﴾﷽﴿
بیست و پنجم رمضان، مصادف است با سالگرد قمری فوت #مادر شهید روح الله قربانی.
در چنین روزی بود که شهید روحالله مادرش را که خیلی دوست داشت و به او وابسته بود از دست داد.
هرچند که با تقوایی که روحالله داشت راضی شد به خواست خدا و از این امتحان سخت پیروز بیرون آمد.
برای شادی روح مادر بزرگوار شهید روحالله قربانی که چنین شیرمردی را تربیت کرد و شادی دل شهید روح الله بخوانیم با هم #فاتحه و #صلوات
بزرگوارانی که میتوانند به این مادر و پسر سوره ی #یاسین هدیه دهند.
اجرتان با حضرت زهرا(س)
@shahid_roohollah_ghorbani
﴾﷽﴿
.
بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش :
.
روحالله بغض کرده بود، اما خودش را نگه داشت تا گریه نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه میآمد مادرش را در بستر بیماری میدید. آنقدر دیدن این صحنه برایش سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود. بعد از مدرسه میرفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم میرفت بسیج مسجد تا کمتر خانه باشد.
میدید که پدرش بعد از هر باری که مادرش را از شیمیدرمانی برمیگرداند، چقدر ناراحت است. آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه بیرمق مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد.
روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. انگار برگشته بود به همان روزها. همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمیگشت، دید مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان. هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ اینجوری کرد؟ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت میرفت؟
علامت سؤالهای ذهنش وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید. با دیدن آمبولانس و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود، همهچیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد، اما این تازه شروع سختیهایش بود.
بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد. درسش خیلی افت کرد. تا اخراج از مدرسه پیش رفت. انگارنهانگار که این همان روحاللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درسها مقام میآورد. دیپلم ریاضیاش را که گرفت، رفت کلاس آیتالله مجتهدی تهرانی. این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود که به او میگفت: «دوست دارم یا طلبه بشی یا شهید.»
گاهی هم او را «شهید روحالله» صدا میزد. دوست داشت مادرش را به آرزویش برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر داده بود.
زینب به شانهاش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر میکنی؟»
روحالله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد و گفت: «یه لحظه همۀ اون روزا اومد جلوی چشمم.»
نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون اینهمه اتفاقای بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش حس غرور دارم.»
ـ چی؟
ـ اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بندهخدا بابام با ویلچر میبردش دکتر، اما تو نمیدونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چهجوری با چادر رو میگرفت. آدم حظ میکرد.
زینب به چشمان روحالله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج میزد.
.
پ ن: ۱۹ آبان سالروز وفات مادرِ شهید روحالله گرامی باد.
.
#فاتحه #صلوات
@shahid_roohollah_ghorbani