eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
578 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈| 💛| 💚| : وقت عقد به من گفت: الآن وقت دعاکردن است، برای من هم دعا کن. لحظه عقد برای هر عروس و دامادی، لحظاتی استثنایی و شیرین است. با ذوق گفتم: چه دعایی؟ گفت: دعا کن شهید شوم! شوکه شدم. با خودم می‌گفتم: اگر برآورده می‌شد چی؟ سکوت کردم. گفت: سادات یادت نره‌ها! بغض کردم و گفتم: باشه دعا کردم هرچه دل محمد می‌خواهد همان شود.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
♥️| 🎈| 💛| نشستم و برای هزارمین‌بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایه‌هایش را به عکس‌هایش می‌گفتم؛ گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم.  فکر می‌کنم از سر بی‌خوابی و بی‌خبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم: تا بازشدن صفحه، با عکسش هم حرف می‌زدم که: بی‌معرفت از تو که خبری نشد، بگذار ببینم شهید نشده باشی! و می‌خندیدم. ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتی‌ام نتیجه‌ای داشته باشد. وحشت کردم! فقط می‌خواستم تنهایی‌ام را طوری پُر کنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سر به سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود... اصلاً صفحه را نگاه نکردم. سریع لباس پوشیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. ساعت حدود ١٢ شب بود. نمی‌دانم در زدم یا زنگ یا هر دو؛ شاید هم با مشت می‌‌کوبیدم. فقط تا در باز شد، گفتم: تو رو خدا گوشی مرا ببینید. من اسم محمد را زده‌ام، و صفحه باز شد! شما ببینید محمد است؟ ناله می‌کردم... برادر شوهرم گفت: این‌طور نیست. شما هر اسمی را جستجو کنید، یک صفحه باز می‌شود. اصلاً بنویسید حسین کامران یا عباس کامران. با همه اسم‌ها صفحه باز می‌شود. این‌ حرف ها را به من می‌زد اما در عین حال با فرمانده محمد و دیگر افراد مرتبط تماس می‌گرفت. گفتم : اگر خبری نیست چرا این وقت شب با همه‌جا تماس می‌گیرید؟ آن قدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند... ♥️| کانال 👇🏻👇🏻👇🏻 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
♥️| 🎈| 💛| محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم... می‌گفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر این که همسرت دختر حضرت زهرا س است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌دهد و از طرفی قدم‌هایش برکت زندگی است.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
🎈| ♥️| ماه رمضون امسال آخرین باری بود که مهدی ایران بود وقتی داشت از تهران به سوریه می رفت میگفت من مزد کارامو از حضرت زینب می خوام. انگار میدونست مهدی جانم شهید میشه بهم میگفت وقتی من شهید شدم تو قطعه ی شهدا بغل دست مهدی عزیزی دفنم کنید... همش حرف از شهادت میزد ولی این دفعه خیلی فرق میکرد اون موقع نگفتم نرو و مانع کارش نشدم چون مهدی من حیف بود شهید نشه. برای زمین آفریده نشده بود و عاقبت هم خریدنش و رفت محضر بی بی دو عالم خانم حضرت زهرا(سلام الله)... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💚| 🌹| یکی از حسرت‌های همیشگی این شهید،‌ جا ماندن از قافله قاریان ممتاز بین‌المللی بود. کمال، قاری و مدرس قرآن بود و کلاس‌های آموزش قرآن را برای نوجوانان و جوانان در مسجد برگزار می‌کرد. همسرم عاشق قرآن بود و تاسف می‌خورد که چرا بیشتر قرآن را در مراسم ختم پخش می‌کنند. بنابراین هر شب بچه‌ها را در مسجد دور خود جمع ‌می‌کرد تا یک جزء قرآن را ختم کنند. همسر شهید شیرخانی تاکید کرد: یک دختر و یک پسر کوچک حاصل زندگی مشترک ۱۳ ساله ماست. تربیت فرزندان را به من واگذار کرده بود و دائم سفارش می‌کرد که آنها را با قرآن و دین اسلام مأنوس کنم. کمال هر شب فرزندان‌مان را به مسجد می‌برد و در منزل نیز دست‌کم یک صفحه از قرآن را همراه هم می‌خواندیم. تمام اوقات فراغت کمال با گوش دادن به قرآن کریم پر می‌شد و با اینکه صوت زیبایی داشت، حسرت می‌خورد که چرا در زمره قاریان بین‌المللی قرار ندارد. شهید شیرخانی تابع مخلص ولی فقیه بود... وی با انگیزه دفاع از اسلام