیگه اومدن. نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو می کنم و قضیه را تعریف می کنم:" عروسی داییه!" چشمانش مثل توپی گرد می شود و با صدای بلندی می پرسد: _کی؟! _امشب. سوتی می کشد و تکرار می کند:" امشب!" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)