eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم. مردی در را باز می کند. موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد. دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم. خانه‌ی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد. درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است. وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند. به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم. خانه‌ی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند: _والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش. نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده. خلاصه که من نوکرشم هستم. پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید: _منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم. پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرنده‌ی نهایی دخترمه. همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم: _بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون! دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد. کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند. رفتن شان همان و برنگشتن شان همان. آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند. برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند. وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود. کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند. زیر گوشش دایی نجوا می کنم: _بیشتر صحبت می کردینا! سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید: _اتفاقا هنوز حرف داشتیم. برای جلسه‌ی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم. شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم: _چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟ همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد. _خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم. از قیافه‌ی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند. به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم. دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود. من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم. با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم. دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند. یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند. دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید. تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند. جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند. دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم. خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم. خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم. دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند. بعد هم می گوید: _من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین. بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند . _خدایا به ما زن عمو مونا بده! بگو الهی آمین! بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جمله‌ی آخر! بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد. تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود. صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند. در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها. برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)