و دین به پیام ولی فقیه پاسخ داد و ۱۲ اسفند ۹۲ برای دفاع از حرم زینب(س) به سوریه رفت. ۲۵ فروردین ۹۳ مجروح شد و به ایران برگشت و دو ماه برای دفاع از حرم عسکریین(ع) به عراق رفت و ۱۴ تیر ۹۳ در جریان حمله خمپاره‌ای گروهک تکفیری داعش به حرم امامین عسکریین در سامرا در حین انجام ماموریت در دفاع از حرم آل‌الله به شهادت رسید. وی اولین شهید ایرانی بعد از فتنه داعش در عراق است که در حین دفاع از حرم امامین عسکریین به شهادت رسیده  است. شهید کمال شیرخانی از مجاهدین ایرانی عضو گروه‌های جهادی شیعه در عراق بود. وقتی می‌خواست به عراق برود گفتم شما که قبلا در سوریه خدمت کردید و مجروح شدید، پس چرا دوباره عازم هستید؟ گفت: زینب (س) بی ابوالفضل(ع) است؛ با این کلام همسرم سکوت کردم چون دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. کمال دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه امام حسین(ع) و ایمان و تقوایش مثال‌زدنی بود. نماز را اول وقت و در مسجد به جا می‌آورد و برای امر به معروف و نهی از منکر اهمیت زیادی قائل بود. وی بسیار متواضع و همیشه خندان بود. با اینکه بسیار دلتنگ کمال هستم، ولی افتخار می‌کنم که همسر یک شهید هستم و برای کمال خوشحالم که به آرزوی بزرگش رسید.   ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💚| مبنایش را رضایت حضرت زهرا(س) گذاشته بود. قبل از انجام هر کاری می‌سنجید که آن کار مورد رضایت حضرت هست یا نه. اگر بود که انجامش می‌داد اما اگر نبود می‌گفت: این کار رو نمی‌کنم، چون نمی‌تونم تو چشم حضرت زهرا(س) نگاه منم. ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃| : 💙| دستش تیر خورده بود و مجروح شده بود. وقتی زنگ زد گفت: روم نمیشه با این دست برگردم ، شرمنده حضرت عباس(ع) میشم. آنقدر ماند تا پیش عباس(ع) رو سفید شد، شهید شد... انقدر حجم کاریش بالا بود که میشد ساعت ۱۲شب شام بخوریم باهم گاهی اوقات بهش میگفتم من از گرسنگی سیر شدم انقدر خسته بود که در حین جمع کردن سفره کنار سفره خوابش میبرد میوه میگذاشتم توی دهنش و تکون اش میدادم میگفتم میوه توی دهنت هست بعد میجویید میترسیدم کمبود ویتامین بگیره... به قدری کار میکرد که پرسنل زیر دستش خسته میشدن میگفت تعطیلی زمانیه که انسان بمیرد برکت پول و نماز اول وقت براش مهم بود به خاطر محاسن اش قبل خواستگاری فک میکردم یه آدم خشن و متعصب و فک نمیکردم که انقدر بااخلاق و مهربان باشه یه نورانیتی داشت که خیلی به دلم می نشست موقع خواستگاری تا حتی بعد عقد سرشون پایین بود گاهی اوقات به شوخی میگفتم سرتونو بالا بگیرید یه وقت منو با خواهرام اشتباه نگییرید خیلی سر به زیر بود برای نامزدی زمانی که میخواستیم داخل سالن پذیرایی شویم (مراسم توی خونه بود) دیدم غیبشون زد و رفت گفتن من خجالت میکشم بیام توی جمع زنونه باهم قرار گذاشته بودیم شبی یک سوره از قرآن رو بخونیم. یک صفحه من می خوندم ، یک صفحه قدیر در کنارش قرآن خواندن حالی داشت وصف ناشدنی... راستی قدیر جان قرارمان هنوز پابرجاست ... بیاد لحظه های که قرار گذاشتیم شبی یه صفحه قرآن بخونیم هنوز هم قرارمان سر جایش هست اینبار من به تنهایی.... ♥️| کانال 👇🏻👇🏻👇🏻 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🎈| #همسرشهید 💚| #شهیدقدیرسرلڪ در جریانات فتنه سال ۸۸ فتنه گران ساعت عروسی‌مان را از دستش کشیدندوانگشتانش راشکستند. #کارنیمه تمام فتنه گران راداعش تمام کرد #امروزچشم همه ی شهدابه ماست... ♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💙🍃| همسر من مدافع حرم حضرت زینب س بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند. برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم پس نمی‌گیریم... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💚| 🍃| 🍁| شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، همسر شهید هادی کجباف‌زاده. هر  دویمان شوشتری هستیم. من بزرگ شده اهوازم و ایشان در خود شوشتر بزرگ شده اند. من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه ۶۱ هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد ۱۳۴۰. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.  جنگ که شروع شد ایشان سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال ۶۱که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی ۲۱ ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال ۶۰ خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت. هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم. در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت. من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال ۵۶ که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم. ‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.... ادامه دارد.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💚| ❤️| 🍁| زندگی مان را خیلی ساده و بی‌تکلف بود. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد. چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد. ۱دختر و ۲پسر. اولین فرزندم فاطمه ۱۲ بهمن سال ۶۲ بدنیا آمد. ۱۸ بمهن ۶۳ خدا سجاد را بهمان داد. ۲۵ اردیبهشت ۶۵ هم محمد بدنیا آمد. این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر ۷ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.   او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود. هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب س و حضرت رقیه س در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد. ادامه دارد... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
🍃| ❤️| 🍁| ازفروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالفک رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه. تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد. در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود. در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.  سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه. در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.  هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه. همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است. بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم. ادامه دارد.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃| 💙| بیست و سه ساله بودم که با مرتضی ازدواج کردم و ازدواج من و مرتضی یک ازدواج سنتی بود. پیشنهاد مادر ایشان بود. ما به همدیگر معرفی شدیم وبعد با خانواده آمدند و با هم صحبت کردیم و صحبت در جلسه اول کم بود و بعد در جلسات بعدی طولانی تر شد. درهمان صحبتهای اولیه فکر کردیم نظراتمون به هم نزدیک هست و با اینکه کوتاه و مختصر بود وبه یک نتیجه رسیدیم . خواسته هامون از زندگی به هم نزدیک بود. رسم و رسومات به بزرگترها موکول شد و عقد کنون دوماه بعد برگزار شد. در بله برون صیغه محرمیت خوانده شد و مراسم و خطبه عقدمان را در حرم امام رضا خواندند.... 💛| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
بخشی از کتاب به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که شهادت بود، رسیدم. 🌹 وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، حاج محمد شالیکار، هماهنگ می کنم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم. انگار نه خواب بودم و نه بیدار! ☘ آمد و گفت: کتاب رو بده ببینم چه کار کردی! جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی؟! نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم! 😔 گفت: از مصیبت حضرت زینب(ع) بنویس...😭 از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... 🍂 ... 🌸🍃 ... 🌷 @shahid_sajad_zebarjady
🕊🌹🕊🌹 ★دنیـ🌎ـا اگرگذاشت ✰که پیداکنم #تو را✨ ★فرصت بده به من ✰که #تماشا کنم تو را😍 ★پیچیده‌ای💫 شبیهِ معما ✰شبیهِ #شعر 🎋 ★هی فکر می‌کنمـ💬 ✰ که چه معنا کنم #تو_را🍃 اولین دیدار #همسرشهید مدافع حرم #سید_جواد_اسدی بعد از حدود سه سال #شهید_سیدجواد_اسدی 🌹🍃 @shahid_sajad_zebarjady
❤️ تویِ وَصیت نامه‌اش نِوشته بود اگر بِهشت نَصیبم شُد مُنتَظرت میمانَم با هَم بِرویم.. 💔😭😭😭💔 .. . @shahid_sajad_zebarjady